eitaa logo
دختر رمان نویس✍️💕
72 دنبال‌کننده
70 عکس
9 ویدیو
3 فایل
لینک ناشناس🌺☘ https://harfeto.timefriend.net/16383453932674 آیدی بنده🌺☘️ @girl_hopeful 🌺☘کپی رمان ها و دلنوشته ها فقط با فوروارد
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 یاسمن زانو هایش را بغل کرده و سرش را بین پاهایش گرفته بود. همانجا روی تشک نشسته بود و گریه می کرد. یاسر کنارش نشست و گفت: باز چی شده ؟ یاسمن سرش را بالا آورد و به او چشم دوخت. اشکی که روی صورتش آمد را گرفت و گفت: نمیدونم، شاید من خیلی ترسو ام که هنوز از این ماجرا میترسم! _نه خب حق داری ؛ ولی نگران نباش ، فردا می‌خوایم حسابشو بذاریم کف دستش. یاسمن هنوز گریه می کرد. _چرغ هنوز گریه می کنی ؟! +من ترسیده بودم، از قیافه تو و اون پسره، همتون وحشتناک بودین ، من .... من تا حالا تو رو اونطوری ندیده بودم . یاسر سرش را پایین انداخت و یاسمن را در آغوش گرفت: ببخشید یاسمن! من نمی‌خواستم تو رو بترسونم. من خودم نمیدونم چرا اینطوری میشم! خب ...عصبانی بودم. ببخشید! یاسمن گردن یاسر را بیشتر فشرد و گفت: من نمیخوام تو رو ناراحت و عصبانی ببینم ، لطفا! یاسر لبخند زد و گفت: چشم، سعیمو میکنم. یاسمن از آغوش یاسر بیرون آمد و سرجایش نشست. یاسر اشک روی گونه های یاسمن را پاک کرد و گفت : تا وقتی من زنده ام گریه نکنیا!! یاسمن سرش را به نشانه تایید تکان داد. _کله نیم منی رو تکون نده ، قشنگ جوابمو بده. یاسمن خندید و گفت: چشم ، گریه نمیکنم. _افرین حالا شد. خواست بلند شود که یاسمن گفت: داداش! _جونم؟ +میشه ... میشه موهامو ببافی ؟ با موی باز نمی تونم بخوابم. _چشم، برگرد تا ببافم. یاسمن پشت به یاسر نشست و عمه موهایش را جمع کرد و به روی کمرش انداخت. _ماشالله چقدر پر پشت!! یاسمن لبخند زد. موهای یاسمن تا زیر کتفش بود. یاسر شروع به بافتن کرد . یاسمن گفت: حالا خوب شد مامان بهت یاد داد . _آره ، گفت بعد بزرگ شدم برای زنم ببافم. یاسمن خندید. یاسر از حرفی که زده بود پشیمان شد و دیگر چیزی نگفت. یاسمن گفت: خوش به حال اون زن! حالا فکر کن موهاش کوتاه باشه ، اونوقت چی!؟ این بار یاسر به خنده افتاد : هیچی ، صبر میکنم موهاش بلند بشه. بافتن مو که تمام شد، یاسمن دستی به موهایش زد و گفت: چقدر تمیز بافتی!! بار اولته؟! _آره. +خیلی خوب شده ، دستت درد نکنه. _خواهش میکنم، کار دیگه ای نداری ؟ یاسمن بدون هیچ حرفی روی چال یاسر را بوسید. یاسر دوباره گونه اش گل انداخت. یاسمن سرجایش خوابید و پتویش را روی خودش انداخت. +شب بخیر! یاسر در اتاق را باز کرد و گفت : شب بخیر! یاسمن به طرف دیوار چرخید. یاسر کمی نگاهش کرد و از اتاق بیرون رفت. به اتاق خودشان برگشت. محمد هم خواب بود. خودش هم سرجایش دراز کشید و پس از مدتی خوابش برد. ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
سلام از نگذاشتن قسمت بعدی در زمانی که اعلام کردم معذرت میخوام، به دلیل عقب افتادن در امتحانات نتونستم بذارم.🙂 از بودنتون متشکرم 🌱♥️
