#حافظ_قلبــم♡
#پارت_28
طلبکار سمت امیر علی برگشتم و گفتم: همین؟!
برا همین چیزی که مامان بیست چهار ساعت بهم میگه منو از درس و دانشگاه انداختین؟!
امیر علی آروم گفت: خواهر من آروم باش چیزی نشده من استاد بهرامی حرف میزنم نترس یه جلسه اونم جلسه اول مشکلی پیش نمیاد!
+وایی که چقدر خونسردی تو
خندید و پاشو رو گاز فشار داد
چند نفس عمیق کشیدم که عصابنیتم فروکش کنه و به بیرون خیره شدم
+چرا اینوری میری ؟!
_ چیشد میخوایی به جرم آدم ربایی ازم شکایت کنی
+لوس نشو
با خنده گفت: خواهر برادری داریم میریم بیرون مشکلیه؟!
پشت چشمی نازک کردم گفتم: نه، برو
از تو آینه نگاهی بهم کردو با خنده سرشو تکان داد.
_زنگ بزن مامان بگو با منی شبم دیر میریم خونه!
+ باشه
گوشیو از کیفم در آوردم که با انبوهی از پیام ها و تماس های مریم مواجه شدم«+عجب آدمیه ها»محتوای همه پیام ها پیرامون آقای رادمنش بود
«+بخدا که ذهنش مریضه _ نگو اینطوری بچه رو
+ بچه رو اندازه شتر هیکل داره بعد میگی بچه رو »
بیخیال پیام ها شدم و زنگ زدم مامان بهش گفتم با امیرعلی بیرونم.
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