#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۸
_نه یوسف جان. نمیتونیم اطلاعیه و فراخوان بدیم که قاطر برامون اعزام کنن چون وقتشو نداریم، غیر از اون کافیه از رادیو تلویزیون پخش بشه که قرار قاطر به جبههها فرستاده بشه. اون وقته که دشمن و اونایی که چوب لای چرخ مملکت میزارن بهونه دستشون میاد و الم شنگه راه میاندازن. یادته قبل از عملیات خرمشهر چی شد؟ توی یکی از معبر ها بچه ها به میدون مین رسیدن. دیگه وقت نبود تخریبچی ها وارد عمل بشن و میدون مین رو تمیز کنن. رفتیم ده دوازده تا الاغ و قاطر آواره آوردیم. و فرستادیم تو میدون مین. ای کاش این کارو نمی کردیم. همه بچهها از دیدن تیکه پاره شدن اون طفلی ها زار زار گریه میکردن. چنان عذاب وجدانی یقه مون رو گرفت که هنوز که هنوزه من یکی رو ول نکرده.
آقا ابراهیم مکث کرد. لبانش لرزید و با صدای لرزان گفت: مطمئنم هیچ کس نمی خواد همچین صحنه های تکرار بشه. داشتم میگفتم؛ من کلی نامه نگاری کردم تا تونستم برای خریدن قاطر پول دست و پا کنم. دیگه از این به بعد خریدن قاطر دست خودت رو میبوسه. فقط با دو سه آدم کاربلد برو. باید چونه بزنی، حتماً حیوان ردیف و سرحال بخر که بنیه و توان داشته باشه. بیا این هم پول. برو ببینم چیکار میکنی.
_شما که خودتون بریدید و دوختید. چشم، اما شماهم سلاح و مهمات یادتون نره.
_راستی یوسف جان، یک خواهش کوچیک دیگه هم ازت دارم.
_درخدمتم.
_این اسم گردان ذوالجناح رو یه کاریش بکن!
_چه طور؟
_چند تا از این آدم های خشک مذهب پیدا شدن میگن این اسم گذاری مسخره کردن و توهینه.
یوسف با چشمان گرد شده از حیرت پرسید: اسم اسب امام حسین مسخره و توهینه؟
_من نمیدونم ؛ اما نمیشه اونارو آروم کرد. حرف تو کله شون نمیره، اسم دیگه ای برای گردانت پیدا کن. به بچه هات هم بسپار دیگه اسم ذوالجناح رو نیارن.
نگاه یوسف به پوستری افتاد که روی دیوار بود. آرم و علامت لشکر و نوشته های زیر آن. لشکر پیاده مکانیزه. یوسف لبخندی زد و گفت: منظور از مکانیزه همون چند تا تانک درب و داغونیه که داریم؟!
آقا ابراهیم رد نگاه یوسف را گرفت و متوجه منظورش شد.
_همین تانک ها رو هم از برادر های مزدور بعثی غنیمت گرفتیم! فعلاً که غربی ها مملکت را تحریم کردند و بهمون سلاح و مهمات نمیفروشند. خوب یوسف جان به فکر اسم گردانت باش. این هم پول. برو ببینم چیکار می کنی.
یوسف با کیسه ی پول جلسه را ترک کرد.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت ۵۹
قاطر عقاب نشان و گروه نجات تشکیل می شود
_چند بار بگم،می خواهیم برویم قاطر بخریم، واسه تفریح و خوش گذرونی که نمی رویم.
انگار حرف به گوش سیاوش و دانیال نمیرفت. یوسف کم آورده بود. کلی با آن دو سر کله زده بود تا در مقر بمانند؛ اما سیاوش و دانیال پایشان را در یک کفش کرده بودند که الا و بلا باید بیاییم. دانیال با قیافه ی حق به جانب گفت: چرا علی رها حسین و اکبر بیان، من نیام؟
حسین به دانیال چشم غره رفت و غرید: کشمش دم داره، حسین هم آقا!
دانیال پوزخند زد و گفت: وقت کردی خودت رو تحویل بگیر.
حسین به یوسف پرخاش کرد: آقای یوسف اگر نمیتونی به برادر زنت ادب یاد بدی من میتونم. خیلی زبون درازه.
یوسف که حوصله اش سر رفته بود، گفت: بسه، دیگه دعوا نکنید. باشه دانیال تو بیا.
