#هــــوالـــ💙
#قسمت_52
رشید خوشحال بود و چشمانش برق می زد. یاسر و محمد از همانجا با آقا رضا خداحافظی کردند. رشید جلو آمد و به محمد یاسر گفت: بچه ها ، شماهم حلالم کنید.
محمد به شوخی گفت: کتک نزدی، چنگه گرفتی!
رشید با تعجب گفت: من؟؟! کجا!!؟
محمد سرش را بالا آورد و جای چنگه رشید را نشان داد.
رشید با شرمندگی گفت: ببخشید!
محمد خندید و رفت: بخشیدم! حالا چی شده انقدر مثبت شدی تو؟
_ راستش از بعد دعوا، همون عذاب وجدان نذاشت راحت باشم، همون شب به خودم قول دادم دیگه دور لات بازی رو خط بکشم.
_ایول!
رشید به یاسر نگاه کرد، گفت: یاسر توهم می بخشی؟
+چی؟!
_میگم منو می بخشی؟
یاسر لبخند بی جانی زد و گفت : آره !
و به شانه رشید زد و به سمت کلاس رفت. رشید به محمد گفت: این چش بود ؟
محمد شانه بالا انداخت. یاسر بدون کنجکاوی برای ادامه مکالمه آن ها وارد کلاس شد . همانموقع زنگ تفریح به صدا در آمد.
💙🌱
یاسر و محمد از مدرسه بیرون رفتند. رشید با دوچرخه کنارشان آرام می راند تا هم قدم آن ها باشد. گفت: می می تونم از خود دختر آقا رحیم عذرخواهی کنم؟
یاسر کمی اخم کرد اما با طمأنینه پاسخ داد: آره می تونی!
به مدرسه دخترانه رسیدند. یاسمن و زهرا بعد از دیدن محمد و یاسر طرفشان رفتند. اما رشید را که دیدند ترس به چهره شان دوید و پشت محمد و یاسر قایم شدند.
محمد لبخند زد و گفت: بیاید بیرون! کاریتون نداره.
رشید آرام گفت: ای لعنت به من! نگاه کن چیکار کردم که انقدر میترسن ازم.
زهرا و یاسمن آرام جلو آمدند اما فاصله شان با رشید زیاد بود. رشید به زمین چشم دوخت و گفت: اممم چیزه... چجوری بگم، خب ببخشید که ترسوندمتون، یعنی زدمتون من ... دوباره بغضش گرفت .
_من نمی خواستم اینطوری بشه . مخصوصا دختر آقا رحیم ، اسمتون رو نمی دونم.
رشید بدون هیچ حرف دیگری سوار دوچرخه شد، نیم نگاهی به دختر ها انداخت، از حالت ترس در آمده بودند و لبخند پررنگی بر لب داشتند.
رشید از خوشحالی تک چرخی زد و بعد از خداحافظی به سرعت پا زد و دور شد.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
دختر رمان نویس✍️💕
#هــــوالـــ💙 #قسمت_52 رشید خوشحال بود و چشمانش برق می زد. یاسر و محمد از همانجا با آقا رضا خداحافظ
به به 😎😂
بزنین دست قشنگه رو به افتخار مدیر
بالاخره تشریف اوردن 😂❤️
#هــــوالـــ💙
#قسمت_53
یاسمن گفت: کی فکرشو می کرد بیاد معذرت خواهی کنه؟
زهرا گفت: یونس چی شد؟
_اخراج شد!
+واقعا؟
_آره
یاسمن با قیافه ای راضی گفت: با تیپا انداختینش بیرون؟
یاسر خندید و گفت: نه! باباش گوششو گرفت و بردش.
زهرا و یاسمن خندیدند.
و باز هم مثل همیشه زهرا زودتر جدا شد و رفت.
یاسر در اتاق نشسته بود. در اتاق کامل باز بود، یاسمن که از آنجا رد می شد، داخل اتاق را که نگاه کرد ، دید یاسر به دیوار رو به رو زل زده است .
تقه آرامی به در زد و داخل رفت. رَد نگاه یاسر را گرفت، چیزی نیافت.
پرسید : به چی نگاه میکنی ؟
یاسر که تازه از فکر در آمده باشد، گفت : به هیچی.
