💚 گوشـہنشین💚
#بباف رویای بیجان مرا ....تو ای تار و پودت بافته شده به حسین علیهالسلام.... #شهیدحامدبافنده🍎 #گ
+ مسلمانی؟سر و شکلت به هم کیشان ما نمیخورد ؟
- گره چفیهاش را روی سرش محکمتر کرد و برق گردنبند صلیب توی گردنش به چشمم آمد، با لبخندی نجیبانه گفت مگر فرقی میکند؟
+ میگفت باران میبارید، بارانی تند از جنسِ گلوله...انفجارهایش هر لحظه سنگینتر و نزدیکتر میشد تا رسید به خانهی ما، تا آنجا که شیشهی نقاشی مسیح ترک خورد،صدای پاهایی که رو سقف خانهمان انگار میدوید به گوشمان رسید، من و مادرم دویدیم تا از روی طاقچه قرص سیانور برداریم تا آیندهی روزهای تاریک و در اسارتمان را نبینیم، فرصت فکر کردن نبود، از قبل بین من و هم کیشانم تصمیم بر این بود که مرگ بهتر است از کنیزی و خاری و ذلت.... میگفت قوطی قرص را که برداشتم مردی را روبهروی خودم دیدم که محکم بر دستم کوبید قرصها دانه دانه روی زمین افتادند،باصدای بلند گفت مگر ما مردهایم و آرام برگشت سمتِ نقاشی ترک خوردهی مسیح،آن را روی طاقچه گذاشت انجیل ورق شده را هم....بعد با چفیهاش زخم پایم رابست ،(همینی که الان روی سرم است....)
من و مادرم از روی نوشتهی روی جیبِ لباسش فهمیدیم که از مجاهدین است، بعدها مادرم گفت که از هیبتش این حدس را زده ،چهره ای آرام و با صلابتی که با عجله ما را به جای امنی میبرد، میانهی راه تیر خورد لحظهی آخر کتابِ کوچکی از جیبش درآورد و گفت که این کتاب حرمت دارد روی زمین نماند بعد چیزهایی زیر لب گفت و نفهمیدیم چه میگفت ولی آخرش گفت یا حسین و چشمهایش را بست...
من این کتاب را زیاد خواندهام اول هر کلام که خدایتان میخواهد صحبت کند میگوید به نامِ من که مهربانترین مهربانانم،اما خب جایی دیگر که حرف ،حرف بازگشت و توبه است اثری از آن نمیبینم.... انگار که آن بسمالله گم شده
+آیهی خدا مگر گم میشود دختر؟
- نه آیهی خدا هیچ وقت گم نمیشود
من خیلی فکر کردهام به سخن پایانی آن مجاهد که گفت یا حسین، آمده ام اینجا چون یقین کردهام بسماللهِ جا ماندهی سورهی توبه، دستِ حسین است...آمدهام دنبالِ آن یکدانه بسماللهِ جا مانده از کتابِ خدا که امانتی دستِ حسین است بگردم...
+حرفم نمیآمد حرفی نداشتم،مبهوت نگاهش کردم....
-ادامه داد که شنیدهام امانتی حسین هم همراه ما در این سفر و این جاده است اسمش را آن شبِ بارانِ گلوله روی جیبِ پیراهنِ آن مجاهد دیده ام...
بعد گفت راستی پرسیدی که مسلمانم یا نه؟ نمیدانم مسلمانم یا نه ولی هر که اینجاست همکیش حسین است....
#نذری
برای اربعین های قضا شده و پیشکش به روحِ هزاران جوانمردی که راهِ رسیدن به حسین (ع) را هموار کردند....🍎💚🌼
#گوشـــــهنشین📚📿
📎 @gosheneshin💌
Mohammad Alizadeh - Gando (128).mp3
3.87M
هیچ کس از جنگ خوشش نمیآد مخصوصا من و امثال منی که جنگ تاثیر مستقیمی تو زندگیشون داشته، شهرای اوکراین دارن پشت سر هم سقوط میکنند و من نمیتونم آروم باشم از یاد اینکه بچههای ما با دست خالی و کتونی پاره، سیو چهار روز جلوی دنیا وایسادند و خون دادند تا خاک ندند که اینجور سر ما تا ابد بلند باشه...