سیاوش با دلخوری گفت: دِکی، این پارتی بازیه. واسه چی این بچه رو می بری منو نه؟ حالا که این طوره منم می آم.
یوسف سرش را گرفت و فریاد زد: ای خدا، منو از دست این دو تا جونور بکش و خلاص کن! آخه به چه زبونی بگم؟ ما میخواهیم بریم واسه خریدن قاطر. می فهمید؟
اما سیاوش و دانیال آنقدر داد و هوار و لجبازی کردند که یوسف تسلیم شد.
_باشه. بیایید، اما از الان گفته باشم. به خداوندی خدا، اگر مسخره بازی در بیارید یا شر به پا کنید، دیگه ملاحظه نمیکنم. همچین می زنم تو سرتون که پخش زمین بشید. مثل بچه آدم میآید و از پیش ما تکون نمیخورید تا کارمون تموم بشه. نه حق حرف زدن و اظهار نظر دارید، نحوه تنظیم شدن و گم و گور کردن خودتون. قبوله؟
_قبوله.
_قبوله.
کربلایی گفت: یوسف جان پس کی بمونه پیش این زبون بسته ها؟ نمیشه ولشون کنیم به امان خدا. یکی باید بمونه بالا سرشون.
حسین آه سردی کشید و گفت: من دیگه حس اومدن ندارم. میمونم پیش این درب و داغونا! از اومدن با این دو تا بمب اتمی که بهتره!
گروه شش نفره برای خریدن قاطر و پالان و وسایل مورد نیاز قاطرها به طرف شهر راهی شدند. اکبر خراسانی بدون اینکه به کسی بگوید با خودش قرار گذاشته بود همین که پایش به شهر رسید، جیم بزند و برود سینما و یک دل سیر فیلم نگاه کند. فیلمش مهم نبود، حالا هر فیلمی که شد. دلش برای شور و هیجان تصاویر متحرک و تخمه شکستن و هیاهو همراه دیگران، لک زده بود. علی هم تصمیم داشت از یوسف اجازه بگیرد و به کتابفروشیها سر بزند؛ اما دانیال و سیاوش هنوز تصمیمی نگرفته بودند.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
سلام 😃
اومدم با یه خبر خوب😍
یه رمان تو راهه😀 اونم از نوع عاشقانه مذهبی (به درخواست شما) 😍😍
خیییلی قشنگ و عالیه و پیشنهاد میکنم از دستش ندین😉😌👌
از روز اول ماه رمضان در همین کانال گذاشته میشه😍😎
پس با همراه باشید و مارو حمایت کنید🤗🦋
ماه برکت زِ آسمان می آید
صوت خوش قرآن و اذان می آید
تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه
تبریک، بهار رمضان می آید
#حلول_ماه_رمضان_مبارک
هوالحافظ✨
شروع رمان #حافظ_قلبـــم
| به قلم✍: ز•ع🖇♡
| ژانر: عاشقانه مذهبی، پلیسی 🖇♡
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
#حافظ_قلبــم♡
#پارت_1
_ایه خانم....آیه.....هویی دختره وخی!
+اه، اگه گذاشتی دو دقیقه بخوابم!؟
_جهنم،فقط اگه دانشگاهت دیر شد پا خودت!
+مگه ساعت چنده؟؟
_یه ربع به هفت!
+هییین! با سرعت از جام بلند شدم رفتم سرویس،بعد شستن دست و صورتم از روی نرده ها سر خوردم پایین!
_تو آدم بشو نیستی!؟
+دیگه وقتی تو داداشمی نچ!
نفس عمیقی کشید و گفت:نه؛اینطوری نمیشه!
+درضمن دفعه آخرت باشه منو اینطوری بیدار میکنیا!
مامان:چتونه شما دوتا!؟عین سگ و گربه افتادین به جون هم!
من و امیرعلی :ما!؟دعوا!؟
من:همش تقصیر شازدته مادر من؛هی لی لی ب لالاش گذاشتی شده این!
_تو خوبی!
+مرسی خوبی از. خودتونه!
_دانشگاهت دیر نشه!
+ای واییی از بس حرف میزنی!
_ع ع ع من حرف میزنم یا تو!؟
+معلومه تو!
_خیلی پرویی آیه!
+اختیار داری! یه پرو تو دنیا باشه اون تویی داداشم!
