#هــــوالـــ💙
#قسمت_44
یاسر در را بست و توی رخت خوابش شیرجه زد و پتو را تا زیر گلویش بالا کشید.
_خب بگو!
+چیو بگم؟
_چی شد که یونس میخواست انتقام بگیره!؟
یاسر هنوز هم با شنیدن اسم یونس عصبی می شد. اخم کرد و گفت: همش توی کلاس زور می گفت. حتی کلاس پایین تری ها رو هم اذیت می کرد. بچه ها رو زور می کرد مشق هاشو براش بنویسن، تحدیدشون می کرد. یه بار هم به یه بچه ها دعواش شد و تا حد مرگ کتکش زد و انداخت تقصیر یکی دیگه از بچه ها که اسمش منصور بود. منصور بیچاره هم که مقصر نبود از مدرسه اخراج کردن! فقط هم من دیدم که منصور نزده، هرچی قسم و آیه بود گفتم تقصیر یونسه و تقصیر منصور نیست کسی گوش نداد.
مدیرمون هم گفت اگه یه بار دیگه الکی شهادت بدم منم اخراج می کنه. منم نتونستم چیزی بگم. دلم براش سوخت، آخرین باری که منصور رو دیدم بهم گفت که:
دمت گرم، تلاشتو کردی و ازت ممنونم. ولی ماه پشت ابر نمیمونه.و رفت. چند وقت بعدش هم یونس اومد سراغم، دقیقا دوهفته پیش. بهم گفت تکلیف هامو بنویس که ببخشمت . گفتم مگه چیکار کردم! گفت همین که میخواستی منو لو بدی . منم بهش گفتم به همین خیال باش، من زیر بار حرف زور نمیرم. گفت با زبون خوش میگم بنویس وگرنه دفعه بعدی با یه زبون دیگه حالیت میکنم. منم محلش ندادم، همون موقع با یه چیزی زد تو سرم؛ منم دیگه نمی تونستم وایسم نگاه کنم، شروع کردم کتکش بزنم ، بار اولم بود یکیو کتک می زدم، گفتم باید یه درس حسابی بهش بدم که ده جرأت نکنه به کسی زور بگه. اونموقع نوچه نداشت. وسط حیاط مدرسه کتک کاری می کردیم که ناظم اومد بالا سرمون و بردمون دفتر. آقای مدیر هم که علامه دهر شروع کرد به نصیحت کردن و بعد هم تعهد دادیم و مجبور کرد یه برگه رو امضا کنیم که دیگه دعوا راه نندازیم. همون روز یونس گفت منتظر انتقام باش. همین دیگه ... از اون روز تلاش می کرد که انتقام بگیره و البته دیگه به کسی زور نگفت فقط دوتا نوچه پیدا کرد. تلافی هم که..... _حق با تو بود، این از غول هم بدتره. بعد از چند دقیقه یاسر گفت: میگم قبول داری که زهرا بیشتر از سنش میفهمه ؟ _یعنی چی؟ +یعنی این که بزرگ تر از سنش رفتار می کنه، بهش میاد بزرگ تر باشه. محمد چشم نازک کرد و گفت: آره خب.. مثل یاسمنــ... یاسر با تعجب نگاهش کرد و محمد ادامه حرفش گفت: امم چیزه، یاسمن خانم هم همینطوره. یاسر چیزی نگفت و به سقف اتاق را زد. _خبریه؟! +نه! _مطمئن؟! + آره بابا، جوگیر نشو. _باشه فقط فکر کردم کمک میخوای. +کمک که..... هیچی ، من برم آب بخورم . بیام. _باشه شب بخیر! +شب بخیر. یاسر به آشپزخانه رفت. آبش را که خورد به سمت اتاق برگشت، خواست در را باز کند که صدایی از اتاق یاسمن شنید. گوشش را به در اتاقش چسباند، صدای گریه بود. نگران شد. تقه کوتاهی به در زد و در را باز کرد. ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_45
یاسمن زانو هایش را بغل کرده و سرش را بین پاهایش گرفته بود. همانجا روی تشک نشسته بود و گریه می کرد.
یاسر کنارش نشست و گفت: باز چی شده ؟
یاسمن سرش را بالا آورد و به او چشم دوخت. اشکی که روی صورتش آمد را گرفت و گفت: نمیدونم، شاید من خیلی ترسو ام که هنوز از این ماجرا میترسم!
_نه خب حق داری ؛ ولی نگران نباش ، فردا میخوایم حسابشو بذاریم کف دستش.
یاسمن هنوز گریه می کرد.
_چرغ هنوز گریه می کنی ؟!
+من ترسیده بودم، از قیافه تو و اون پسره، همتون وحشتناک بودین ، من .... من تا حالا تو رو اونطوری ندیده بودم .
