#حافظ_قلبــم♡
#پارت_34
خواستم سوار تاکسی بشم امیر علی با لحن هشداردهنده ای گفت:بیا بشین تو ماشین حرف میزنیم
به سختی جلوی خندمو گرفتم قیافش وقتی عصبی میشد خیلی خنده دار میشد بدون هیچ حرفی با اخم نگاهش کردم و پشت چشم نازک کردم و جلو تر را افتادم سمت ماشین امیر علی پشت سرم راه افتاد و زیر لب غر میزد؛ لبخندی زدم و ایستادم تا قفل در رو باز کنه بلافاصله بعد از باز شدن در عقب نشستم جایی که حتی از توی آینه هم دید نداشته باشه
اخم کردم از پنجره بیرون نگاه کردم؛ امیر علی سوار شد و بدون هیچ مکثی برگشت سمتم : این بچه بازیا چیه ؟! هان!؟ جواب بده آیه!؟
فقط نگاش کردم
_ایه جواب بده بت میگم
همچنان سکوت کرده بودم
صاف سر جایش نشست و نفسش رو داد بیرون: هوووف
زیر لب چیزی گفت
+چیزی فرمودین آقا
_ از این همه حرف که زدم همین زمزمه رو فهیمیدی
شونه بالا انداختم و چیزی نگفتم راه افتاد.
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
#حافظ_قلبــم♡
#پارت_35
رسیدیم خونه تشکر آرومی کردم و وارد خونه شدم .
+سلام بر اهل خانه
مامان از آشپزخونه گفت: سلام آیه خانم خسته نباشید.
چادرم رو در آوردم انداختم رو دستم و رفتم گونشو بوسیدم و گفتم: سلام خانم خونه بَه ببین چی درست کرده،
با دیدن قیمه های توی قابلمه چشمام برق زد
رو به مامان کردم و گفتم: بوش که میگه من خوشمزم.
مامان: برو دستو صورتتو بشور بیا میزو بچین .... آ راسی بچم کوش!؟
+بچتون!؟
_ امیر علی
با خنده گفتم : نمیدونم
_ یعنی چی مگه نگفتی باهم بودین؟
+چرا تا دم در خونه هم باهم بودیم از در به اینور نمیدونم کوش .
_خیلی خب برو لباس عوض کن
+ بابا کجاست!؟
_ تو اتاق کارشه ،ناراحت بود از حالت چهرش وقتی از بابا سوال پرسیدم مشخص بود موضوع باباس
+ مامان طوری شده!؟
سعی کرد خودشو شاد جلوه بده: وا دختر چرا حرف در میاری!؟
+ مامان، اون از صبحتون این از الانتون!حالا بگید طوری شده!؟
_نه دختر برو
+هوفف باشه ولی بالاخره که میفهمم
_اره خب ولی به وقتش وروجک
با صدای بابا پشت سرم به سمتش چرخیدم
با لبخند بهم نگاه میکرد .
+سلام خسته نباشید
_ سلام ،توهم خسته نباشی، با امیر علی بحث کردین!؟
با اتفاقاتی که افتاده بود لبخند پهنی زدمو گفتم: چطور !؟
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
24.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥حتما ببینید
پشت پرده ماجرای مهسا امینی
و اغتشاشات اخیر
فوت مهسا امینی با برنامه قبلی؟
افشای اسپانسر های علی کریمی در…
رد پای تجزیه طلب ها در...
🔻 @seyyedoona
دختر رمان نویس✍️💕
#هوال به زودی ...😍 @grilstory810
سلام به همه کسانی که صبوری کردن و همراه من بودن😍
خب ، این تیزر رو یادتون میاد؟؟😍
از امروز شروع میکنیم به پارت گذاری رمان.
خیلی ممنونم که صبوری کردید🌸
بریم برای رمان😉😃
#رمان📃
#هــــوالـــ💙
ژانر: رفاقتی، عاشقانه ،مذهبی 🖇🌱
هم اینک در کانال دختر رمان نویس✍💕
به قلم: ف.ع ✏️
کپی فقط با فوروارد ، در غیر این صورت حرام است❌
@grilstory810
#هــــوالـــ💙
#قسمت_1
_ولی بابا من نمیخوام برم.