مامان: واییی بسه تو پاشو دانشگاهتو برو روز اولی دیر نری سر کلاس
توهم پاشو برو سر کار!
خنده کنان رفتم لپ مامانمو بوسیدم و رفتم سمت اتاقم.لباس مناسب دانشگاه رو پوشیدم مقنعه مشکیم رو سر کردم چادر و کیفم رو برداشتم از پله ها خیلی خانومانه رفتم پایین!
+من امادم!
امیر علی:خب!؟
چشمام رو عین چشمای گربه شرک کردم و گفتم: داداش جونم!دردو بلات بخوره تو سر زنت منو....
_ا به زن من چیکار داری!؟
ادامه دارد...
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
#حافظ_قلبــم♡
#پارت_2
+واح واح پسرام پسرا قدیم تا حرف زن میشد از خجالت توی صدتا سوراخ قائم میشدند!
_خودت داری میگی قدیم!من آپدیت شدم!
+واو، پاشو منو ببر دانشگاه!
_چیکارتم؟!
+راننده شخصیم!
تا خواست حرفی بزند مامان گفت:امیر علی پاشو ببرش،روز اولی باهاش باش!
_مادر من مگه کلاس اولیه که باید یکی همراهش باشه!؟
+نگفتم باهام بیا سرکلاس،بعدشم مگه خودت امروز کلاس نداری خو منم بذار اونجا دیگه!
_کلاس دارم ولی نه ۸صبح!
+نمیخواهم اصلا زنگ میزنم آژانس
تا تلفن رو برداشتم از دستم کشید و گفت: حالا نمیخواد قهر کنی خودم نوکرتم هستم!
لبخندی زد و منم به بوس آبدار از لپش گرفتم!
بعد از گذشت ۵ دقیقه اومد پایین!
از مامان خداحافظی کردیم. کفش هامو پوشیدم و چادرم رو سر کردم و رفتم توی ماشین نشستم!موزیک بی کلام ملایمی پخش میشد؛رسیدیم دانشگاه؛
+خداحافظ
_یا حق...عا راسی آیه
+جونم
_چه با ادب شدی!؟
+بودم کارت رو بگو
_ظهر خودم میام دنبالت یعنی باهم کلاسمون تموم میشه!
+باش پس منتظرم!
_ اس میدمت!
+هوم، خوبه خداحافظ
_یاعلی!
از ماشین پیاده شدم به سمت ورودی دانشگاه رفتم!
سر در دانشگاه رو خوندم: دانشگاه صنعتی شریف تهران !لبخندی زدم و داخل دانشگاه رفتم......!
ادامه دارد...
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
#حافظ_قلبــم ♡
#پارت_3
رسیدم به نگهبانی کارت دانشجوییم رو نشان دادم.
از روی برد کلاسم رو پیدا کردم،اولین کلاسم شیمی بود. از سرو صدای داخل کلاس معلوم بود استاد هنوز نیومده! رفتم تو،یه نگاه اجمالی به بقیه کردم و صندلی آخر از ردیف اول را برای نشستن انتخاب کردم!نشستم روی صندلی مورد نظر برای اینکه وقتم تلف نشه کتابی که چند روزیه شروع کردم رو خوندم(+اینقدر دختر وقت شناسیم. _اره خیلی! +به کجا بودی شوما!_. _همین دور ورا. +عح خوش بگذره وقتمو نگیر میخوام کتاب بخونم!)
استاد وارد کلاس شد؛به احترامش ایستادیم؛.
_من صادق حسینی هستم استاد شیمی شما؛ امیدوارم ترم خوبی داشته باشیم! قوانین کلاسم:موقع درس دادن صحبت نکنین مطمئن باشید وقت برای حرف زدنتون میدم! شوخی و خنده و دلقک بازی هم به جای خودش.درمورد غیبت هاتون،خیلی بهتون رحم کنم یک غیبت رو ببخشم!
همه بچه ها یک صدا:عععع استااااادددد!
استاد هم با همون لحن گفت:عععع بچه هااا! ناراحتین بیاین جای من!
لبخند کمرنگی زدم، برام جالب بود استاد حدودا ۴۵_۵۰سالش بود اینقدر شوخ بود.
_خب الان خودتون رو معرفی کنید ...از اون بالا شما!؟
_من استاد!؟
_بله جانم.
