♡
#داستانک زیبا ❗️
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست، کَره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقّالى های شهر مى فروخت.آن زن کَره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى داد و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقّال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کَره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمی دانست،چه بگوید.
🦋یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود!!!
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#داستانک #پندآموز🔻
✍️عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
✅ راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#داستانکِ
🔻#جالب و #قابل_تأمل!
✍️ زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه
با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از
خدا می خواهی , درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است.
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
💐✍️
🍃#داستانک #کودک_درون_من🍃
✍️در اعماق وجود من دخترکی کوچک با موهای چتری کوتاه نشسته و دارد شاد و سرخوشانه برای خودش بازی میکند، گهگاهی برای عروسکهاش چای میریزد، برایشان قصه تعریف میکند و آنها را میخواباند و دلخوش است به اینکه جهان با وجود رنگ و لعاب اسباب بازیهایش هنوز هم زیباست.
در اعماق وجود من دخترک بیپناه و معصومی هست و من موظفم از او مراقبت کنم، او از سیاست و محافظهکاری و تجربه، خالیست و این منم که باید حواسم باشد کسی به او آسیب نزند و تمام تلاشم را به کار بگیرم تا تمام بغضهای فرو خوردهاش تبدیل به لبخند شود.
در وجود من دخترک سر به هواییست که ساز و کار جهان را جدی نگرفته و لکهی اندوه قلبم که بزرگ شد، میزند روی شانههام که؛ بیخیال! بیا برایت یک فنجان چای بریزم خوب شوی.
و خوب میشوم...
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#داستانک...
🔺(اندکی #تأمل!)
✍️هیچوقت یادم نمیره🤔
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم... ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد... بدجور زخم شد... خیلی درد کشیدم...خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد...
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم... دوستی که مثل خانوادم بود... دوستی که بهش اعتماد داشتم...
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود...
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد...یادم نمیاد سر چی...یادم نمیاد کی مقصر بود... فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم...وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد...کاری به توپ نداشت... اومد که زخمم رو بزنه... زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم...ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه...زخمم کجاست...
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست... نذار بفهمه چی نابودت می کنه...شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! زخمت رو...دردت رو واسه خودت نگه دار...
📌 میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد...
📖#درسی_برای_زندگی🌱
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
✅ #ایستگاه_تفکر🤔
📖#داستانک و #چند_لحظه_تأمل!
✍️شخصی تعریف می کرد که؛ یکی از اقوام...
صبح زمین پدریشون رو فروختن، ۱۱.۵ میلیارد تومن سهم این بنده خدا شده، شب آب دهنش پریده گلوش فوت شده.
✔️ واقعا آدم از #حکمت هیچ کار خدا سر در نمیاره فقط باید بگه #خدایا توکلم بر توست و راضیم به رضایت تو 🙏🏻
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#حکایت امشب؛
🔺#داستانك مهدوی...
✍️بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
📙منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#داستانک نیم روزی🔻
*من هستم چون هستیم ....*
✍️یک پژوهشگر اجتماعی در سفر تحقیقاتی خودش
با بچه های از یک قوم آفریقایی
بازی را شروع كرد...
بازی این بود که یک سبد میوه خوشمزه نزدیک تنه درخت گذاشت و به آنها گفت: اولین كسي که به درخت برسد صاحب سبد میوه ها ميشود.”
وقتی علامت شروع را به آنها نشان داد،
تعجب کرد...
آنها با هم قدم زنان، دست در دست هم به درخت رسیدند و میوهاي سبد را تقسیم کردند!
وقتی از آنها پرسید چرا این کار را کرديد، هر کدام از شما می توانست سبد را فقط برای خودش داشته باشد!
آنها با حیرت گفتند: ′′ اوبونتو “... یعنی چگونه یکی از ما می تواند خوشبخت باشد در حالی که بقیه بدبخت هستند؟
*′′ اوبونتو ′′ در زبان آنها یعنی:*
*′′ من هستم چون هستیم “!*
یعنی همه باید باشیم در کنار هم و شریک در شادی و غم های یکدیگر.