حتی اگر انقلابی نیستید و به اصطلاح ملی گرا یا هر اسم دیگهای دارید این روزا کلاهتونو بالاتر بزارید و یادتون باشه که صدامِ دیکتاتور، دیوانه نبود که زل بزنه تو لنز دوربینای جهانی و بگه ما تا ۴ ساعت دیگه تهرانیم، صدام دیوانه نبود و هیچ مقام رسمی در دنیا هم حاضر نیست که فقط برای یه ژست حیثیتشو به حراج بزاره، صدام دیوانه نبود اتفاقا داشت از تجربهی تاریخی اشغال ایران توسط نیروهای متفقین میگفت که فقط در عرض چند ساعت ایرانو رو به اشغال خودشون در آوردند، تا یادم نرفته بگم با اتفاقای دیروز و امروز، فعلا تا اینجای کار، رضاخان با اختلافِ بالا بیعرضهترین و ترسوترین و خائنترین سیاستمدار در عرصهی جهانی هست و هنوز کسی نتونسته رکوردشو جا به جا کنه....
+ناچیز خیلی ناچیز برای آنها که قمقمههایشان را زیر خاک مدفون کردند تا هوس آب نکنند.
#نذری
#اوکراین
#گوشـــــهنشین📚📿
📎 @gosheneshin💌
💚 گوشـہنشین💚
اولین بار اصطلاح شهیدِ آنلاین رو از ریحانه شنیدم متوجه نشدم تا اینکه بهطور عجیبی باهاش روبهرو شدم.
+ مسلمانی؟سر و شکلت به هم کیشان ما نمیخورد ؟
- گره چفیهاش را روی سرش محکمتر کرد و برق گردنبند صلیب توی گردنش به چشمم آمد، با لبخندی نجیبانه گفت مگر فرقی میکند؟
+ میگفت باران میبارید، بارانی تند از جنسِ گلوله...انفجارهایش هر لحظه سنگینتر و نزدیکتر میشد تا رسید به خانهی ما، تا آنجا که شیشهی نقاشی مسیح ترک خورد،صدای پاهایی که روے سقف خانهمان انگار میدوید به گوشمان رسید، من و مادرم دویدیم تا از روی طاقچه قرص سیانور برداریم تا آیندهی روزهای تاریک و در اسارتمان را نبینیم، فرصت فکر کردن نبود، از قبل بین من و هم کیشانم تصمیم بر این بود که مرگ بهتر است از کنیزی و خاری و ذلت.... میگفت قوطی قرص را که برداشتم مردی را روبهروی خودم دیدم که محکم بر دستم کوبید قرصها دانه دانه روی زمین افتادند،باصدای بلند گفت مگر ما مردهایم و آرام برگشت سمتِ نقاشی ترک خوردهی مسیح،آن را روی طاقچه گذاشت انجیل ورق شده را هم....بعد با چفیهاش زخم پایم رابست ،(همینی که الان روی سرم است....)
من و مادرم از روی نوشتهی روی جیبِ لباسش فهمیدیم که از مجاهدین است، بعدها مادرم گفت که از هیبتش این حدس را زده ،چهره ای آرام و با صلابتی که با عجله ما را به جای امنی میبرد، میانهی راه تیر خورد لحظهی آخر کتابِ کوچکی از جیبش درآورد و گفت که این کتاب حرمت دارد روی زمین نماند بعد چیزهایی زیر لب گفت و نفهمیدیم چه میگفت ولی آخرش گفت یا حسین و چشمهایش را بست...
من این کتاب را زیاد خواندهام اول هر کلام که خدایتان میخواهد صحبت کند میگوید به نامِ من که مهربانترین مهربانانم،اما خب جایی دیگر که حرف ،حرف بازگشت و توبه است اثری از آن نمیبینم.... انگار که آن بسمالله گم شده
+آیهی خدا مگر گم میشود دختر؟
- نه آیهی خدا هیچ وقت گم نمیشود
من خیلی فکر کردهام به سخن پایانی آن مجاهد که گفت یا حسین، آمده ام اینجا چون یقین کردهام بسماللهِ جا ماندهی سورهی توبه، دستِ حسین است...آمدهام دنبالِ آن یکدانه بسماللهِ جا مانده از کتابِ خدا که امانتی دستِ حسین است بگردم...
+حرفم نمیآمد حرفی نداشتم،مبهوت نگاهش کردم....
-ادامه داد که شنیدهام امانتی حسین هم همراه ما در این سفر و این جاده است اسمش را آن شبِ بارانِ گلوله روی جیبِ پیراهنِ آن مجاهد دیده ام...