یاسر سرش را پایین انداخت و یاسمن را در آغوش گرفت: ببخشید یاسمن! من نمیخواستم تو رو بترسونم. من خودم نمیدونم چرا اینطوری میشم! خب ...عصبانی بودم. ببخشید!
یاسمن گردن یاسر را بیشتر فشرد و گفت: من نمیخوام تو رو ناراحت و عصبانی ببینم ، لطفا!
یاسر لبخند زد و گفت: چشم، سعیمو میکنم.
یاسمن از آغوش یاسر بیرون آمد و سرجایش نشست.
یاسر اشک روی گونه های یاسمن را پاک کرد و گفت : تا وقتی من زنده ام گریه نکنیا!!
یاسمن سرش را به نشانه تایید تکان داد.
_کله نیم منی رو تکون نده ، قشنگ جوابمو بده.
یاسمن خندید و گفت: چشم ، گریه نمیکنم.
_افرین حالا شد.
خواست بلند شود که یاسمن گفت: داداش!
_جونم؟
+میشه ... میشه موهامو ببافی ؟ با موی باز نمی تونم بخوابم.
_چشم، برگرد تا ببافم.
یاسمن پشت به یاسر نشست و عمه موهایش را جمع کرد و به روی کمرش انداخت.
_ماشالله چقدر پر پشت!!
یاسمن لبخند زد. موهای یاسمن تا زیر کتفش بود.
یاسر شروع به بافتن کرد .
یاسمن گفت: حالا خوب شد مامان بهت یاد داد .
_آره ، گفت بعد بزرگ شدم برای زنم ببافم.
یاسمن خندید. یاسر از حرفی که زده بود پشیمان شد و دیگر چیزی نگفت.
یاسمن گفت: خوش به حال اون زن! حالا فکر کن موهاش کوتاه باشه ، اونوقت چی!؟
این بار یاسر به خنده افتاد : هیچی ، صبر میکنم موهاش بلند بشه.
بافتن مو که تمام شد، یاسمن دستی به موهایش زد و گفت: چقدر تمیز بافتی!! بار اولته؟!
_آره.
+خیلی خوب شده ، دستت درد نکنه.
_خواهش میکنم، کار دیگه ای نداری ؟
یاسمن بدون هیچ حرفی روی چال یاسر را بوسید. یاسر دوباره گونه اش گل انداخت.
یاسمن سرجایش خوابید و پتویش را روی خودش انداخت.
+شب بخیر!
یاسر در اتاق را باز کرد و گفت : شب بخیر!
یاسمن به طرف دیوار چرخید. یاسر کمی نگاهش کرد و از اتاق بیرون رفت.
به اتاق خودشان برگشت. محمد هم خواب بود. خودش هم سرجایش دراز کشید و پس از مدتی خوابش برد.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_46
محمد بیدار شد و چشمانش را مالید. کش و قوسی به بدنش داد و به اطراف نگاه کرد. یاسر سرجایش نبود. رخت خوابش را هم جمع کرده و گوشه اتاق گذاشته بود. محمد هم بلند شد و رخت خواب خودش را هم جمع کرد و سرجایش گذاشت.
بیرون رفت و سلام کرد.
_سلام محمد جان! صبحت بخیر.
+ممنون صبح شماهم بخیر.
منیره خانم چایی می ریخت و لیوان ها را توی سینی گذاشت.
+منیره خانم ! یاسر کجاست ؟
_توی حیاط
محمد خواست حرفی بزند که در محکم باز شد و یاسمن خنده کنان به سالن دوید. پشت سرش یاسر دَم در ایستاده بود و با خنده گفت: بالاخره که میای بیرون...
یاسمن با دیدن محمد خنده اش جمع شد و فقط لبخند زد. محمد با تعجب به آن دو نگاه می کرد.
منیره خانم گفت: چرا لباس هاتون خیسه؟
یاسر هنوز می خندید.
_اول صبحی آب بازی ؟؟ نمیگید سرما میخورین؟ یاسمن برو لباست رو عوض کن. یاسر بیا تو مگه نمیخوای بری مدرسه.
+چشم الان میام.
محمد کمک منیره خانم سفره را پهن کرد و همگی سر سفره حاضر شدند. آقا مرتضی هم به آن ها پیوست . یاسر انگار حواسش نبود، چون وقتی داشت برای خودش چایی می ریخت ، به جای اینکه در لیوان ریخته شود ، در سفره سرازیر شد.
محمد لقمه اش را قورت داد و گفت: حواست کجاست حاجی؟
یاسمن پقی زد زیر خنده، یاسر که تازه به خودش آمده بود گفت: چی؟!
آقا مرتضی : یاسر، شما امروز چیزی به کسی نگید که قرارهدما بیایم مدرسه! شما زودتر برید ما بعد شما میایم. الان آماده بشید ، دیرتون نشه؟
_چشم. کوچیکتم هستم!
