اگه نظر ، انتقاد و یا پیشنهادی درباره دلنوشته دارید برام بفرستید .با جان و دل میخونم🦋
لینک ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/16383453932674
@adgshdj5
آیدی بنده ☝️
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 🙆♀
♡---------------------♡
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🛑 پخش برای اولین بار!
انتشار اسناد محرمانه دوران پهلوی
یکبار برای همیشه! طولانی اما مفید!
وقتی راجب دوران شاه حرف میزنن!
اطلاعات کافی نداری و نمیدونیچی بگی؟
حتی خودتم تو ذهنت کلی شبهه داری!
این کلیپ رو کامل ببین چون #سیدنا
به سوالاتت درمورد پهلوی جواب داده!
دانلود فایل باکیفیت جهت
اکران در مدارس و مساجد🔻
https://cdn1.seyedoona.com/bn/asli.mp4
کانال رسمی سیدنا 🔻
@seyyedoona
#برش✂️❤️
"پیتر، میدونی چه اتفاقی واسه ذغال سنگ میفته اگه به اندازه کافی بهش فشار وارد بشه؟ تبدیل به الماس میشه..
_____________
📕برشی از شهر خرس🌱
✍فردریک بکمن
@grilstory810
#هــــوالـــ💙
#قسمت_49
یونس قصد فرار از مدرسه را کرد. حسابی ترسیده بود، دیگر مطمئن شده بود قضیه به او هم مربوط می شود. آقای علینژاد حواسش به بچه ها بود و فوتبال را داوری می کرد. یونس هم موقعیت را مناسب دید و عقب عقب به سمت در خروجی رفت. تا لحظه ای که به در رسیده بود آقای علینژاد را نگاه می کرد که ناگهانی او را نبیند.
همین که به در رسید ، ۱۸۰ درجه چرخید تا در یک لحظه از در خارج شود. اما با صحنه ای روبه رو شد که باعث شد دیگر نتواند فرار کند.
پدرش با اخم رو به رویش ایستاده بود و گفت: باز چه گندی زدی که مجبور شدم بیام؟
یونس هاج و واج نگاه می کرد. پدر یونس برای این که جواب سوالش را بگیرد با صدای بلندتری گفت: هاااا؟؟ چه کردی؟؟!!!
همه بچه ها با صدای او به طرفش برگشتند. پدرش که دید جوابی نمی شنود مچ اورا محکم گرفت و به طرف دفتر مدرسه روانه شد.
از راه دور هم برای آقای علینژاد دست بالا آورد که یعنی سلام.
به دفتر که رسید تقه ای به در کوبید و بدون این که حرفی بشنود وارد شد.
یونس چهره اخمو پدر یاسر را که دید ، مثل گچ سفید شد. روی صندلی کنار پدرش نشست و سرش را پایین انداخت. مش کریم با رشید داخل شد و گفت: این هم رشید.
_پس حسن؟!
+آقای علینژاد میگن امروز غایب.
آقا رحیم و آقا مرتضی خون به چهره شان دویده بود و آن دو را با خشم نگاه می کردند.
آقای مدیر گفت: یونس! مگه تو تعهد ندادی دیگه دعوا راه نندازی؟ مگه نگفتم یک بار دیگه این کارات تکرار بشه ، اخراجت می کنم؟
پدر یونس که از همه جا بی خبر بود ، با تعجب به اطراف نگاه می کرد. آقای مدیر گفت: پس بهتون نگفتن چه خبر شده!
بعد از مکثی ادامه داد: این آقا یونس شما، روی ناموس مردم چاقو در آورده!
_من؟ من چاقو نداشتم!!
یاسر به یونس غرید و گفت: تو غلط کردی!
پدر یونس چشمانش اندازه توپ فوتبال شده بود. یونس می خواست باز هم انکار کند که رشید گفت: یونس انقدر دروغ نگو! بس نیست انقدر مارو به خاک سیاه نشوندی؟
یونس حرصی شد و گفت: تو خودت حرف نزن.