🟣#شاد باشید و #نیک_فرجام😊🙏
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#داستانک #پند_آموز🤔
🔻#بر_اساس_خاطرات_واقعی؛
✍️ملا مهر علی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سؤالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کمفروشی میکند، اما خدا در این دنیا عذابش نمیکند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهر علی گفت: بیا با هم به مغازۀ پدرت برویم. وارد مغازه پدر شدند. ملا مهر علی از قصاب پرسید: این همه خرمگسهای زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ! درست گفتی، من نمیدانم چرا همۀ خرمگسهای شهر در قصابی من جمع شدهاند و روی گوشتهای من مینشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز دو کیلو کمفروشی میکنی، هر روز دو هزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشتهای حرام را که جمع میکنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید.
ملا مهر علی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساختهاند که عسلهای شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بیخبر بود. روی به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت به اندازۀ کف دست به پیرزنی بینوا میبخشد و این زنبورهای عسل هم، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.ملا علی روی به پسر کرد و گفت: ای پسر! بدان که او حرام را بر میدارد و حلال را بر میگرداند؛ هر چند حرام را جمع میکنی و حلال را میبخشی، پس ذرهای در عدالت خداوند در این دنیا بر خود تردید راه مده.
مرحوم ملا مهرعلی خویی (ره) صاحب قصیدۀ معروف "ها علیٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَر (علی بشر است؛ اما چه بشری) است که مزارش در تپهای در خروجی شهرستان خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است و در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشییع جنازۀ من همۀ مردم شهر بیایند و کسی در خانۀ خود ننشیند. زمانی که جنازۀ او را برای دفن میبردند، زلزلهای مهیب آمد و تمام شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود که مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود.🤔
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹
🌹این👆
📖#داستانک #زیبا رو گوش کنین لطفاً....🙏🏻
📌#پی_نوشت/ به نظر من آدم ها ممکن الخطان البته نه هر خطایی .
گاهی ممکنه از آدم های اطراف ما خطایی سر بزنه دوست رفیق همسر خانواده و ...
نباید با هر خطای کوچیکی آدم های خوب زندگیمونو دور بندازیم و فراموش کنیم شاید روزی ما هم همون اشتباه و مرتکب بشیم...
🔸نظر شما چیه..❓
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#داستانک #قابل_تأمل!
🔺بر اساس #خاطرات_واقعی
✅ کارگران که حضرت زهرا (س) مشخص و تایید کرد در شاهرود!
🔹تابستان ۱۳۶۳ شاهرود
▫️هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردیم که در حال درو کردن گندمهایشان بودند.
▪️فرماندهی گروهان گفت:
▫️مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندمهای آن پیرزن را درو کنیم.
▪️گفتم:پس از سلام گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا گندمهایتان را درو کنیم؛
▫️فقط محدوده زمین خودتان را به ما نشان دهید.
▪️پیرزن پس از تشکر گفت: پس من میروم برای کارگران حضرت فاطمه مقداری هندوانه بیاورم!
▫️از ۹ صبح تا ظهر،با پانصد سرباز تمام گندمها را درو کردیم؛
▪️ گفتم: مادر چرا صبح گفتید میروم تا برای کارگران حضرت فاطمه هندوانه بیاورم؟
▫️گفت:دیشب حضرت فاطمه به خوابم آمد
▪️گفت: چرا کارگر نمیگیری تا گندمهایت را درو کند؟
▫️این کارها، دیگر از تو گذشته!
▪️عرض کردم:خانم شما که میدانی تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسیده است
▫️ درآمدمان نیز کفاف هزینه کارگررانمیدهد؛ مجبوریم خودمان کار کنیم.
▪️بانو فرمودند:نگران نباش!
▫️فردا کارگران از راه خواهند رسید. از خواب پریدم
▪️امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت زهرا میباشند.
▪️با شنیدن این حرفها،ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: سلام بر تو ای حضرت زهرا؛ فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.
💔شهدا_شرمنده_ایم!
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️
📚
📖#داستانک #خوب_بودن🔻
✍️پرسیدند:خوب بودن را کدام روز بهتر است؟
گفت: یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند:
ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند
گفت:پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن
و خوب باش شاید فردایی نباشد...🤔
🖌...علی اکبر دهخدا
🆔@gozalvatanemnokhandan✍️