و به همراه محمد به اتاق رفت . یا سمن هم آخرین لقمه اش را در دهانش جا داد و در حالی که دهانش در بود گفت : دستت درد نکنه مامان!
و رفت توی اتاقش.
یاسر و محمد بیرون از خانه منتظر یاسر بودند. یاسمن دوان دوان از خانه بیرون آمد و در را بست و گفت: ببخشید! بریم.
حرکت کردند. یاسر دست هایش در جیبش بود، سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش سنگ کوچک را با هر ضربه به سمت دیگری منحرف می کرد.
یاسمن گفت: داداش ، خوبی!؟
محمد هم نگاهش کرد و گفت: آره یاسر یه چیزیت هست.
_من؟! نه چیزیم نیست.
یاسمن اخم کرد و گفت: دروغ نگو یاسر! من میشناسمت.
یاسر لبخند زد و گفت: دروغم کجا بود.
دیگر حرفی رد و بدل نشد ، تا اینکه سر کوچه خانه زهرا رسیدند. زهرا مثل همیشه سر وقت حاضر بود. یاسمن با ذوق گفت: سلام چطوری؟
_سلام خوبم، تو خوبی؟
و رو به محمد و یاسر سلام کرد. محمد جوابش را داد ، ولی یاسر نه.
یاسر به زهرا را زل زده بود، همه منتظر بودند یاسر جواب دهد...
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_47
محمد دستش را جلوی یاسر تکان داد و گفت: یاسر؟ کجایی!
یاسر به خودش آمد. انگار که تازه از حضور زهرا خبردار باشد گفت: سلام زهرا خانوم.
و سرش را پایین انداخت و راه افتادند.
به مدرسه دخترانه که رسیدند، زهرا گفت: راستی بابام گفت با باباتون میاد مدرسه.
_آره می دونم!
+امیدوارم به خوبی تموم بشه.
یاسمن و زهرا از آنها خداحافظی کردند و به ادامه صحبت هایشان پرداختند.
_راستی کمرت خوب شد؟
+آره خیلی بهترم، تو چطور؟
هرچه به راهرو مدرسه نزدیک تر می شدند، صدایشان کمتر می آمد. یاسر به آنها نگاه می کرد که در آخر راهرو مدرسه پیچیدند و دیگر پیدا نبودند. محمد نگران یاسر بود. از حرکاتش معلوم بود که حالش خوب نیست.
همین که وارد کلاس شدند ، پچ پچ بچه ها قطع شد و یونس با چهره ای سرد ، نیمکت آخر ، زل زل نگاهشان کرد.
یاسر آرام روی نیمکت نشست و سرش را روی میز گذاشت. محمد دستش را روی شانه یاسر گذاشت و گفت: اگه حالت بده برگرد خونه.
یاسر کمی صدایش بالا رفت و گفت: گفتم حالم خوبه!
کلاس در سکوت مطلق بود ، انگار همه بچه ها از موضوع دعوا خبر داشتند. یاسر می دانست که کار حسن دهن لق است؛ آن روز به مدرسه نیامده بود.
آقای کبیری به کلاس آمد و خیلی سریع درس را شروع کرد. زنگ اول به پایان رسید . آقای علینژاد ، دبیر ورزش به کلاس آمد و گفت: بچه ها حیاط. و با سوتش که صدای جیغ جیغویی می داد ، صدا درآورد: کریمی ، با توام میگم حیاط.
بعضی بچه ها حوصله نداشتند و پا کشان به سمت حیاط رفتند؛ اما بعضی هم از اینکه درس نداشتند خوشحال بوده و با سرعت نور به حیاط دویدند.
یاسر به همراه محمد بی حس و حال به حیاط رسیدند. آقای علی نژاد گفت: خب بچه ها! چون حیاط مدرستون کوچیکه نمی تونیم زیاد بدویم!
_یعنی آقا فوتبال نمی کنیم؟
+آخه توی این حیاط کوچک چطوری میخواید بازی کنید؟
_آقا شما پارسال نبودید ، ما با معلم پارسال توی همین حیاط فوتبال می کردیم.
+الان می خوابد فوتبال کنید؟!
_بله آقا!
+باشه پس اول گرم کنید تا بعد.
بعد از گرم کردن وقت یارکشی شد. علی که عشق فوتبال بود، خودش را کاپیتان جا زد، او می دانست که یاسر فوتبالش خوب است، پس گفت : یاسر توی تیم من.
یاسر سرش را بالا آورد و گفت: من امروز حوصله ندارم.
آقای علی نژاد گفت: چرا یاسر جان؟
_نمیدونم آقا، حالشو ندارم.