+چرا نمیخوای بفهمی پسر، من پول به اندازه کافی ندارم، نمیتونم خرج تو رو بدم ، فعلا برو تا ببینم چی میشه. خدا بزرگه....
_خب منم باهات میام شهر کار میکنم.
+بسه دیگه، همین که گفتم.
محمد نشست گوشه اتاق . نفس پر حرصی کشید. دلش نمیخواست پدرش رو در این موقعیت تنها بذاره. بلند شد و زیر لب غرغر کرد. همینطور که غر می زد، لباس هاشو توی بقچه کوچیکی جا داد و محکم گره زد. بقچه رو به دوش انداخت و رفت بیرون.
پدرش دستی به سرش کشید و باهم رفتند طرف جاده . امیرعلی از دور داد زد: محمد...محمد..وایسا. محمد با پدرش ایستاد تا امیرعلی به آنها برسد. وقتی رسید ، نفس نفس میزد ، گفت: کجا داری میری؟!
محمد دستی به موهای امیر علی کشید و گفت: فعلا یه روستای دیگه ، دوباره برمی گردم. امیر علی قدش کوتاه تر بود. محمد رو بغل کرد و گفت: زود برگرد دلم برات تنگ میشه. دستای امیر علی دور کمر محمد قفل شده بود. محمد بغض کرده بود ، یاد بازی هایش با امیرعلی افتاد، با اینکه امیر علی کوچک تر بود؛ ولی باهم رفیق بودند.
محمد امیر علی را از خودش جدا کرد و گفت: قول میدم زود برگردم ، تو هم قول بده فراموشم نکنی. امیر علی اشک رو گونشو پاک کرد و گفت: مَرده و قولش. باهم دست دادند و به سختی از هم جدا شدند.
محمد و پدرش به جاده رسیدند، هیچ ماشینی رد نمی شد. پدرش گفت: حالا چیکار کنیم. محمد فقط شانه بالا انداخت و به ته جاده خیره شد...
ادامه دارد....
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_2
یک پیرمرد با گاری به سمت آنها می آمد.
محمد گفت: بابا! میخوای با اون گاری بریم؟!
پدرش نگاهی به گاری انداخت و گفت: فکر بدی نیس! الان چیزی پیدا نمیشه ، همین غنیمته...
گاری به آنها رسید. پدر محمد دست بالا کرد و گاری را نگه داشت.
_سلام! میگم پدرجان اگه زحمتی نیست مارو تا جایی برسون.
پیرمرد گفت: من از اون طرف میرم و با انگشت اشاره رو به رو را نشان داد.
_باشه ، ماهم از همون طرف میریم.
با لبخند گرمی گفت: سوار بشید!
پدر به محمد گفت: برو بالا. پیرمرد انبوهی از علوفه در گاری بار زده بود. محمد نشست روی آن ها و پدرش هم کنارش نشست. کم کم چشم های محمد گرم شد و سرش را روی شانه پدرش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
«💙🌱»
_محمد... محمد پاشو رسیدیم.
محمد چشم هایش را مالید و به اطراف نگاه کرد. از گاری پایین پرید. پدرش با مردی صحبت می کرد. وقتی جلو رفت ، پدرش گفت : محمد ! اینم دوست من ؛ آقا مرتضی . آقا مرتضی دست محمد را گرفت و فشار داد و گفت: سلام مرد کوچک.
محمد لبخندی زد و سلام کرد.
_خب آقا مرتضی بچه ماهم تحویل شما. دیگه ببخشید، زحمت شد.
+نه خواهش می کنم ، آقا محمد هم مثل پسر خودم.
_خیلی ممنونم. جبران میکنم.
+از شما به ما خیلی رسیده ، ما باید جبران کنیم.
ادامه دارد...