بعد گفت راستی پرسیدی که مسلمانم یا نه؟ نمیدانم مسلمانم یا نه ولی هر که اینجاست همکیش حسین است....
#نذری
برای اربعین های قضا شده و پیشکش به روحِ شهید روزِ اربعینِ آبانماه سال ۱۳۹۶و هزاران جوانمردی که راهِ رسیدن به حسین (ع) را هموار کردند....🍎💚🌼
#گوشـــــهنشین📚📿
📎 @gosheneshin💌
نُهساله بودم که قلبدردهای گاه و بیگاه من شروع شده بود، قلبم تیر میکشید و نمیتوانستم منظورم را به دکتر کشیکِ شبانهی سالهای دور برسانم، میگفتم قلبم انگار سوزن سوزن میشود، دکتر گفت نفس عمیق بکش و من نمیتوانستم و نفسم به لکنت میافتاد، شبها مجبور بودم طاق باز بخوابم چون چرخیدن به سمت شانه همانا و شروع همان سوزنسوزنها و لکنت در نفس همان. دکتر شیفت چندتا تقویتی داد و گفت چیزی نیست و مادر همان موقع پنهانی به دکتر گفت: چند ماه پیش برادر کوچکش را از دست داده و از آن موقع شبها بیدار میشود، خواب و خوراکش کم شده و بقیه قضایا...دکتر تشخیص خودش را داد اما بعدها چندبار و چندینبار، تا همین حالا مراجعهام به پزشک متخصص قطع نشد و از درمان هم چیزی عایدم نشد، دوست ندارم از آن تابستان و آن سالها چیزی بنویسم اما خب مادر آن سالها بهخاطر حالم، دوست نداشت من حتی سر خاکِ محمد بروم، تا همین حالا حتی یکبار هم توان رفتن سر مزارش را نداشتم، یک عصر پنجشنبه تا نزدیکی مزارش هم رفتم اما زانوانم سست شد و احساس کردم که اگر پا پیش گذارم شاید دیگر نفسی نماند که لکنتی داشته باشد.
روزها آمد و رفت، اما آتش غمِ خاک قرار نبود سرد شود.
یادم میآید بابا آن روزها فقط کتاب بود که به خانه میآورد و سفارش و توصیه فلان عزیز دربارهی داغِ عزیزان..
توی همین کتابها میخواندم که کودکان شیعه بعد از حیات دنیاییشان، مدیریت و مسئولیت تربیتشان با حضرت زهرا سلام الله علیهاست و کودکان دیگر ادیان هم با حضرت ابراهیم؛ آن جا بود که حس میکردم درست است که حضرت زهرا سلام الله علیها مادر هستیست اما خب حکماً تعصب فرزندان خودش را هم دارد و خاطر یکسریها را بیشتر میخواهد، همین دریافت یک خطی و یک جملهای مرا آرام کرد.
سالها بعد در رمضانی که میدانم واسطهی خیرش حضرت زهرا سلام الله علیها بود، خواب عجیبی دیدم، انگار که مرده بودم و تک و تنها در یک جایی که زمین و دیوار و آسمانش فقط ابر بود، از آن ابرهای تیره و تارِ قبل از شروع باران...
در آناتی هوا روشن شد و سایه سنگین ابرها رفت و سایهی روشنِ پسر جوانِ طلبهای با عمامهی مشکی مقابلم ظاهر شد، بی مقدمه گفت سلام فاطمه و رد آشنایی داد، من محمدم که موقع مرگ نشد درست از هم خداحافظی کنیم، میبینی چقدر بزرگ شدهام! اینجا درس خواندم و شدم طلبهی حوزهی علمیهی حضرت زهرا، از همان موقع که از مادر جدا شدم تا همین الان پیش مادرم حضرت زهرا سلام الله علیه بودهام، حواسم به شما هست اما اینجا سرمان خیلی شلوغ است، همینجا منتظرت میمانم تا روزی که باید.
مادری که حواسش حتی به ارواح نابالغ و کوچک شیعیان و دوستدارانش هست، مگر میشود دلشورهی دنیا و عقباے ما را نداشته باشد؟ مگر میشود ما را فراموش کند و دستگیرمان نباشد؟
شاید همچو لحظاتے بود که به امیرالمومنین فرمود: یا علی سلام مرا به فرزندانم تا روز قیامت برسان...😭😭😭
#نذرے🥀
#فاطمیه🖤
#گوشـــــهنشین📚📿
📎 @gosheneshin💌