eitaa logo
🖤حسینیه‌ی گوشـہ‌نشین🖤
198 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
202 ویدیو
4 فایل
🌼 گوشـــہ‌نشینے اوج معراج است گاهے....📿 🌼 ما عاشقان در اِنـــــــزوا باشیم،بهتـــر...🕊🦋 کپی با ذکر سه صلوات با عجل فرجهم آزاده اما خب فوروارد به تقوا نزدیک‌تره😴
مشاهده در ایتا
دانلود
محبوب من.... جهان ما اما با شما کامل میشود... 🌼 📚 📎 @gosheneshin💌
[BeepMusic.org]4_5947243577003213861.mp3
زمان: حجم: 3.5M
کسی هم اسم تو هر جا که باشه مثل پروانه ها بی تاب میشم...🦋 🌼🌼🌼 📚 📎 @gosheneshin💌
🖤حسینیه‌ی گوشـہ‌نشین🖤
#هذایوم‌الجمعه 🌼 راستی که چقدر زیبایی........ شبیه ترسِ دخترک شیعه‌ی اهل قطیف که در پستوهای دور از
راستے که چقدر دل‌نشینی..... شبیه لبخندهاے از سر عاشقی دخترکِ روستایی اهل جولان، وقتی که گوش می‌دهد به دعای "اللهم کل لولیک" با ته لهجه‌ی فارسیِ تلفظ شده مردی حین کشیک....🌼 🦋 💔 📚📿 📎 @gosheneshin💌
🖤حسینیه‌ی گوشـہ‌نشین🖤
#هذایوم‌الجمعه 🌼 راستی که چقدر زیبایی........ شبیه ترسِ دخترک شیعه‌ی اهل قطیف که در پستوهای دور از
راستی که چقدر غریبے....💔 غریب‌تر از پیکر غرق در خونِ سربازِ بی‌نام و نشانت ، در جوهایِ کثیف کنار شهر.... 💚 💔 📚📿 📎 @gosheneshin💌
همه چیز از اون موقع شروع شد، همون موقعی که یه عفونت شدید و عجیب همه جونمو گرفته بود و من فقط ۱۴‌ روز فرصت داشتم که سی تا دونه آمپول پنی سیلین با دوز یک میلیون و دویست با میانگین روزی دوتا بزنم، یکی صبح یکی عصر، دقیقا وقتی از اتاق تزریقات می‌اومدم بیرون، از بوی الکل حالت تهوع گرفته بودم ولی همه‌ی نیرومو جمع می‌کردم که زودی سوار موتور بابا بشم تا منو بزاره خونه ،دندونامو سفت بهم می‌چسبوندم و راه می‌رفتم که بابا ضعف منو نبینه و ناراحت نشه و همیشه از بد ماجرا هنوز چند قدم از اتاق تزریقات بیرون نیومده از حال می‌رفتم درست تو بغل بابام، اوج هیجان ماجرا از اینجا شروع می‌شد که بابا می‌دوید و از شیرینی فروشی بغل درمونگاه یه نون خامه‌اے گنده میخرید و منم با ولع میخوردم، یادمه اون اولتیماتوم دوهفته‌ای پنیسیلینی جوابی نداد و به واسطه‌ی اون یه مریضی دیگه سراغم اومد، بماند که توی یکی از تزریقام، پرستار بی تجربه آمپولو توی پام شکوند و من از ترسم چیزی به بابا نگفتم اما خب دکتر شیفت فهمیدو بابا درمونگاه رو سرشون خراب کرد، بماند که بعدها دکترم چقد غر زده بود به بابا که چرا ضعف این بچه رو با شیرینی میگیرید و یا چرا با این اوضاع و توی این سرما با موتور میارید و می‌بریدش، غیرتی شده بودم براے بابا؛ ولی زبونم نمی‌چرخید که به اون آقای متخصص بگم که من خودم شیرینی دوست دارم و حتی جواب منطقی داشتم که بگم من دو تا شلوار کاموایی می‌پوشم که روی موتور سردم نشه ،می‌خواستم بش بگم من تو همین سرما با موتورِبابا شبای جمعه جمکران می‌رم که خوب بشم و دیگه آمپول نزنم، دوست نداشتم اون آقای دکتر فکر کنه بیشتر از بابا نگرانمه...به غیرت بچگیام برخورده بود که قراره با این چهار تا آمپول خوب بشم... حتی موقعی که منو با ویلچر منتقل کردند واحد جراحی کودکان از خوشمزه بازیای دکتر سیبیلو برای آروم کردنم بدم میومد و اصلا نگاهش نمی‌کردم و با چشمام فقط دنبال بابام بودم که با اون هیبت چارشونه و اون اورکت سبزش بیاد و بگه ما با همین موتور تو سرما و گرما جمکران نرفتیم که محتاج مسخره بازیای این آقای سیبیلو باشیم، اما متاسفانه من از بابا و مامان به اندازه‌ی یه بخش عمومی تا جراحی دور افتاده بودم ،دور و برم فقط آدمایی بودند که انگار ربات‌هایی بودن با لباس‌های سرتاسری سبزِ بیمارستانی و شامه‌ای که بجای بوی "عطر حرم آغشته به باروتِ بابا" بوی الکل می‌شنید.... من تو اون تنهایی که برای یه بچه‌ی شیش ساله خیلی سخت بود فقط شما رو داشتم و تنها شما رو صدا زدم و همیشه تو خیالِ سرما زده‌ی اون روزا برام این جور بودید که یه عباے زمستونی دارید و یه شال سبز کاموایی و بوی عطرتون فقط بوی حرم میده و یه تسبیح دونه درشتی که باهاش برای من صلوات می‌فرستید، فقط براے من.... بعضی وقتا از سر خودشیفتگی یا واقعیت یا هرچی... فکر می‌کنم به دعاے شماست که تا الان سرپام، الان که فکرشو می‌کنم میگم برای یه دختر بچه‌ی شیش ساله این همه درد و رنج و سختی می‌ارزید ، می‌ارزید این همه سختی در عوضِ داشتن شما ،که برام سخت نبود بابای خوشبوے عالم.... من همه‌ی این اتفاقا رو مثل یه سرمه‌ی چهار مغزِ اصل می‌بینم که توی چشمای کم فروغم کشیدید که چشامم روشن‌ بشه از داشتن خیالِ شما و چه خوشبختم من که این حسو از شیش سالگی با خودم دارم البته با نظر لطف شما......🦋 🌼 📚📿 📎 @gosheneshin💌
🖤حسینیه‌ی گوشـہ‌نشین🖤
صبحتون روشن🌞
تو آفتابی چون آفتابِ داغ خرماپزانِ خرمشهر و آن حوالی.... تو آفتابی چون آفتابِ ظهر پیروزی سوم خرداد.... تو آفتابی ....آفتاب... و من....من گلِ آفتابگردانے دیوانه......🌻💔 🌻 📚📿 📎 @gosheneshin💌