آقای مدیر ایستاد و گفت: بچه ها آروم باشید. آقای کریمی شما بگید من از دست پسرتون چیکار کنم؟
حالا پدر یونس هم عصبانی شده بود. به یونس نگاه کرد، از آن نگاه هایی که حسابت را میرسم.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#حافظ_قلبــم♡
#پارت_39
+قربون داداش خودم برم!
_الهی
مشتی به بازوش زدم:خیلی واقعا که...
همینطور که به طرف آشپزخونه میرفت با خنده گفت: بیا دختر بیا که خیلی گشنمه
زیر لب زمزمه کردم: بچه پرو
_اون که تویی
+گوش نیس که... سکوت کردم؛ چون نمیدونستم چی بگم
_چیشد؟!؟
بابا: بچه ها بیاین دیگه!
هیچی نگفتم و از کنار امیرعلی با پشت چشم نازک کردن رد شدم بدون هیچ حرفی.
کمک مامان قاشق و چنگال هارو گذاشتم سر میز(_خسته نباشی. +درمونده نباشی. _میگم آیه اینقدر کار میکنی بخدا فشار روت زیاده ؛ اذیت میشی! + اره میدونم، باید به خودم استراحت بدم)
از کل کل خودم با وجدانم لبخند ملیحی زدم؛
امیر علی: به چی میخندی ؟!؟. +هان؟!؟ چی؟!؟.
_به چی میخندی بگو منم بخندم!
+اومممم یه چیز خصوصی بود
_اها
دیس برنج رو از مامان گرفتم و گذاشتم سر میز خودم نشستم صندلی کنار بابا.
بابا دیس برنج برداشت اول برای خودش ریخت بعد تعارف کرد به من ، منم برای خودم برنج کشیدم.
ناهار در سکوت مطلق خورده شد هرچند به جز من که با اشتها میخوردم بقیه فقط با غذا بازی میکردند....
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
دختر رمان نویس✍️💕
#هــــوالـــ💙 #قسمت_49 یونس قصد فرار از مدرسه را کرد. حسابی ترسیده بود، دیگر مطمئن شده بود قضیه به
#هــــوالـــ💙
#قسمت_50
آقا مرتضی رو به یونس گفت : به خودت چه اجازه ای دادی دست رو دختر من بلند کنی؟! نمیدونم خواهر داری یا نه، ولی فک کن کسی خواهرت رو بزنه، چه حالی میشی؟! اصلا میفهمی غیرت یعنی چی؟
آقا رحیم با صدای بلند گفت: کدومتون دختر من رو هل دادید؟
هردو سرشان پایین بود، یونس برای این که خوشحال باشد این یکی کار از او نبوده سریع رشید را نشان داد.
آقا رحیم اخم هایش عمیق تر شد، گفت: با این هیکلت با دختر ۹ ساله در میوفتی؟! آخه.... لا الاه الله اله.... ببین من نمیبخشمت ، دخترم از کمر درد اصلا نمی تونست بشینه.
آقا رحیم به سمت در رفت و گفت: بیرون منتظر میمونم. و بیرون رفت.
رشید گفت: آقای مدیر به خدا تقصیر من نیست! این یونس تهدیدم کرد که اگه باهاش همکاری نکنم آبروی خانوادگیمو می بره. آقا ، من خودم دوتا خواهر دارم، کسی از گل نازم تر بهشون بگه من نمی تونم جلو خودمو بگیرم . آقا من....
محمد گفت: تو اگه غیرت داشتی روی ناموس مردم هم غیرتی میشدی!
_وسوسه شدم! ترسیده بودم، پای آبروی خانواده ام وسط بود.
آقای مدیر کمی با مهربونی گفت: رشید جان! اولا که خدا بهت عقل داده که در برابر وسوسه های شیطان بتونی راه درست رو انتخاب کنی! دوما تو که میدونستی یونس قراره کار اشتباه کنه، حداقل توی کتککاری جدی نمی گرفتی، و اصلا نمی زدی اون بچه رو.
رشید بغض کرده بود ، حرف های آقای مدیر را قبول داشت. ناگهان به گریه افتاد: من واقعا شرمنده ام. وسط دعوا جوگیر شده بودم، نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ، همین که از وسط دعوا فرار کردم عذاب وجدان شروع شد. اگه بدونید دیشب چی کشیدم ، تا میخوابیدم کابوس دعوا رو می دیدم. خواب اون دختر رو میدیدم که هلش دادم. هروقت از خواب می پریدم نفسم بریده بریده می شد.