+حالا تو بازی کن، حالت میاد سرجاش.
یاسر خواست بهانه بیاورد که همان موقع آقا مرتضی و آقا رحیم وارد مدرسه شدند.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_48
یاسر خوشحال شد. همه بچه ها متعجب به پدر یاسر نگاه می کردند. آقا مرتضی به آقای علینژاد دست داد و گفت : سلام وقتتون بخیر!
_سلام خوش اومدید ، پدر یاسر هستید؟
+بله، با اجازتون یاسر و محمد با من بیان دفتر ، البته اگه کارشون ندارین.
_باشه مشکلی نیست!
محمد و یاسر به همراه آقا مرتضی و آقا رحیم به سمت دفتر حرکت کردند. آقا مرتضی تقه ای به در زد، صدای آقای مدیر به گوش رسید: بفرمایید داخل.
آقا مرتضی در را باز کرد و به همراه آن ها به داخل رفت.
یونس استرس گرفته بود، نمیدانست چه کند ! مطمئن بود به خاطر او آمده آمده اند. جواب پدرش را چه میداد؟
_خب بفرمایید. اتفاقی افتاده؟
آقا مرتضی کمی جا به جا شد و جواب داد: اتفاق که بله، در اصل ما برای اعتراض اومدیم اینجا. آقای مدیر دستانش را درهم قفل کرد و گفت: خب بفرمایید ، میشنوم.
آقا مرتضی از مرور اتفاقات حرصی شد ولی سعی کرد خودش را کنترل کند. نفس عمیقی کشید و گفت: دختر بنده و دختر این آقا رحیم با هم دوست هستند، چون مدرسه شون کمی پایین تر از این مدرسه هست، یاسر و محمد رفتنه و برگشتنه با دخترا هستن.
همان موقع مش کریم با سینی چایی وارد شد و یکی یکی جلوی همه گرفت.
_دستت درنکنه کریم جان! خب می گفتید؟
+بله عرض میکردم، یه روز که بچه ها رفتن در مدرسه دخترا، هرچی صبر میکنن نمیان بیرون و میفهمن که تعطیل شده. بعد راه میوفتن که از توی کوچه ای صدای جیغ میشنون، که صدای دختر خودم بوده.
آقا مرتضی دیگر نتوانست ادامه دهد ، در این مواقع گوش هایش سرخ می شد و یاسر این را فهمید . یاسر ادامه ماجرا را برای آقای مدیر تعریف کرد.
مش کریم که از موقع چایی دادن همان گوشه ایستاده بود ، ناگهان با تعجب گفت: یونس!؟ یونس کریمی رو میگی دیگه!؟
_بله آقا کریم ، رشید و حسن هم بودن.
آقای مدیر با شرمندگی گفت: چیکار کنم از دست این یونس، اصلا یه روده راست توی شکمش نیس . من الان زنگ میزنم پدرش بیاد تا تکلیفش معلوم بشه...
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_49
یونس قصد فرار از مدرسه را کرد. حسابی ترسیده بود، دیگر مطمئن شده بود قضیه به او هم مربوط می شود. آقای علینژاد حواسش به بچه ها بود و فوتبال را داوری می کرد. یونس هم موقعیت را مناسب دید و عقب عقب به سمت در خروجی رفت. تا لحظه ای که به در رسیده بود آقای علینژاد را نگاه می کرد که ناگهانی او را نبیند.
همین که به در رسید ، ۱۸۰ درجه چرخید تا در یک لحظه از در خارج شود. اما با صحنه ای روبه رو شد که باعث شد دیگر نتواند فرار کند.
پدرش با اخم رو به رویش ایستاده بود و گفت: باز چه گندی زدی که مجبور شدم بیام؟
یونس هاج و واج نگاه می کرد. پدر یونس برای این که جواب سوالش را بگیرد با صدای بلندتری گفت: هاااا؟؟ چه کردی؟؟!!!
همه بچه ها با صدای او به طرفش برگشتند. پدرش که دید جوابی نمی شنود مچ اورا محکم گرفت و به طرف دفتر مدرسه روانه شد.
از راه دور هم برای آقای علینژاد دست بالا آورد که یعنی سلام.
به دفتر که رسید تقه ای به در کوبید و بدون این که حرفی بشنود وارد شد.
یونس چهره اخمو پدر یاسر را که دید ، مثل گچ سفید شد. روی صندلی کنار پدرش نشست و سرش را پایین انداخت. مش کریم با رشید داخل شد و گفت: این هم رشید.
_پس حسن؟!
+آقای علینژاد میگن امروز غایب.
آقا رحیم و آقا مرتضی خون به چهره شان دویده بود و آن دو را با خشم نگاه می کردند.