_چیزی شده؟
+نه مگه باید چیزی شده باشه؟!
_خب چند روزه یه جوری شدی!
+من ؟ چجوری مثلا ..!
_همش تو فکری، حواست پرته!
یاسر نمی دانست چه بگوید، دنبال بهانه بود. گفت: راستش فکر میکنم من کِی به این عشقم میرسم....
و به عکس موتور که به دیوار چسبانده بود اشاره کرد.
یاسمن لبخند زد و گفت: نگران نباش! من میشناسمت ، آدمی نیستی که برای آرزو هات تلاش نکنی. بهت قول میدم یکی از اینا هم سهم تو میشه.
یاسر مثل این که جمله عجیبی شنیده باشد، با تعجب و همچنین لبخند عمیقی پرسید: یاسمن واقعا چند سالته؟
_نُه سال، دیگه دارم میرم توی دَه سال، چطور ؟
+بعضی وقتا شک میکنم با این حرف هایی که میزنی واقعا ۹ سالت باشه!
یاسمن خندید و گفت: مگه چی گفتم؟
یاسر خواست جواب بدهد که محمد پشت سر یاسمن ایستاده بود، صدایی از گلویش در آورد و گفت: ببخشید.
یاسمن کنار رفت و محمد وارد اتاق شد. یاسمن هنوز منتظر جوابش بود، که یاسر با لبخند معنا داری گفت: یاسمن جان شب بخیر! لطفا در رو هم ببند.
_شب بخیر! و با لب و لوچه آویزان از اتاق بیرون رفت و در را بست.
محمد گفت: مزاحم صحبت هاتون شدم؟
_آره. و خندید _ نه شوخی میکنم .
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
دختر رمان نویس✍️💕
#برش✂️❤️ "پیتر، میدونی چه اتفاقی واسه ذغال سنگ میفته اگه به اندازه کافی بهش فشار وارد بشه؟ تبدیل ب
#برش✂️❤️
من بیشتر با کتاب ها سر کرده ام تا با آدم ها.
در واقع با کتاب راحت تر میتونم کنار بیام ، فهمیدنش برام آسون تره.
_________
📕برشی از کتاب بام نشینان🌱
@grilstory810
#هــــوالـــ💙
#قسمت_54
_راستی محمد انتخاب رشته مون رو چیکار کنیم؟
+یعنی چی ؟
_مگه نمیدونی امسال باید انتخاب رشته کنیم؟
+یعنی چیکار کنیم؟
_مگه توی مدرستون براتون نگفتن؟
+نه!!
_خب ببین ما برای سال دیگه که میریم دبیرستان یعنی کلاس دهم، باید تصمیم بگیریم که چه رشته ای بریم.
+آها ، چه رشته های هست؟
_دقیق نمیدونم، فردا مشاور مدرسه میاد برامون میگه!
+ خوبه.
_خب دیگه پاشو بخوابیم، من خوابم میاد.
+باشه مسواک میزنم میام.
یاسر رخت خوابش را پهن کرد و هنوز سر روی بالش نگذاشته خوابش برد.
🌱💙
یاسمن سرش را داخل خانه کرد و داد زد : یاسر بیا دیگه ، عروسی که نمیخوایم بریم.
یاسر از ته حیاط گفت: عروسی کیه؟
محمد و یاسمن پقی زدند زیر خنده. یاسر که تازه به دم در رسیده بود گفت: چیه؟! به چی میخندین؟ میگم عروسی کیه؟
محمد گفت: بالاخره آقا داماد تشریف آوردن.
یاسر چشمانش گرد شد، محمد و یاسمن دوباره خندیدند.
یاسر گفت: ای بابا میگین اینجا چه خبره؟
یاسمن از خنده اش کم شد و آرام گفت: اشتباه شنیدی! من گفتم زود بیا مگه میخوایم بریم عروسی، تو فکر کردی میگم میخوایم بریم عروسی!
یاسر پشت گوشش را خاراند و خندید. به سر کوچه زهرا که رسیدند، زهرا پاورچین پاورچین جلو می آمد و سرش پایین بود. به هم که رسیدند مثل همیشه سلام کردند. دختر ها صحبتشان آغاز شد.
