بسم الله النور
/چشم هایش/
آدمیزاد یک سر دارد و هزار سودا، کاری با آن هزار سودایش ندارم الان، بماند برای بعد...
امشبی را می خواهم از همان سر بگویم!
سر آدمی که درد می گیرد؛ اگر اهل حق النفس هم باشد همان دم نمی گیرد هزار کوفت و زهر مار را بندازد بالا و یک آبم رویش محض ساکت کردن آن درد بی چاره!
نه، کمی صبر می کند صبر هم که نه، دندان روی آن جگر زلیخایش می گذارد که شاید فرجی شود...
آدمیزادی که سرش درد بگیرد چشم هایش به نور حساس می شوند، آن چنان که دست دراز می کند به خواهری، مادری ، کس و کاری که شمارا به خدا یکی از آن روسری هاتان را بدهید که کور شدم!
بعد روسری را می گیرد سرش را می بندد، سر که نه چشم هایش را می بندد.
می دانید چرا؟ من می گویم به همان علت که می گویند ورودی روح آدمی چشم هایش هستند!
چشم ها را به روی دنیا می بندد، بعد از زیر همان تارو پود روسری اهدایی با همان چشمان بسته یک جفت چشمی که ندیده شان پشت پلک هایش نقش می بندد!
زمانه که آوار می شود روی سرتان، همانجا که قلب تان از رنج، نمی تپد چشم هایتان را ببندید. ببندید طوری نمی شود!
طوری نمی شود فقط یک جفت چشمی که ندیده اید تا به حال،پشت چشمهاتان نقش می بندد..
چشمی که شاید در بیداری بارها دیدنش را از خدا طلب کرده باشید.
یک جفت چشمی که امام صادق آن طور توصیفش کردند که قهوه ای عربی است!
به قربان آن چشمهای اصیل عربی...
۲۶/شوال/۱۴۴۴
|بنت الصابر
#لاادری
#ماجرای_چشمها
#رنج_آدم_شدن