📌امام باقر(علیه السلام) : هرمومنی را که دوست دارید، رسیدن ماه رجب را به او مژده دهید. 🌺فرارسيدن *ماه رجب* و میلاد با سعادت امام‌ پنجم شیعیان، حضرت *امام باقر (ع)* رو به همه دختران عزیزم و خانواده های‌گرامیشون تبریک عرض میکنم 🌺
بچه ها پیام هاتون کم شده ها😉 نظری، حرفی، سختی ... لینک ناشناس🌺☘ https://harfeto.timefriend.net/16383453932674 آیدی بنده🌺☘️ @adgshdj5
🌸 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
🌷☘️ لیله الرغائب ☘️🌷 رغائب به معنای آرزو نیست! بلکه به معنای گرایش و میل و مجذوب شدن است، چرا مفهوم بلند رغائب را به آرزوها تحریف کرده و «طول آرزو» را در چنین فرصتی تبلیغ میکنند؟! آفتی که پیامبر صلی الله علیه و آله از آن بر ما می ترسیدند! شب رغبت ها است، ازخدا بخواهید رغبت های یک سال شما رو هدایت و اصلاح کند! فاستبقوا الخیرات شویم که بالاترین خیرات زمینه سازی ظهور مولاست که باید به سمتش سبقت بگیریم. ✍آیت الله جوادی آملی ━━💠🌸💠━━ التماس دعا ، امیدوارم در این شب حاجاتتون امضا بشه☺️ 🌱الهم عجل لولیک فرج 🌱 @grilstory810
💙 محمد بیدار شد و چشمانش را مالید. کش و قوسی به بدنش داد و به اطراف نگاه کرد. یاسر سرجایش نبود. رخت خوابش را هم جمع کرده و گوشه اتاق گذاشته بود. محمد هم بلند شد و رخت خواب خودش را هم جمع کرد و سرجایش گذاشت. بیرون رفت و سلام کرد. _سلام محمد جان! صبحت بخیر. +ممنون صبح شماهم بخیر. منیره خانم چایی می ریخت و لیوان ها را توی سینی گذاشت. +منیره خانم ! یاسر کجاست ؟ _توی حیاط محمد خواست حرفی بزند که در محکم باز شد و یاسمن خنده کنان به سالن دوید. پشت سرش یاسر دَم در ایستاده بود و با خنده گفت: بالاخره که میای بیرون...‌ یاسمن با دیدن محمد خنده اش جمع شد و فقط لبخند زد. محمد با تعجب به آن دو نگاه می کرد. منیره خانم گفت: چرا لباس هاتون خیسه؟ یاسر هنوز می خندید. _اول صبحی آب بازی ؟؟ نمیگید سرما میخورین؟ یاسمن برو لباست رو عوض کن. یاسر بیا تو مگه نمیخوای بری مدرسه. +چشم الان میام. محمد کمک منیره خانم سفره را پهن کرد و همگی سر سفره حاضر شدند. آقا مرتضی هم به آن ها پیوست . یاسر انگار حواسش نبود، چون وقتی داشت برای خودش چایی می ریخت ، به جای اینکه در لیوان ریخته شود ، در سفره سرازیر شد. محمد لقمه اش را قورت داد و گفت: حواست کجاست حاجی؟ یاسمن پقی زد زیر خنده، یاسر که تازه به خودش آمده بود گفت: چی؟! آقا مرتضی : یاسر، شما امروز چیزی به کسی نگید که قرارهدما بیایم مدرسه! شما زودتر برید ما بعد شما میایم. الان آماده بشید ، دیرتون نشه؟ _چشم. کوچیکتم هستم! و به همراه محمد به اتاق رفت . یا سمن هم آخرین لقمه اش را در دهانش جا داد و در حالی که دهانش در بود گفت : دستت درد نکنه مامان! و رفت توی اتاقش. یاسر و محمد بیرون از خانه منتظر یاسر بودند. یاسمن دوان دوان از خانه بیرون آمد و در را بست و گفت: ببخشید! بریم. حرکت کردند. یاسر دست هایش در جیبش بود، سرش را پایین انداخت و با نوک کفشش سنگ کوچک را با هر ضربه به سمت دیگری منحرف می کرد. یاسمن گفت: داداش ، خوبی!؟ محمد هم نگاهش کرد و گفت: آره یاسر یه چیزیت هست. _من؟! نه چیزیم نیست. یاسمن اخم کرد و گفت: دروغ نگو یاسر! من میشناسمت. یاسر لبخند زد و گفت: دروغم کجا بود. دیگر حرفی رد و بدل نشد ، تا اینکه سر کوچه خانه زهرا رسیدند. زهرا مثل همیشه سر وقت حاضر بود. یاسمن با ذوق گفت: سلام چطوری؟ _سلام خوبم، تو خوبی؟ و رو به محمد و یاسر سلام کرد. محمد جوابش را داد ، ولی یاسر نه. یاسر به زهرا را زل زده بود، همه منتظر بودند یاسر جواب دهد... ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
و منی که دارم از این قسمت هاش دیوانه میشم👀♥️😂
💙 محمد دستش را جلوی یاسر تکان داد و گفت: یاسر؟ کجایی! یاسر به خودش آمد. انگار که تازه از حضور زهرا خبردار باشد گفت: سلام زهرا خانوم. و سرش را پایین انداخت و راه افتادند. به مدرسه دخترانه که رسیدند، زهرا گفت: راستی بابام گفت با باباتون میاد مدرسه. _آره می دونم! +امیدوارم به خوبی تموم بشه. یاسمن و زهرا از آنها خداحافظی کردند و به ادامه صحبت هایشان پرداختند. _راستی کمرت خوب شد؟ +آره خیلی بهترم، تو چطور؟ هرچه به راهرو مدرسه نزدیک تر می شدند، صدایشان کمتر می آمد. یاسر به آنها نگاه می کرد که در آخر راهرو مدرسه پیچیدند و دیگر پیدا نبودند. محمد نگران یاسر بود. از حرکاتش معلوم بود که حالش خوب نیست. همین که وارد کلاس شدند ، پچ پچ بچه ها قطع شد و یونس با چهره ای سرد ، نیمکت آخر ، زل زل نگاهشان کرد. یاسر آرام روی نیمکت نشست و سرش را روی میز گذاشت. محمد دستش را روی شانه یاسر گذاشت و گفت: اگه حالت بده برگرد خونه. یاسر کمی صدایش بالا رفت و گفت: گفتم حالم خوبه! کلاس در سکوت مطلق بود ، انگار همه بچه ها از موضوع دعوا خبر داشتند. یاسر می دانست که کار حسن دهن لق است؛ آن روز به مدرسه نیامده بود. آقای کبیری به کلاس آمد و خیلی سریع درس را شروع کرد. زنگ اول به پایان رسید . آقای علی‌نژاد ، دبیر ورزش به کلاس آمد و گفت: بچه ها حیاط. و با سوتش که صدای جیغ جیغویی می داد ، صدا درآورد: کریمی ، با توام میگم حیاط. بعضی بچه ها حوصله نداشتند و پا کشان به سمت حیاط رفتند؛ اما بعضی هم از اینکه درس نداشتند خوشحال بوده و با سرعت نور به حیاط دویدند. یاسر به همراه محمد بی حس و حال به حیاط رسیدند. آقای علی نژاد گفت: خب بچه ها! چون حیاط مدرستون کوچیکه نمی تونیم زیاد بدویم! _یعنی آقا فوتبال نمی کنیم؟ +آخه توی این حیاط کوچک چطوری میخواید بازی کنید؟ _آقا شما پارسال نبودید ، ما با معلم پارسال توی همین حیاط فوتبال می کردیم. +الان می خوابد فوتبال کنید؟! _بله آقا! +باشه پس اول گرم کنید تا بعد. بعد از گرم کردن وقت یارکشی شد. علی که عشق فوتبال بود، خودش را کاپیتان جا زد، او می دانست که یاسر فوتبالش خوب است، پس گفت : یاسر توی تیم من. یاسر سرش را بالا آورد و گفت: من امروز حوصله ندارم. آقای علی نژاد گفت: چرا یاسر جان؟ _نمیدونم آقا، حالشو ندارم. +حالا تو بازی کن، حالت میاد سرجاش. یاسر خواست بهانه بیاورد که همان موقع آقا مرتضی و آقا رحیم وارد مدرسه شدند. ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
