eitaa logo
دختر رمان نویس✍️💕
72 دنبال‌کننده
70 عکس
9 ویدیو
3 فایل
لینک ناشناس🌺☘ https://harfeto.timefriend.net/16383453932674 آیدی بنده🌺☘️ @girl_hopeful 🌺☘کپی رمان ها و دلنوشته ها فقط با فوروارد
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 محمد بیدار شد و چشمانش را مالید. کش و قوسی به بدنش داد و به اطراف نگاه کرد. یاسر سرجایش نبود. رخت خوابش را هم جمع کرده و گوشه اتاق گذاشته بود. محمد هم بلند شد و رخت خواب خودش را هم جمع کرد و سرجایش گذاشت. بیرون رفت و سلام کرد. _سلام محمد جان! صبحت بخیر. +ممنون صبح شماهم بخیر. منیره خانم چایی می ریخت و لیوان ها را توی سینی گذاشت. +منیره خانم ! یاسر کجاست ؟ _توی حیاط محمد خواست حرفی بزند که در محکم باز شد و یاسمن خنده کنان به سالن دوید. پشت سرش یاسر دَم در ایستاده بود و با خنده گفت: بالاخره که میای بیرون...‌ یاسمن با دیدن محمد خنده اش جمع شد و فقط لبخند زد. محمد با تعجب به آن دو نگاه می کرد. منیره خانم گفت: چرا لباس هاتون خیسه؟ یاسر هنوز می خندید. _اول صبحی آب بازی ؟؟ نمیگید سرما میخورین؟ یاسمن برو لباست رو عوض کن. یاسر بیا تو مگه نمیخوای بری مدرسه. +چشم الان میام. محمد کمک منیره خانم سفره را پهن کرد و همگی سر سفره حاضر شدند. آقا مرتضی هم به آن ها پیوست . یاسر انگار حواسش نبود، چون وقتی داشت برای خودش چایی می ریخت ، به جای اینکه در لیوان ریخته شود ، در سفره سرازیر شد. محمد لقمه اش را قورت داد و گفت: حواست کجاست حاجی؟ یاسمن پقی زد زیر خنده، یاسر که تازه به خودش آمده بود گفت: چی؟! آقا مرتضی : یاسر، شما امروز چیزی به کسی نگید که قرارهدما بیایم مدرسه! شما زودتر برید ما بعد شما میایم. الان آماده بشید ، دیرتون نشه؟ _چشم. کوچیکتم هستم! و به همراه محمد به اتاق رفت . یا سمن هم آخرین لقمه اش را در دهانش جا داد و در حالی که دهانش در بود گفت : دستت درد نکنه مامان! و رفت توی اتاقش. یاسر و محمد بیرون از خانه منتظر یاسر بودند. یاسمن دوان دوان از خانه بیرون آمد و در را بست و گفت: ببخشید! بریم. حرکت کردند. یاسر دست هایش در جیبش بود، سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش سنگ کوچک را با هر ضربه به سمت دیگری منحرف می کرد. یاسمن گفت: داداش ، خوبی!؟ محمد هم نگاهش کرد و گفت: آره یاسر یه چیزیت هست. _من؟! نه چیزیم نیست. یاسمن اخم کرد و گفت: دروغ نگو یاسر! من میشناسمت. یاسر لبخند زد و گفت: دروغم کجا بود. دیگر حرفی رد و بدل نشد ، تا اینکه سر کوچه خانه زهرا رسیدند. زهرا مثل همیشه سر وقت حاضر بود. یاسمن با ذوق گفت: سلام چطوری؟ _سلام خوبم، تو خوبی؟ و رو به محمد و یاسر سلام کرد. محمد جوابش را داد ، ولی یاسر نه. یاسر به زهرا را زل زده بود، همه منتظر بودند یاسر جواب دهد... ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