یاسر بی اختیار دستانش مشت شد و لرزید.
_من واقعا نمی خواستم اینطوری بشه!
آقای مدیر گفت: ببین رشید! چون بار اولت بوده دعوا میکنی از مدرسه اخراج نمیشی، ولی تنبیه رو داری. اما اگه آقا رحیم نبخشه و بره شکایت کنه ، دیگه دست ما نیست. رشید کمی به اطراف نگاه کرد، اشک هایش را پاک کرد و گفت: اجازه آقا، میشه برم بیرون.
_باشه برو!
رشید سریع بیرون رفت.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حول حالنا بظهور حجه 😍💚
#انشاالله
#هــــوالـــ💙
#قسمت_51
_خب یونس، دیگه واسه تو کاری نمی تونم بکنم، طبق قانون مدرسه باید اخراج بشیی. خانواده آقای وثوقی هم می تونند شکایت کنند.
آقا مرتضی گفت: نه شکایتی نیست.
یاسر بلند شد و گفت: چی چیو شکایت نداریم بابا!!!
آقا مرتضی دست یاسر را گرفت و گفت: یاسر بشین! نه آقای مدیر شکایتی نداریم.
یاسر نفس عمیق کشید و سرجایش نشست. پدر یونس تا آن موقع ساکت بود و این یعنی آرامش قبل از طوفان. ناگهان یک پس گردنی محکم یونس زد، انقدر محکم بود که یونس دا د زد: آخ آخ چرا میزنی !
_یعنی خاک بر سرت که هرجا میری گند میزنی!
محمد به زور خنده اش را کنترل کرد.
پدر یونس هوار کشید: دیگه حق نداری پاتو بذاری توی مدرسه ، هرجا میری آبرومونو میبری. آقای مدیر پروندشو بدید ببرم.
آقای مدیر پرونده را به دست آقای کریمی داد و گفت: آروم باشید آقای کریمی! فشارتون میوفته!
پدر یونس، گوش یونس را محکم گرفت. یونس همینطور که سعی داشت گوشش را بیرون بکشد ناله می کرد: آی آی بابا ولم کن.
آقای کریمی بدون توجه به حرف یونس او را به طرف در خروجی کشید و گفت: از این به بعد صبح آفتاب نزده میای با خودم سَرِ زمین ، لیاقت درس خوندن نداری!
در بسته شد و صدایشان دیگر شنیده نمی شد.
آقا مرتضی هم بلند شد و گفت: خیلی ممنونم.
و جلو رفت و با آقای مدیر صمیمانه دست داد: با اجازتون ما رفع زحمت کنیم .
_خواهش میکنم شما رحمتید، خدانگهدار.
-خداحافظ!
آقا مرتضی بیرون رفت و یاسر و محمد هم با اجازه از آقای مدیر بیرون رفتند. یا سر به راه رو نگاه کرد. پدرش و آقا رحیم کنار هم ایستاده بودند و رشید در حال عذرخواهی از آقا رحیم بود و تمام حرف هایی که در دفتر گفته بود برای او هم بازگو کرد و در آخر گفت: آقا رحیم! حلالم کن، شکایت می کنی بکن، ولی همین که منو حلال کنی برام کافیه.
آقا رحیم چشمانش را بست و مکث کرد. چشمانش را باز کرد و دست روی شانه رشید گذاشت: باشه! ولی شما خودت رو بذار جای من ، چیکار میکردی؟. و منتظر جواب نماند و ادامه داد: به هر حال از اول هم قصد شکایت نداشتم ، حلالت کردم.
رشید ذوق زده خم شد تا دست اورا ببوسد. آقا رحیم مانع شد.
رشید گفت: خیلی مردی آقا رحیم!!
آقا رحیم لبخند زد و گفت: خداحافظ!
و چند ضربه به کمر او زد و رفت.
ادامه دارد...!
✍ف.ع
💙
🌱💙
💙🌱💙
🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙
🌱💙🌱💙🌱💙
💙🌱💙🌱💙🌱💙
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