_استاد همیشه از اون اول شروع میکنن!
_من میخواهم شما اول معرفی کنی خودت رو....!
ادامه دارد...
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
#حافظ_قلبــم♡
#پارت_4
_چشم...امیر آقایی
_خوشبختم ....گذشت و همه بچه ها اسمشون رو گفتن؛ رسید به من:
_وشما؟؟!
_ایه فروزش! لبخند گرمی بهم زد و چشم ازم گرفت!
_خب از هرچه بگذریم سخن استاد خوش ترست!
یکی از بچه ها از آخر کلاس گفت:استاد احیانا سخن دوست نبود!؟
استاد: منم مثل دوست شما!اصلا من و شما نداره جانم.
و بلافاصله شروع به درس دادن کرد.کلاسمون تموم شد. جزومو جمع کردم و داشتم از کلاس بیرون میرفتم که استاد گفت:خانم فروزش!
+بله استاد!
_خوبی دخترم!؟
از سوال استاد جا خوردم:ب بله، چطور!؟
_نشناختی منو!؟صادقم عمو صادق!پدر حسین و حسنا
از شنیدن این حرفا ذوق کردم :واییی عمو صادق حالتون چطوره!؟ وایی چرا من نشناختمون!
_از بس حواس پرتی دختر!
+حسنا خوبه!؟خاله آسیه چطوره!؟کی برگشتین تهران!؟
_اووو دختر یکم نفس بکش! بعداً جواب همه سوالات رو میگیری اگه ب حسنا بگم اینجایی از خوشحالی بال در میاره!
+عع عمو خوب!
عمو صادق از روی شوخی گفت: ت کار و زندگی نداری مزاحم میشی!
خندم گرفت و ریز خندیدم.
_سلام ب احمد برسون، بعداً با حسنا خانمم حرف میزنی! خداحافظ!
با لبخند گفتم : بزرگیتون رو میرسونم.شمام سلام برسونین!
توی فکر خودم بودم که دستی رو شونم قرار گرفت؛برگشتم :_سلام من مریمم
دست دراز شدش رو گرفتم با گرمی باهاش برخورد کردم:سلام منم ایم!
_خوشبختم!
+همچنین!
_امممم چطوری بگم!
+هر طور راحتی!
همینطور که حرف میزدیم از کلاس بیرون میرفتیم به سمت صرف دانشگاه؛
_میشه خودتو معرفی کنی!
+برای؟؟
_اشنایی بیشتر!
تعللم رو که دید گفت:خب بذار اول خودمو معرفی کنم: من مریم شریف هستم. مثل خودت ترم یک دارای یک برادر کوچکتر از خودم ۱۹سالمه!
رسیده بود داخل صرف یه میز انتخاب کردم و سمتش رفتم پشت میز نشستم مریم هم نشست؛_خب!؟
+خب!؟
_معرفی کن خودتو دیگه!؟
+آها .خب من آیه فروزش هستم دارای یک داداش بزرگ تر از خودم!
_خب الان چی میخوری؟؟
+ی قهوه!
مریم رفت و بعد از مدتی با قهوه ها اومد!
ادامه دارد...
✍ز.ع
♡.
🖇♡.
♡🖇♡.
🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡. 💕@grilstory810✍
🖇♡🖇♡🖇♡. ♡--------------------♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡
🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
♡🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡🖇♡
از کلاس بیرون اومدم. امیر علی جلوی در اتاق استاد ها ایستاده بود و با یکی از همکارانش صحبت میکرد!همینطور که نگاهش میکردم چشم تو چشم شدیم ولی سریع چشم ازش گرفتم!
صدای دختری از پشت سرم میومد که به دوستاش میگفت:واییی عجب چیزیه!؟
(+اینا الان امیر علی رو میگن!؟. _فکر کنم. +یعنی چی؟!چ معنی داره ب پسر نامحرم نگاه کنم! _ یکم خودتو کنترل کن)
با دیدن دخترا که از دیدن امیر علی اینقدر به ذوق و وجد اومده بودند خندم گرفته بود....!
یه رمان پلیسی و جذاب😍😍♥️
از اون عاشقانه های دلبرونشه🙈🥺
بیا ببین چی میشه؟!!!😅
رمان #حافظ_قلبـم
♡--------------------------------♡
https://eitaa.com/joinchat/3494641761C936d470df9
♡--------------------------------♡