_چیه زهرا!؟ چی شده؟
+خوبم ! چیزی نیست.
_مطمئنی ؟ آخه یه جوری هستی!
+نه گفتم که خوبم.
_اتفاقی افتاده؟ بگو دیگه
+اتفاق که نیوفتاده، قراره بیوفته.
_چی!
+قراره یک ماه دیگه بریم شیراز برای قلبم.
یاسر که به مکالمه آنها گوش میداد ، یک مرتبه ایستاد و با صدای بلند گفت: چییی؟؟!
بقیه هم ایستادند، زهرا گفت: میریم شیراز برای دوا درمون قلبم.
محمد گفت: یعنی عمل کنی؟
+فعلا که دکترم گفته اونجا بریم معاینه بشه بعدش میگن چیکار کنیم.
_مگه همینجا معاینه نکرده؟ چه کاریه برین تا اونجا؟
زهرا شانه بالا انداخت و گفت: منم خبر ندارم.
یاسر دپرس تر از پیش راه افتاد، هرکدام به مدرسه خود رفتند. یاسر انقدر توی لک بود که
حتی سر کلاس کبیری هم که آن درس را خیلی دوست داشت ، حواسش جمع نبود.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_55
آقای کبیری صدایش زد ، ولی یاسر متوجه نشد. محمد با پایش به پای یاسر کوبید. یاسر به محمد نگاه کرد.
محمد خواست جواب دهد که آقای کبیری گفت: یاسر ، با شمام.
یاسر بلند شد و گفت: جانم آقا!
_بیا اینجا هرچی من گفتم رو توضیح بده.
یاسر آب دهانش را قورت داد و گفت: آقا ما ... ما
_گفتم بیا!
یاسر ناچار نزدیک میز آقای کبیری ایستاد. به سرامیک های کف کلاس خیره شد. آقای کبیری گفت: خب منتظریم!
یاسر همانطور که سرش پایین بود گفت: آقا من! نفهمیدم چی گفتید، یعنی حواسم نبود.
یاسر جرئت نکرد سرش را بالا بیاورد. صدای قدم های آقای کبیری را شنید که از پشت میز بلند می شود.
حالا به جای سرامیک ها ، کفش های قهوه ای آقای کبیری پیدا بود.
_از تو دیگه انتظار نداشتم!
+آقا آخه دست خودم نیست.
آقای کبیری سر تأسف تکان داد و گفت: بشین! آخر زنگ بیا بهم بگو چت شده.
یاسر بدون هیچ حرفی رفت و نشست.
کلاس که تمام شد، آقای کبیری کیفش را برداشت و جلوی نیمکت یاسر ایستاد و گفت: خب نگفتی! به چی فکر میکردی؟
_هیچی آقا! سر یه چیز بیخودی، درست میشه .
آقای کبیری لبخند زد و کمی آرام تر گفت: نکنه عاشق شدی یاسر؟!
از آنجایی که کلاس سکوت محض بود ، صدای آقای کبیری شنیده شد و همه بچه ها خندیدند.
یاسر سرخ و سفید شد و سرش را پایین انداخت. آقای کبیری گفت: شوخی کردم، نمی خواد سرخ و سفید بشی! به هر حال امیدوارم به چیزی فکر نکنی که زندگیتو خراب کنه. و لبخند زد و از کلاس خارج شد.
تا آقای کبیری از کلاس بیرون رفت ، یکی از بچه ها روی میز ضرب گرفت و بقیه بچه ها دست زدند و یکصدا گفتند: عاشق شدی یاسر! عاشق شدی یاسر....
یاسر در گوش هایش را گرفت و سرش را روی میز گذاشت. آخر سر تحملش به پایان رسید ، بلند شد و داد زد: تمومش کنین!
همه ساکت شدند.
یاسر با خشم به همه شان نگاه کرد و از کلاس بیرون رفت و در را محکم بست. طوری که کتابخانه شیشه ای کنار در لرزید.
محمد گفت: دلتون خنک شد؟!
_مگه چی گفتیم؟ شوخی کردیم فقط.
+خب دیدید که حالش بده .
این رو گفت و به دنبال یاسر بیرون رفت.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