۲۷۴ روز پیش....💚
همان موقع که از سرگیجه مبهوت آسمان سامرا بودم ،همانجا که صدای مداحی ایرانی و بوی اسفند و بوی نرگس می آمد......همان پیاده روهای منتهی به حرم ،انگار که جا روی پاهای یک عزیزی می گذاشتم،پاهایم که نه دلم با هر قدم هُری می ریخت...نشستن و خاکی شدن و طعم مطبوع فراموش ناشدنی آن طعام حضرتی....
سیل جمعیتی که در ورودی حرم فریاد حیدر حیدرشان گوش آسمان سامرا را کرده بود...
همان ضریح کهکشانی،شش گوشه ای دیگر و زمزمه ی جامعه ی کبیره دوست داشتنی....
همان بیابانی که نامش گاراژ بود و برای من بیشتر شبیه به صحرای عرفات بود،بقیه دنبال جا مانده ها می گشتند و من در آن هوای غبار آلود دنبال کسی می گشتم....همان موقع که در دلِ تاریکی شب از نهان دلم عزیز دردانه تان را فریاد میزدم...همان سردرگمی ها....
ببخشید من سامرا را فقط با این ها میشناسم....
ولی از شما محبت عمیقی به دلم رخنه کرده که شاید واسطه آن علی ظاهر یک جفت گوشواره طلای چند گرمی باشد،آن گوشواره های ناچیز دخترک ۱۷ساله سال های دور که حالا نمیدانم کجای ضریحت نقش بسته اند....ولی همان واسطه های ناچیز دوران نوجوانی ام حالا قلب کوچک مرا مطلای آن ضریح و گنبد طلایی تان کردند...
و هزاران هزار بهانه باطنی دیگر دارم که فقط خودتان می دانید....
گاهی خجالت میکشم از اینکه شما را با این چیزها میشناسم،من آدمِ کوچک با چیزهای کوچک دلخوشم...لطفا به من و به ما طعم چیزهای بزرگ را بچشانید،تا پاهایمان کمی از زمین بلند شود....
#یا_هادی_النقے🕊
#گوشــــــــــه_نشین📚📿
📎 @gushee_neshin💌
🖤حسینیهی گوشـہنشین🖤
یادش بخیر اون غروب دل انگیز که تو ورودی سامرا بچه های حشدالشعبی سیب سرخ میدادند به زوّار.... تو کل
همان موقع که از سرگیجه مبهوت آسمان سامرا بودم ،همانجا که صدای مداحی ایرانی و بوی اسفند و بوی نرگس می آمد......همان پیاده روهای منتهی به حرم ،انگار که جا روی پاهای یک عزیزی می گذاشتم،پاهایم که نه دلم با هر قدم هُری می ریخت...نشستن و خاکی شدن و طعم مطبوع فراموش ناشدنی آن طعام حضرتی....
سیل جمعیتی که در ورودی حرم فریاد حیدر حیدرشان گوش آسمان سامرا را کرده بود...
همان ضریح کهکشانی،شش گوشه ای دیگر....و زمزمه ی جامعه ی کبیره دوست داشتنی....
همان بیابانی که نامش گاراژ بود و برای من بیشتر شبیه به صحرای عرفات بود،بقیه دنبال جا مانده ها می گشتند و من در آن هوای غبار آلود دنبال کسی می گشتم....همان موقع که در دلِ تاریکی شب از نهان دلم عزیز دردانه تان را فریاد میزدم...همان سردرگمی ها....
ببخشید من سامرا را فقط با این ها میشناسم....
ولی از شما محبت عمیقی به دلم رخنه کرده که شاید واسطه آن علی ظاهر یک جفت گوشواره طلای چند گرمی باشد،آن گوشواره های ناچیز دخترک ۱۷ساله سال های دور که حالا نمیدانم کجای ضریحت نقش بسته اند....ولی همان واسطه های ناچیز دوران نوجوانی ام حالا قلب کوچک مرا مطلای آن ضریح و گنبد طلایی تان کردند که کربلا آمدن بدون پابوسی شما را برایم جانکاه می کند...
و هزاران هزار بهانه باطنی دیگر دارم که فقط خودتان می دانید....
گاهی خجالت میکشم از اینکه شما را با این چیزها میشناسم،من آدمِ کوچک با چیزهای کوچک دلخوشم...لطفا به من و به ما طعم چیزهای بزرگ را بچشانید،تا پاهایمان کمی از زمین بلند شود....
#یا_هادی_النقے🕊
#گوشــــــــــه_نشین📚📿
📎 @gosheneshin💌