#هــــوالـــ💙
#قسمت_46
محمد بیدار شد و چشمانش را مالید. کش و قوسی به بدنش داد و به اطراف نگاه کرد. یاسر سرجایش نبود. رخت خوابش را هم جمع کرده و گوشه اتاق گذاشته بود. محمد هم بلند شد و رخت خواب خودش را هم جمع کرد و سرجایش گذاشت.
بیرون رفت و سلام کرد.
_سلام محمد جان! صبحت بخیر.
+ممنون صبح شماهم بخیر.
منیره خانم چایی می ریخت و لیوان ها را توی سینی گذاشت.
+منیره خانم ! یاسر کجاست ؟
_توی حیاط
محمد خواست حرفی بزند که در محکم باز شد و یاسمن خنده کنان به سالن دوید. پشت سرش یاسر دَم در ایستاده بود و با خنده گفت: بالاخره که میای بیرون...
یاسمن با دیدن محمد خنده اش جمع شد و فقط لبخند زد. محمد با تعجب به آن دو نگاه می کرد.
منیره خانم گفت: چرا لباس هاتون خیسه؟
یاسر هنوز می خندید.
_اول صبحی آب بازی ؟؟ نمیگید سرما میخورین؟ یاسمن برو لباست رو عوض کن. یاسر بیا تو مگه نمیخوای بری مدرسه.
+چشم الان میام.
محمد کمک منیره خانم سفره را پهن کرد و همگی سر سفره حاضر شدند. آقا مرتضی هم به آن ها پیوست . یاسر انگار حواسش نبود، چون وقتی داشت برای خودش چایی می ریخت ، به جای اینکه در لیوان ریخته شود ، در سفره سرازیر شد.
محمد لقمه اش را قورت داد و گفت: حواست کجاست حاجی؟
یاسمن پقی زد زیر خنده، یاسر که تازه به خودش آمده بود گفت: چی؟!
آقا مرتضی : یاسر، شما امروز چیزی به کسی نگید که قرارهدما بیایم مدرسه! شما زودتر برید ما بعد شما میایم. الان آماده بشید ، دیرتون نشه؟
_چشم. کوچیکتم هستم!
و به همراه محمد به اتاق رفت . یا سمن هم آخرین لقمه اش را در دهانش جا داد و در حالی که دهانش در بود گفت : دستت درد نکنه مامان!
و رفت توی اتاقش.
یاسر و محمد بیرون از خانه منتظر یاسر بودند. یاسمن دوان دوان از خانه بیرون آمد و در را بست و گفت: ببخشید! بریم.
حرکت کردند. یاسر دست هایش در جیبش بود، سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش سنگ کوچک را با هر ضربه به سمت دیگری منحرف می کرد.
یاسمن گفت: داداش ، خوبی!؟
محمد هم نگاهش کرد و گفت: آره یاسر یه چیزیت هست.
_من؟! نه چیزیم نیست.
یاسمن اخم کرد و گفت: دروغ نگو یاسر! من میشناسمت.
یاسر لبخند زد و گفت: دروغم کجا بود.
دیگر حرفی رد و بدل نشد ، تا اینکه سر کوچه خانه زهرا رسیدند. زهرا مثل همیشه سر وقت حاضر بود. یاسمن با ذوق گفت: سلام چطوری؟
_سلام خوبم، تو خوبی؟
و رو به محمد و یاسر سلام کرد. محمد جوابش را داد ، ولی یاسر نه.
یاسر به زهرا را زل زده بود، همه منتظر بودند یاسر جواب دهد...
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