آقای مدیر گفت: یونس! مگه تو تعهد ندادی دیگه دعوا راه نندازی؟ مگه نگفتم یک بار دیگه این کارات تکرار بشه ، اخراجت می کنم؟
پدر یونس که از همه جا بی خبر بود ، با تعجب به اطراف نگاه می کرد. آقای مدیر گفت: پس بهتون نگفتن چه خبر شده!
بعد از مکثی ادامه داد: این آقا یونس شما، روی ناموس مردم چاقو در آورده!
_من؟ من چاقو نداشتم!!
یاسر به یونس غرید و گفت: تو غلط کردی!
پدر یونس چشمانش اندازه توپ فوتبال شده بود. یونس می خواست باز هم انکار کند که رشید گفت: یونس انقدر دروغ نگو! بس نیست انقدر مارو به خاک سیاه نشوندی؟
یونس حرصی شد و گفت: تو خودت حرف نزن.
آقای مدیر ایستاد و گفت: بچه ها آروم باشید. آقای کریمی شما بگید من از دست پسرتون چیکار کنم؟
حالا پدر یونس هم عصبانی شده بود. به یونس نگاه کرد، از آن نگاه هایی که حسابت را میرسم.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
دختر رمان نویس✍️💕
#هــــوالـــ💙 #قسمت_49 یونس قصد فرار از مدرسه را کرد. حسابی ترسیده بود، دیگر مطمئن شده بود قضیه به
#هــــوالـــ💙
#قسمت_50
آقا مرتضی رو به یونس گفت : به خودت چه اجازه ای دادی دست رو دختر من بلند کنی؟! نمیدونم خواهر داری یا نه، ولی فک کن کسی خواهرت رو بزنه، چه حالی میشی؟! اصلا میفهمی غیرت یعنی چی؟
آقا رحیم با صدای بلند گفت: کدومتون دختر من رو هل دادید؟
هردو سرشان پایین بود، یونس برای این که خوشحال باشد این یکی کار از او نبوده سریع رشید را نشان داد.
آقا رحیم اخم هایش عمیق تر شد، گفت: با این هیکلت با دختر ۹ ساله در میوفتی؟! آخه.... لا الاه الله اله.... ببین من نمیبخشمت ، دخترم از کمر درد اصلا نمی تونست بشینه.
آقا رحیم به سمت در رفت و گفت: بیرون منتظر میمونم. و بیرون رفت.
رشید گفت: آقای مدیر به خدا تقصیر من نیست! این یونس تهدیدم کرد که اگه باهاش همکاری نکنم آبروی خانوادگیمو می بره. آقا ، من خودم دوتا خواهر دارم، کسی از گل نازم تر بهشون بگه من نمی تونم جلو خودمو بگیرم . آقا من....
محمد گفت: تو اگه غیرت داشتی روی ناموس مردم هم غیرتی میشدی!
_وسوسه شدم! ترسیده بودم، پای آبروی خانواده ام وسط بود.
آقای مدیر کمی با مهربونی گفت: رشید جان! اولا که خدا بهت عقل داده که در برابر وسوسه های شیطان بتونی راه درست رو انتخاب کنی! دوما تو که میدونستی یونس قراره کار اشتباه کنه، حداقل توی کتککاری جدی نمی گرفتی، و اصلا نمی زدی اون بچه رو.
رشید بغض کرده بود ، حرف های آقای مدیر را قبول داشت. ناگهان به گریه افتاد: من واقعا شرمنده ام. وسط دعوا جوگیر شده بودم، نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ، همین که از وسط دعوا فرار کردم عذاب وجدان شروع شد. اگه بدونید دیشب چی کشیدم ، تا میخوابیدم کابوس دعوا رو می دیدم. خواب اون دختر رو میدیدم که هلش دادم. هروقت از خواب می پریدم نفسم بریده بریده می شد.
یاسر بی اختیار دستانش مشت شد و لرزید.
_من واقعا نمی خواستم اینطوری بشه!
آقای مدیر گفت: ببین رشید! چون بار اولت بوده دعوا میکنی از مدرسه اخراج نمیشی، ولی تنبیه رو داری. اما اگه آقا رحیم نبخشه و بره شکایت کنه ، دیگه دست ما نیست. رشید کمی به اطراف نگاه کرد، اشک هایش را پاک کرد و گفت: اجازه آقا، میشه برم بیرون.
_باشه برو!
رشید سریع بیرون رفت.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_51
_خب یونس، دیگه واسه تو کاری نمی تونم بکنم، طبق قانون مدرسه باید اخراج بشیی. خانواده آقای وثوقی هم می تونند شکایت کنند.
آقا مرتضی گفت: نه شکایتی نیست.
یاسر بلند شد و گفت: چی چیو شکایت نداریم بابا!!!
آقا مرتضی دست یاسر را گرفت و گفت: یاسر بشین! نه آقای مدیر شکایتی نداریم.
