eitaa logo
🖤حسینیه‌ی گوشـہ‌نشین🖤
197 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
202 ویدیو
4 فایل
🌼 گوشـــہ‌نشینے اوج معراج است گاهے....📿 🌼 ما عاشقان در اِنـــــــزوا باشیم،بهتـــر...🕊🦋 کپی با ذکر سه صلوات با عجل فرجهم آزاده اما خب فوروارد به تقوا نزدیک‌تره😴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍎 زود اشك هايش را پاك كرد و به همسرش خيره شد كه جلوى درب چادر ايستاده بود... - چرا چشم هايت قرمز شده حورا؟ - چيزى نيست، براى اين بى خوابى هاست.... - فرصت براى خواب هست، بلند شو كه اذان نزديك است... - صبحانه حاضر است، کوثر را گذاشته ام كنار ديگ كه آتش را مراقب باشد - حيدر كجاست؟ - توى موكب. خواب است، ديشب تا ديروقت هيزم جمع كرد، کمی بخوابد تا قبل از اذان بيدارش ميكنم... با عجله جارو را برداشت و جلوى چادر را جارو زد... زمان گذشت و صداى قدم هاى جاده بين صداى اذان صبح گم شد.... صداهای کشیده شدن پاهای خسته کف جاده خاکی،از آن صداهای ناب... با لهجه عربى محلى اش زوار را بيدار كرد، "ياعلى زائر"، "صلاة"...."صلاة" پاهاى کوثر و حيدر از خستگى بى رمق بود اما سفره صبحانه موکب را انداختند و دستِ آخر موكب را جارو زدند.. زوار كفش ها را پوشيدند و بعضى "شكرا" گويان و بعضى بدون حرف زدند به دل جاده... ابوحيدر نفس راحتى كشيد و رفت به خيمه ى حورا، بچه ها دیگر خوابیده بودند.... - چرا گريه ميكنى حورا؟ - آقا هنوز چند روز به اربعين مانده،یعنی سه روز، ديگر هيچ چيز در خانه نداريم... - داريم! خرماها! خرما كه داريم؟ - بله فقط به اندازه یک سينى... - خدا را شكر... صبح فردا دیگر موکب کوچک ابو حیدر چیزی نداشت برای پذیرایی... و ابوحيدر سينى خرماها را روى سر گذاشت و نشست وسط جاده... . اشك ميريخت، زبان گرفته بود - آقا تمام شد، روسياهم، شرمنده ام غير از اين، ديگر هيچ چيز ندارم. اهل خانه ام فدايتان... حورا و حيدر و کوثر بی قرار فقط اشک می ریختند... خرماها داشت تمام ميشد... از موکب خالی ابوحیدر بوی نرگس به مشام می رسید... و آخرین فرزند حسين (ع)، آخرين خرماى سينى را برداشت....😭😭 🍎 🌼 📚📿 📎 @gosheneshin💌
🍎 زودے اشك هايش را پاك كرد و به همسرش خيره شد كه جلوى درب چادر ايستاده بود... - چرا چشم هايت قرمز شده حورا؟ +چيزى نيست، براى اين بى خوابى هاست.... - فرصت براى خواب هست، بلند شو كه اذان نزديك است... +صبحانه حاضر است، کوثر را گذاشته ام كنار ديگ كه آتش را مراقب باشد - حيدر كجاست؟ +توى موكب. خواب است، ديشب تا ديروقت هيزم جمع كرد، کمی بخوابد تا قبل از اذان بيدارش ميكنم... با عجله جارو را برداشت و جلوى چادر را جارو زد... زمان گذشت و صداى قدم‌هاى جاده بين صداى اذان صبح گم شد.... صداهای کشیده شدن پاهای خسته کف جاده خاکی،از آن صداهای ناب... با لهجه عربى محلى اش زوار را بيدار كرد، "ياعلى زائر"، "صلاة"...."صلاة" پاهاى کوثر و حيدر از خستگى بى رمق بود اما سفره صبحانه موکب را انداختند و دستِ آخر موكب را جارو زدند..... زوار كفش ها را پوشيدند و بعضى "شكرا" گويان و بعضى بدون حرف زدند به دل جاده... ابوحيدر نفس راحتى كشيد و رفت به خيمه ى حورا، بچه ها دیگر خوابیده بودند.... - چرا گريه ميكنى حورا؟ + هنوز چند روز به اربعين مانده، ولی ديگر هيچ چيز در خانه نداريم... - داريم! خرماها..... خرما كه داريم؟ +بله فقط به اندازه یک سينى... - خدا را شكر... صبح فردا موکب محقر ابوحیدر دیگر چیزی نداشت و خالی بود از زائر.... ابوحيدر سينى خرماها را روى سر گذاشت و نشست وسط جاده... اشك ميريخت، زبان گرفته بود که آقا تمام شد، روسياهم، شرمنده ام غير از اين، ديگر هيچ چيز ندارم. اهل خانه ام فدايتان... حورا و حيدر و کوثر بی قرار فقط اشک می ریختند... خرماها داشت تمام ميشد... از موکب خالی ابوحیدر بوی نرگس به مشام رسید... و آخرین فرزند حسين (ع)، آخرين خرماى سينى را برداشت....😭😭 🍎 🌼 💔 📚📿 📎 @gosheneshin💌
🍎 آدم باید غم هایش را بردارد برود یک گوشه‌ای بمیرد... یک گوشه ای از این عالم که ..... شش گوشه دارد...💚 📚📿 📎 @gosheneshin💌