یک روز مانده به تمام شدن دسامبر و سال 2025،او مُرد.نه با صدای بسته شدن در،نه با خداحافظیهای رسمی و آخرین نگاه.مرگش شبیه پایان نبود؛بیشتر شبیه جا ماندن یک رد بود،مثل بخار روی شیشه که میدانی محو میشود،اما هنوز گرم است.
من او را از دست دادم،اما ما چیزی بیشتر از یک «بودنِ ساده» داشتیم که تمام شود.ما خاطره داشتیم؛خاطرههایی که به زمان وابسته نیستند.خندههایی که هنوز در گوش بعضی ساعتها گیر کردهاند،سکوتهایی که فقط بین ما معنی داشتند،و لحظههایی که حتی حالا هم اگر چشم ببندم،بیاجازه برمیگردند.او رفت،اما خاطرهها نرفتند؛انگار تصمیم گرفتند به جای او بمانند.
مرگش خداحافظی نداشت.هیچ «آخرین بار»ی نبود که بفهمم آخرین است.همه چیز نیمهکاره ماند؛جملهها،قولها،حتی بعضی خاطرهها که هنوز فرصت کامل شدن نداشتند.شاید به همین خاطر است که نبودنش شبیه غیبت است،نه فقدان.شبیه کسی که دیر کرده،نه کسی که دیگر نمیآید.
یک روز مانده به پایان سال،زمان جلو رفت و او جا ماند،اما من و خاطرههایم هنوز در همان تقاطع ایستادهایم.مرگش پایان رابطهمان نبود؛فقط شکل دیدار را عوض کرد.حالا به جای صدا،با یاد میآید،به جای حضور،با حس...
و این عجیبترین نوعِ ماندن است؛نه خداحافظی دارد،نه اتمام،فقط ادامهای خاموش،در من.
𑜶𝑹𝑨𝑰𝑶𝑵
31𝑫𝒆𝒄𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓2025
𝗚𝗥𝗔𝗬 𝗪𝗛𝗜𝗦𝗞𝗘𝗬فور نه!
﴾⸽𝙶𝚁𝙰𝚈𝚆𝙷𝙸𝚂𝙺𝙴𝚈⸽﴿
تا حالا هیچ چیز انقدر کامل و دقیق منو توصیف نکرده بود)))
رفتم مراسم ختمش نه واسه خداحافظی...
ما قبل از مرگش از هم جدا شده بودیم،اما خاطرهها جدا نشدن.مرگش پایان نبود یجورایی ناتمام موندن بود.من برگشتم،با دلی که هنوز گذشته رو زندگی میکنه...
آروم بخوابی🖤
وقتی وجودم رو شکسته و بی نور رها کردی با تمام شکستگی هام دوستت داشتم و این اوج حماقت من بود.