یاسر نفس عمیق کشید و سرجایش نشست. پدر یونس تا آن موقع ساکت بود و این یعنی آرامش قبل از طوفان. ناگهان یک پس گردنی محکم یونس زد، انقدر محکم بود که یونس دا د زد: آخ آخ چرا میزنی !
_یعنی خاک بر سرت که هرجا میری گند میزنی!
محمد به زور خنده اش را کنترل کرد.
پدر یونس هوار کشید: دیگه حق نداری پاتو بذاری توی مدرسه ، هرجا میری آبرومونو میبری. آقای مدیر پروندشو بدید ببرم.
آقای مدیر پرونده را به دست آقای کریمی داد و گفت: آروم باشید آقای کریمی! فشارتون میوفته!
پدر یونس، گوش یونس را محکم گرفت. یونس همینطور که سعی داشت گوشش را بیرون بکشد ناله می کرد: آی آی بابا ولم کن.
آقای کریمی بدون توجه به حرف یونس او را به طرف در خروجی کشید و گفت: از این به بعد صبح آفتاب نزده میای با خودم سَرِ زمین ، لیاقت درس خوندن نداری!
در بسته شد و صدایشان دیگر شنیده نمی شد.
آقا مرتضی هم بلند شد و گفت: خیلی ممنونم.
و جلو رفت و با آقای مدیر صمیمانه دست داد: با اجازتون ما رفع زحمت کنیم .
_خواهش میکنم شما رحمتید، خدانگهدار.
-خداحافظ!
آقا مرتضی بیرون رفت و یاسر و محمد هم با اجازه از آقای مدیر بیرون رفتند. یا سر به راه رو نگاه کرد. پدرش و آقا رحیم کنار هم ایستاده بودند و رشید در حال عذرخواهی از آقا رحیم بود و تمام حرف هایی که در دفتر گفته بود برای او هم بازگو کرد و در آخر گفت: آقا رحیم! حلالم کن، شکایت می کنی بکن، ولی همین که منو حلال کنی برام کافیه.
آقا رحیم چشمانش را بست و مکث کرد. چشمانش را باز کرد و دست روی شانه رشید گذاشت: باشه! ولی شما خودت رو بذار جای من ، چیکار میکردی؟. و منتظر جواب نماند و ادامه داد: به هر حال از اول هم قصد شکایت نداشتم ، حلالت کردم.
رشید ذوق زده خم شد تا دست اورا ببوسد. آقا رحیم مانع شد.
رشید گفت: خیلی مردی آقا رحیم!!
آقا رحیم لبخند زد و گفت: خداحافظ!
و چند ضربه به کمر او زد و رفت.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_52
رشید خوشحال بود و چشمانش برق می زد. یاسر و محمد از همانجا با آقا رضا خداحافظی کردند. رشید جلو آمد و به محمد یاسر گفت: بچه ها ، شماهم حلالم کنید.
محمد به شوخی گفت: کتک نزدی، چنگه گرفتی!
رشید با تعجب گفت: من؟؟! کجا!!؟
محمد سرش را بالا آورد و جای چنگه رشید را نشان داد.
رشید با شرمندگی گفت: ببخشید!
محمد خندید و رفت: بخشیدم! حالا چی شده انقدر مثبت شدی تو؟
_ راستش از بعد دعوا، همون عذاب وجدان نذاشت راحت باشم، همون شب به خودم قول دادم دیگه دور لات بازی رو خط بکشم.
_ایول!
رشید به یاسر نگاه کرد، گفت: یاسر توهم می بخشی؟
+چی؟!
_میگم منو می بخشی؟
یاسر لبخند بی جانی زد و گفت : آره !
و به شانه رشید زد و به سمت کلاس رفت. رشید به محمد گفت: این چش بود ؟
محمد شانه بالا انداخت. یاسر بدون کنجکاوی برای ادامه مکالمه آن ها وارد کلاس شد . همانموقع زنگ تفریح به صدا در آمد.
💙🌱
یاسر و محمد از مدرسه بیرون رفتند. رشید با دوچرخه کنارشان آرام می راند تا هم قدم آن ها باشد. گفت: می می تونم از خود دختر آقا رحیم عذرخواهی کنم؟
یاسر کمی اخم کرد اما با طمأنینه پاسخ داد: آره می تونی!
به مدرسه دخترانه رسیدند. یاسمن و زهرا بعد از دیدن محمد و یاسر طرفشان رفتند. اما رشید را که دیدند ترس به چهره شان دوید و پشت محمد و یاسر قایم شدند.
محمد لبخند زد و گفت: بیاید بیرون! کاریتون نداره.
رشید آرام گفت: ای لعنت به من! نگاه کن چیکار کردم که انقدر میترسن ازم.