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_3
محمد به گفت و گوی آن ها گوش میکرد که پدرش رو به او گفت:" خب محمد، آقا مرتضی رو اذیت نکن، به حرفش گوش بده."
محمد سرش را پایین انداخت و لپ هایش ناخودآگاه باد شد. او دلش می خواست همراه پدرش برود گفت: "چشم."
پدرش روی موهایش را بوسید و به راه افتاد.
محمد سرش را بالا آورد و کمی مکث کرد. بعد از چند لحظه به طرف پدرش دوید و گفت: "بابا کِی بر میگردی؟ "
_"نمیدونم پسرم! تا وقتی که دخلم با خرجم بخونه"
+" ولی بابا انصاف نیست تنهایی کار کنی ، باید می ذاشتی منم بیام!"
_" من از تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم. خودم نمیدونم باید چه کاری انجام بدم ، اگه شد میام دنبالت می برمت سرکار. "
محمد پدرش را در آغوش گرفت و گفت:" دلم برات تنگ میشه"
پدرش دوباره او را بوسید. با تعلل از هم جدا شدند و پدر به سمت شهر حرکت کرد.
آقا مرتضی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت :"خب محمد جان! بیا بریم داخل؛ هوا سرده"
محمد به آسمان نگاه کرد، هوا ابری بود . همراه آقا مرتضی داخل خانه رفت. خانمی جلو آمد و در حالی که لبخند زیبایی بر لب داشت گفت:"سلام پسرم! خوش اومدی من منیره هستم، همسر آقا مرتضی."
محمد لبخند زد و سلام کرد.
منیره خانم، عینک ظریفی زده بود و یک روسری آبی تیره بر سر داشت که باعث می شد سفیدی پوستش بیشتر به چشم بیاید.
محمد نشست و به اطراف خیره شد و خانه را برانداز کرد. خانه خودشان خیلی ساده بود و حیاط بزرگی نداشت؛ اما خانه آقا مرتضی حیاط بزرگی داشت که در آن چند باغچه وجود داشت. یک طویله نسبتاً بزرگی هم کنار خانه شان بود.
داخل خانه هم دو اتاق بود و آشپزخانه ای که رو به روی اتاق ها قرار داشت. محمد از خانه آن ها خوشش آمد . اینطور که معلوم بود ، آقا مرتضی سر و وضع بهتری تا پدرش داشت. در همین فکر ها بود که یک سینی چایی جلوی خودش دید.
ادامه دارد....
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_4
سرش را بالا آورد و به دختری که سینی را در دست داشت نگاه کرد.
_" سلام، بفرمایید"
+"سلام ، ممنون" و یک استکان چای برداشت.
دختر به سمت آشپزخانه رفت. پیراهن بلند و گشادی به همراه دامن پوشیده بود. قد کوتاهی داشت ، ریز نقش بود و چشمانش مثل مادرش زاغ بود.
آقا مرتضی به دخترش اشاره کرد و گفت:"اینم دخترم یاسمن! یاسمن هشت سالشه و..." تا اومد ادامه بده، یاسمن از داخل آشپزخانه گفت:" ولی بابا من نُه سالمه. "
آقا مرتضی خندید و دیگر ادامه نداد.
منیره خانم گفت:" محمد جان! چایی تو بخور ، سرد شد."
محمد استکان را برداشت و تا خواست قلپی بخورد ، در به شدت باز شد و صدای بلندی داد که باعث شد محمد لحظه ای بترسد و چایی روی پایش بریزد. پاچه شلوارش را بالا کشید و سعی کرد که تماسی با پایش نداشته باشد و در همان حالت فوت می کرد. به در خیره شد ، پسری را دید که خم شده و دست هایش روی زانو هایش گذاشته بود. نفس نفس می زد. گفت:" حسابی دویدم تا خیس نشم، داره بارون میاد. گوسفند هارو با بدبختی از تپه آوردم بالا. "
آقا مرتضی اخم کرد و گفت:" علیک سلام "
پسر با بی حالی نشست و سرش را از پشت به دیوار تکیه داد و گفت:" ببخشید! سلام"
منیره خانم گفت:" آقا محمد ، بلندشو شلوارت رو عوض کن! خیس شده هوا هم داره سرد میشه ،سرما میخوری!."
