eitaa logo
دختر رمان نویس✍️💕
69 دنبال‌کننده
70 عکس
9 ویدیو
3 فایل
لینک ناشناس🌺☘ https://harfeto.timefriend.net/16383453932674 آیدی بنده🌺☘️ @girl_hopeful 🌺☘کپی رمان ها و دلنوشته ها فقط با فوروارد
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 یاسمن گفت: کی فکرشو می کرد بیاد معذرت خواهی کنه؟ زهرا گفت: یونس چی شد؟ _اخراج شد! +واقعا؟ _آره یاسمن با قیافه ای راضی گفت: با تیپا انداختینش بیرون؟ یاسر خندید و گفت: نه! باباش گوششو گرفت و بردش. زهرا و یاسمن خندیدند. و باز هم مثل همیشه زهرا زودتر جدا شد و رفت. یاسر در اتاق نشسته بود. در اتاق کامل باز بود، یاسمن که از آنجا رد می شد، داخل اتاق را که نگاه کرد ، دید یاسر به دیوار رو به رو زل زده است . تقه آرامی به در زد و داخل رفت. رَد نگاه یاسر را گرفت، چیزی نیافت. پرسید : به چی نگاه می‌کنی ؟ یاسر که تازه از فکر در آمده باشد، گفت : به هیچی. _چیزی شده؟ +نه مگه باید چیزی شده باشه؟! _خب چند روزه یه جوری شدی! +من ؟ چجوری مثلا ..! _همش تو فکری، حواست پرته! یاسر نمی دانست چه بگوید، دنبال بهانه بود. گفت: راستش فکر میکنم من کِی به این عشقم میرسم.... و به عکس موتور که به دیوار چسبانده بود اشاره کرد. یاسمن لبخند زد و گفت: نگران نباش! من میشناسمت ، آدمی نیستی که برای آرزو هات تلاش نکنی. بهت قول میدم یکی از اینا هم سهم تو میشه. یاسر مثل این که جمله عجیبی شنیده باشد، با تعجب و همچنین لبخند عمیقی پرسید: یاسمن واقعا چند سالته؟ _نُه سال، دیگه دارم میرم توی دَه سال، چطور ؟ +بعضی وقتا شک میکنم با این حرف هایی که میزنی واقعا ۹ سالت باشه! یاسمن خندید و گفت: مگه چی گفتم؟ یاسر خواست جواب بدهد که محمد پشت سر یاسمن ایستاده بود، صدایی از گلویش در آورد و گفت: ببخشید. یاسمن کنار رفت و محمد وارد اتاق شد. یاسمن هنوز منتظر جوابش بود، که یاسر با لبخند معنا داری گفت: یاسمن جان شب بخیر! لطفا در رو هم ببند. _شب بخیر! و با لب و لوچه آویزان از اتاق بیرون رفت و در را بست. محمد گفت: مزاحم صحبت هاتون شدم؟ _آره. و خندید _ نه شوخی میکنم . ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