زهرا و یاسمن آرام جلو آمدند اما فاصله شان با رشید زیاد بود. رشید به زمین چشم دوخت و گفت: اممم چیزه... چجوری بگم، خب ببخشید که ترسوندمتون، یعنی زدمتون من ... دوباره بغضش گرفت .
_من نمی خواستم اینطوری بشه . مخصوصا دختر آقا رحیم ، اسمتون رو نمی دونم.
رشید بدون هیچ حرف دیگری سوار دوچرخه شد، نیم نگاهی به دختر ها انداخت، از حالت ترس در آمده بودند و لبخند پررنگی بر لب داشتند.
رشید از خوشحالی تک چرخی زد و بعد از خداحافظی به سرعت پا زد و دور شد.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_53
یاسمن گفت: کی فکرشو می کرد بیاد معذرت خواهی کنه؟
زهرا گفت: یونس چی شد؟
_اخراج شد!
+واقعا؟
_آره
یاسمن با قیافه ای راضی گفت: با تیپا انداختینش بیرون؟
یاسر خندید و گفت: نه! باباش گوششو گرفت و بردش.
زهرا و یاسمن خندیدند.
و باز هم مثل همیشه زهرا زودتر جدا شد و رفت.
یاسر در اتاق نشسته بود. در اتاق کامل باز بود، یاسمن که از آنجا رد می شد، داخل اتاق را که نگاه کرد ، دید یاسر به دیوار رو به رو زل زده است .
تقه آرامی به در زد و داخل رفت. رَد نگاه یاسر را گرفت، چیزی نیافت.
پرسید : به چی نگاه میکنی ؟
یاسر که تازه از فکر در آمده باشد، گفت : به هیچی.
_چیزی شده؟
+نه مگه باید چیزی شده باشه؟!
_خب چند روزه یه جوری شدی!
+من ؟ چجوری مثلا ..!
_همش تو فکری، حواست پرته!
یاسر نمی دانست چه بگوید، دنبال بهانه بود. گفت: راستش فکر میکنم من کِی به این عشقم میرسم....
و به عکس موتور که به دیوار چسبانده بود اشاره کرد.
یاسمن لبخند زد و گفت: نگران نباش! من میشناسمت ، آدمی نیستی که برای آرزو هات تلاش نکنی. بهت قول میدم یکی از اینا هم سهم تو میشه.
یاسر مثل این که جمله عجیبی شنیده باشد، با تعجب و همچنین لبخند عمیقی پرسید: یاسمن واقعا چند سالته؟
_نُه سال، دیگه دارم میرم توی دَه سال، چطور ؟
+بعضی وقتا شک میکنم با این حرف هایی که میزنی واقعا ۹ سالت باشه!
یاسمن خندید و گفت: مگه چی گفتم؟
یاسر خواست جواب بدهد که محمد پشت سر یاسمن ایستاده بود، صدایی از گلویش در آورد و گفت: ببخشید.
یاسمن کنار رفت و محمد وارد اتاق شد. یاسمن هنوز منتظر جوابش بود، که یاسر با لبخند معنا داری گفت: یاسمن جان شب بخیر! لطفا در رو هم ببند.
_شب بخیر! و با لب و لوچه آویزان از اتاق بیرون رفت و در را بست.
محمد گفت: مزاحم صحبت هاتون شدم؟
_آره. و خندید _ نه شوخی میکنم .
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_54
_راستی محمد انتخاب رشته مون رو چیکار کنیم؟
+یعنی چی ؟
_مگه نمیدونی امسال باید انتخاب رشته کنیم؟
+یعنی چیکار کنیم؟
_مگه توی مدرستون براتون نگفتن؟
+نه!!
_خب ببین ما برای سال دیگه که میریم دبیرستان یعنی کلاس دهم، باید تصمیم بگیریم که چه رشته ای بریم.
+آها ، چه رشته های هست؟
_دقیق نمیدونم، فردا مشاور مدرسه میاد برامون میگه!
+ خوبه.
_خب دیگه پاشو بخوابیم، من خوابم میاد.
+باشه مسواک میزنم میام.
یاسر رخت خوابش را پهن کرد و هنوز سر روی بالش نگذاشته خوابش برد.
🌱💙
یاسمن سرش را داخل خانه کرد و داد زد : یاسر بیا دیگه ، عروسی که نمیخوایم بریم.
یاسر از ته حیاط گفت: عروسی کیه؟
محمد و یاسمن پقی زدند زیر خنده. یاسر که تازه به دم در رسیده بود گفت: چیه؟! به چی میخندین؟ میگم عروسی کیه؟
محمد گفت: بالاخره آقا داماد تشریف آوردن.
یاسر چشمانش گرد شد، محمد و یاسمن دوباره خندیدند.