💙 یاسر خوشحال شد. همه بچه ها متعجب به پدر یاسر نگاه می کردند. آقا مرتضی به آقای علی‌نژاد دست داد و گفت : سلام وقتتون بخیر! _سلام خوش اومدید ، پدر یاسر هستید؟ +بله، با اجازتون یاسر و محمد با من بیان دفتر ، البته اگه کارشون ندارین. _باشه مشکلی نیست! محمد و یاسر به همراه آقا مرتضی و آقا رحیم به سمت دفتر حرکت کردند. آقا مرتضی تقه ای به در زد، صدای آقای مدیر به گوش رسید: بفرمایید داخل. آقا مرتضی در را باز کرد و به همراه آن ها به داخل رفت. یونس استرس گرفته بود، نمی‌دانست چه کند ! مطمئن بود به خاطر او آمده آمده اند. جواب پدرش را چه میداد؟ _خب بفرمایید. اتفاقی افتاده؟ آقا مرتضی کمی جا به جا شد و جواب داد: اتفاق که بله، در اصل ما برای اعتراض اومدیم اینجا. آقای مدیر دستانش را درهم قفل کرد و گفت: خب بفرمایید ، می‌شنوم. آقا مرتضی از مرور اتفاقات حرصی شد ولی سعی کرد خودش را کنترل کند. نفس عمیقی کشید و گفت: دختر بنده و دختر این آقا رحیم با هم دوست هستند، چون مدرسه شون کمی پایین تر از این مدرسه هست، یاسر و محمد رفتنه و برگشتنه با دخترا هستن. همان موقع مش کریم با سینی چایی وارد شد و یکی یکی جلوی همه گرفت. _دستت درنکنه کریم جان! خب می گفتید؟ +بله عرض میکردم، یه روز که بچه ها رفتن در مدرسه دخترا، هرچی صبر میکنن نمیان بیرون و میفهمن که تعطیل شده. بعد راه میوفتن که از توی کوچه ای صدای جیغ میشنون، که صدای دختر خودم بوده. آقا مرتضی دیگر نتوانست ادامه دهد ، در این مواقع گوش هایش سرخ می شد و یاسر این را فهمید . یاسر ادامه ماجرا را برای آقای مدیر تعریف کرد. مش کریم که از موقع چایی دادن همان گوشه ایستاده بود ، ناگهان با تعجب گفت: یونس!؟ یونس کریمی رو میگی دیگه!؟ _بله آقا کریم ، رشید و حسن هم بودن. آقای مدیر با شرمندگی گفت: چیکار کنم از دست این یونس، اصلا یه روده راست توی شکمش نیس . من الان زنگ میزنم پدرش بیاد تا تکلیفش معلوم بشه... ادامه دارد...! ✍ف.ع 💙 🌱💙 💙🌱💙 🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙 🌱💙🌱💙🌱💙 💙🌱💙🌱💙🌱💙 ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ کنار مادرم می نشینم . با کِرِم دست های خشکش را چرب می کنم. دستانش از لطافت زنانگی تبدیل به پوستی زمخت و کلفت شده. می گویم: مامان روزت مبارک! می خندد و می گوید: وا دختر! امروز که روز من نیست. نگاهش میکنم و پاسخ می دهم: تو ، هم مادرمی هم پدرم. مثل یک پدر همیشه پشتم بودی و لحظه ای نذاشتی کمبودی احساس کنم. مثل یک پدر از خودت می گذری تا هرچی دوست دارم رو بتونم داشته باشم. مثل یک پدر از صبح تا شب میری سرکار که همی چیزم بهترین باشه، تا جلوی دوستام خجالت نکشم‌. مثل یک پدر مشکلات رو به دوش می کشی و به من چیزی نمیگی که غصه نخورم. مامان، ببین! با این که سنت به پیری نرسیده ؛ اما هم موهات سفید شده و هم گونه هات چروک افتاده... مادرم لبخند زد و مرا در آغوش گرفت. هم من اشک می‌ریختم و هم او. چشمم به عکس پدرم که بالای سرمان بود افتاد. حس می کردم زیباتر از همیشه به ما لبخند می زند. ف.ع✍ ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