ادامه دارد...
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#برش✂️❤️
اگر تو صد سال زندگی کنی
من می خواهم یک روز منهای صد سال زندگی کنم
اینگونه هرگز مجبور نیستم بدون تو زندگی کنم.
_____________________
📕برشی از کتاب وینی و پو🌱
@grilstory810
#هــــوالـــ💙
#قسمت_5
پسر تازه از حضور محمد خبردار شده بود، گفت:"عه ببخشید ندیدمت! سلام" و دستش را دراز کرد.
محمد بلند شد و دست داد. پسر دستش را فشرد و گفت:" یاسر هستم. بیا بریم تو اتاقم شلوارت رو عوض کن."
محمد برایش جالب بود که خانه آن ها اتاق دارد! خانه خودشان که اتاقی نداشت. همین هم دلیلی شد که کنجکاوی اش بیشتر شود. به دنبال یاسر وارد اتاق شد.
یاسر نشست . محمد با دقت به در و دیوار نگاه می کرد. دیوار پر بود از عکس موتور. یک پنجره کوچک گوشه اتاق نمایان بود.
یاسر گفت:"شلوارت رو عوض کن بیا بشین" محمد شلوارش را عوض کرد و رو به روی یاسر نشست. به چهره او خیره شد .یاسر برعکس محمد موهای بوری داشت و رنگ پوستش روشن بود. چشم های قهوه ای روشن به موهایش می آمد.
یاسر گفت:"خب اسمت محمد بود؟"
محمد سرتکان داد.
_" کلاس چندمی؟"
+" پارسال رو خوندم اما امسال دیگه نتونستم"
_"چرا ؟ تشدید شدی؟!"
+"نه درسم خوب بود، فقط...فقط.."
یاسر وقتی فهمید موضوع از چه قرار است گفت:"اصلا ولش کن! چند سالته؟"
_"پانزده سال"
+" واقعا؟! منم پانزده سالمه."
محمد لبخند زد.
_"آقا رضا مرد خیلی خوبیه! همیشه به خانواده ما لطف داشته."
+" بابام؟!"
_"آره دیگه"
+" بابای منو از کجا میشناسی؟"
_" بابات با بابای من رفیقه، پدرم موقع هایی که دستش خالی بود حسابی کمکش کرد، حالا وضعمون رو به راه شده، بابام میگه حالا نوبت منه کمک آقا رضا کنم. .... میگم به سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟"
+"نه بپرس"
_ "چی شد که وضعتون بد شد؟"
+" خب ما در آمدمون از زمین کشاورزیمون بود ، که اون هم با دروغ و پاپوش ازمون گرفتند. "
_" یعنی چی!!!؟؟"
+" آخه صاحب زمین کناری ما ادعا داشت زمین ما هم برای اونه! وقتی ازش سند خواستیم ، برامون یک قولنامه قلابی آورد، ما که میدونستیم زمین برای اون نیست، برای همین قبول نکردیم و اون هم رفت شکایت کرد. بعد هم دادگاه رای رو داد به اون و حرف ها و مدارک اون رو باور کرد. من نمیدونم اون همه مدرک رو از کجا آورده بود. ما هم که تنها شاهدمون پدربزرگم بود که فوت کرد."
_" بالاخره زمین برای شما بود یا اون؟"
+" معلومه که برای ما بود، خانواده پدرم شهر زندگی میکردن. ما وقتی اومدیم روستا پدربزرگم زمین رو به نام پدرم خرید."
_"عجب نامردی بوده! اما خب نگران نباش من مطمئنم همه چیز درست میشه. یکم استراحت کن! برای شام صدات میزنم."
محمد پیشنهاد او را رد نکرد، به سقف خیره شد که آرام آرام پلک هایش روی هم رفت.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