#هــــوالـــ💙
#قسمت_54
_راستی محمد انتخاب رشته مون رو چیکار کنیم؟
+یعنی چی ؟
_مگه نمیدونی امسال باید انتخاب رشته کنیم؟
+یعنی چیکار کنیم؟
_مگه توی مدرستون براتون نگفتن؟
+نه!!
_خب ببین ما برای سال دیگه که میریم دبیرستان یعنی کلاس دهم، باید تصمیم بگیریم که چه رشته ای بریم.
+آها ، چه رشته های هست؟
_دقیق نمیدونم، فردا مشاور مدرسه میاد برامون میگه!
+ خوبه.
_خب دیگه پاشو بخوابیم، من خوابم میاد.
+باشه مسواک میزنم میام.
یاسر رخت خوابش را پهن کرد و هنوز سر روی بالش نگذاشته خوابش برد.
🌱💙
یاسمن سرش را داخل خانه کرد و داد زد : یاسر بیا دیگه ، عروسی که نمیخوایم بریم.
یاسر از ته حیاط گفت: عروسی کیه؟
محمد و یاسمن پقی زدند زیر خنده. یاسر که تازه به دم در رسیده بود گفت: چیه؟! به چی میخندین؟ میگم عروسی کیه؟
محمد گفت: بالاخره آقا داماد تشریف آوردن.
یاسر چشمانش گرد شد، محمد و یاسمن دوباره خندیدند.
یاسر گفت: ای بابا میگین اینجا چه خبره؟
یاسمن از خنده اش کم شد و آرام گفت: اشتباه شنیدی! من گفتم زود بیا مگه میخوایم بریم عروسی، تو فکر کردی میگم میخوایم بریم عروسی!
یاسر پشت گوشش را خاراند و خندید. به سر کوچه زهرا که رسیدند، زهرا پاورچین پاورچین جلو می آمد و سرش پایین بود. به هم که رسیدند مثل همیشه سلام کردند. دختر ها صحبتشان آغاز شد.
_چیه زهرا!؟ چی شده؟
+خوبم ! چیزی نیست.
_مطمئنی ؟ آخه یه جوری هستی!
+نه گفتم که خوبم.
_اتفاقی افتاده؟ بگو دیگه
+اتفاق که نیوفتاده، قراره بیوفته.
_چی!
+قراره یک ماه دیگه بریم شیراز برای قلبم.
یاسر که به مکالمه آنها گوش میداد ، یک مرتبه ایستاد و با صدای بلند گفت: چییی؟؟!
بقیه هم ایستادند، زهرا گفت: میریم شیراز برای دوا درمون قلبم.
محمد گفت: یعنی عمل کنی؟
+فعلا که دکترم گفته اونجا بریم معاینه بشه بعدش میگن چیکار کنیم.
_مگه همینجا معاینه نکرده؟ چه کاریه برین تا اونجا؟
زهرا شانه بالا انداخت و گفت: منم خبر ندارم.
یاسر دپرس تر از پیش راه افتاد، هرکدام به مدرسه خود رفتند. یاسر انقدر توی لک بود که
حتی سر کلاس کبیری هم که آن درس را خیلی دوست داشت ، حواسش جمع نبود.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