یاسر گفت: ای بابا میگین اینجا چه خبره؟
یاسمن از خنده اش کم شد و آرام گفت: اشتباه شنیدی! من گفتم زود بیا مگه میخوایم بریم عروسی، تو فکر کردی میگم میخوایم بریم عروسی!
یاسر پشت گوشش را خاراند و خندید. به سر کوچه زهرا که رسیدند، زهرا پاورچین پاورچین جلو می آمد و سرش پایین بود. به هم که رسیدند مثل همیشه سلام کردند. دختر ها صحبتشان آغاز شد.
_چیه زهرا!؟ چی شده؟
+خوبم ! چیزی نیست.
_مطمئنی ؟ آخه یه جوری هستی!
+نه گفتم که خوبم.
_اتفاقی افتاده؟ بگو دیگه
+اتفاق که نیوفتاده، قراره بیوفته.
_چی!
+قراره یک ماه دیگه بریم شیراز برای قلبم.
یاسر که به مکالمه آنها گوش میداد ، یک مرتبه ایستاد و با صدای بلند گفت: چییی؟؟!
بقیه هم ایستادند، زهرا گفت: میریم شیراز برای دوا درمون قلبم.
محمد گفت: یعنی عمل کنی؟
+فعلا که دکترم گفته اونجا بریم معاینه بشه بعدش میگن چیکار کنیم.
_مگه همینجا معاینه نکرده؟ چه کاریه برین تا اونجا؟
زهرا شانه بالا انداخت و گفت: منم خبر ندارم.
یاسر دپرس تر از پیش راه افتاد، هرکدام به مدرسه خود رفتند. یاسر انقدر توی لک بود که
حتی سر کلاس کبیری هم که آن درس را خیلی دوست داشت ، حواسش جمع نبود.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#هــــوالـــ💙
#قسمت_55
آقای کبیری صدایش زد ، ولی یاسر متوجه نشد. محمد با پایش به پای یاسر کوبید. یاسر به محمد نگاه کرد.
محمد خواست جواب دهد که آقای کبیری گفت: یاسر ، با شمام.
یاسر بلند شد و گفت: جانم آقا!
_بیا اینجا هرچی من گفتم رو توضیح بده.
یاسر آب دهانش را قورت داد و گفت: آقا ما ... ما
_گفتم بیا!
یاسر ناچار نزدیک میز آقای کبیری ایستاد. به سرامیک های کف کلاس خیره شد. آقای کبیری گفت: خب منتظریم!
یاسر همانطور که سرش پایین بود گفت: آقا من! نفهمیدم چی گفتید، یعنی حواسم نبود.
یاسر جرئت نکرد سرش را بالا بیاورد. صدای قدم های آقای کبیری را شنید که از پشت میز بلند می شود.
حالا به جای سرامیک ها ، کفش های قهوه ای آقای کبیری پیدا بود.
_از تو دیگه انتظار نداشتم!
+آقا آخه دست خودم نیست.
آقای کبیری سر تأسف تکان داد و گفت: بشین! آخر زنگ بیا بهم بگو چت شده.
یاسر بدون هیچ حرفی رفت و نشست.
کلاس که تمام شد، آقای کبیری کیفش را برداشت و جلوی نیمکت یاسر ایستاد و گفت: خب نگفتی! به چی فکر میکردی؟
_هیچی آقا! سر یه چیز بیخودی، درست میشه .
آقای کبیری لبخند زد و کمی آرام تر گفت: نکنه عاشق شدی یاسر؟!
از آنجایی که کلاس سکوت محض بود ، صدای آقای کبیری شنیده شد و همه بچه ها خندیدند.
یاسر سرخ و سفید شد و سرش را پایین انداخت. آقای کبیری گفت: شوخی کردم، نمی خواد سرخ و سفید بشی! به هر حال امیدوارم به چیزی فکر نکنی که زندگیتو خراب کنه. و لبخند زد و از کلاس خارج شد.
تا آقای کبیری از کلاس بیرون رفت ، یکی از بچه ها روی میز ضرب گرفت و بقیه بچه ها دست زدند و یکصدا گفتند: عاشق شدی یاسر! عاشق شدی یاسر....
یاسر در گوش هایش را گرفت و سرش را روی میز گذاشت. آخر سر تحملش به پایان رسید ، بلند شد و داد زد: تمومش کنین!
همه ساکت شدند.
یاسر با خشم به همه شان نگاه کرد و از کلاس بیرون رفت و در را محکم بست. طوری که کتابخانه شیشه ای کنار در لرزید.
محمد گفت: دلتون خنک شد؟!
_مگه چی گفتیم؟ شوخی کردیم فقط.
+خب دیدید که حالش بده .
این رو گفت و به دنبال یاسر بیرون رفت.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