#هــــوالـــ💙
#قسمت_53
یاسمن گفت: کی فکرشو می کرد بیاد معذرت خواهی کنه؟
زهرا گفت: یونس چی شد؟
_اخراج شد!
+واقعا؟
_آره
یاسمن با قیافه ای راضی گفت: با تیپا انداختینش بیرون؟
یاسر خندید و گفت: نه! باباش گوششو گرفت و بردش.
زهرا و یاسمن خندیدند.
و باز هم مثل همیشه زهرا زودتر جدا شد و رفت.
یاسر در اتاق نشسته بود. در اتاق کامل باز بود، یاسمن که از آنجا رد می شد، داخل اتاق را که نگاه کرد ، دید یاسر به دیوار رو به رو زل زده است .
تقه آرامی به در زد و داخل رفت. رَد نگاه یاسر را گرفت، چیزی نیافت.
پرسید : به چی نگاه میکنی ؟
یاسر که تازه از فکر در آمده باشد، گفت : به هیچی.
_چیزی شده؟
+نه مگه باید چیزی شده باشه؟!
_خب چند روزه یه جوری شدی!
+من ؟ چجوری مثلا ..!
_همش تو فکری، حواست پرته!
یاسر نمی دانست چه بگوید، دنبال بهانه بود. گفت: راستش فکر میکنم من کِی به این عشقم میرسم....
و به عکس موتور که به دیوار چسبانده بود اشاره کرد.
یاسمن لبخند زد و گفت: نگران نباش! من میشناسمت ، آدمی نیستی که برای آرزو هات تلاش نکنی. بهت قول میدم یکی از اینا هم سهم تو میشه.
یاسر مثل این که جمله عجیبی شنیده باشد، با تعجب و همچنین لبخند عمیقی پرسید: یاسمن واقعا چند سالته؟
_نُه سال، دیگه دارم میرم توی دَه سال، چطور ؟
+بعضی وقتا شک میکنم با این حرف هایی که میزنی واقعا ۹ سالت باشه!
یاسمن خندید و گفت: مگه چی گفتم؟
یاسر خواست جواب بدهد که محمد پشت سر یاسمن ایستاده بود، صدایی از گلویش در آورد و گفت: ببخشید.
یاسمن کنار رفت و محمد وارد اتاق شد. یاسمن هنوز منتظر جوابش بود، که یاسر با لبخند معنا داری گفت: یاسمن جان شب بخیر! لطفا در رو هم ببند.
_شب بخیر! و با لب و لوچه آویزان از اتاق بیرون رفت و در را بست.
محمد گفت: مزاحم صحبت هاتون شدم؟
_آره. و خندید _ نه شوخی میکنم .
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