eitaa logo
دختر رمان نویس✍️💕
75 دنبال‌کننده
70 عکس
9 ویدیو
3 فایل
لینک ناشناس🌺☘ https://harfeto.timefriend.net/16383453932674 آیدی بنده🌺☘️ @girl_hopeful 🌺☘کپی رمان ها و دلنوشته ها فقط با فوروارد
مشاهده در ایتا
دانلود
⁦♡ طلبکار سمت امیر علی برگشتم و گفتم: همین؟! برا همین چیزی که مامان بیست چهار ساعت بهم میگه منو از درس و دانشگاه انداختین؟! امیر علی آروم گفت: خواهر من آروم باش چیزی نشده من استاد بهرامی حرف میزنم نترس یه جلسه اونم جلسه اول مشکلی پیش نمیاد! +وایی که چقدر خونسردی تو خندید و پاشو رو گاز فشار داد چند نفس عمیق کشیدم که عصابنیتم فروکش کنه و به بیرون خیره شدم +چرا اینوری میری ؟! _ چیشد می‌خوایی به جرم آدم ربایی ازم شکایت کنی +لوس نشو با خنده گفت: خواهر برادری داریم میریم بیرون مشکلیه؟! پشت چشمی نازک کردم گفتم: نه، برو از تو آینه نگاهی بهم کردو با خنده سرشو تکان داد. _زنگ بزن مامان بگو با منی شبم دیر میریم خونه! + باشه گوشیو از کیفم در آوردم که با انبوهی از پیام ها و تماس های مریم مواجه شدم«+عجب آدمیه ها»محتوای همه پیام ها پیرامون آقای رادمنش بود «+بخدا که ذهنش مریضه _ نگو اینطوری بچه رو + بچه رو اندازه شتر هیکل داره بعد میگی بچه رو » بیخیال پیام ها شدم و زنگ زدم مامان بهش گفتم با امیرعلی بیرونم. ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡ گوشیو خاموش کردم گذاشتم داخل کیفم به بیرون نگاه کردم؛ غرق افکار خودم بودم که امیرعلی گفت: پیاده شو! بعد از پیاده شدن شونه ب شونه هم وارد کافه رستورانی دنج و جذاب با ذوق و شوق ب اطراف نگاه میکردم دستی روی قفسه کتابهای کشیدم رو به امیر علی گفتم : تو اینجا رو از کجا می‌شناسی! _دوسش داری +وایی اره فکرشو بکن چایی بخوری کتاب بخونی با نگاه تاسف باری سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت: آیه بخدا که ب عقلت شک میکنم تو خونه چایی نیس یا پولات اضافس که میایی اینجا چایی بخوری و کتاب بخونی! +اِاِ خب حالا؛ با خنده ای گفت: امان از دست تو وروجک بیا بریم اینطرف با همون ذوق رفتم دنبالش و اطرافو نگاه میکردم افراد زیادی داخل کافه نبودند آنهایی هم که بودند چند دختر محجبه بودند با چند دختر تقریبا بد حجاب که با ملایمت گاها شوخیو خنده بحث می‌کردند امیر علی سرش رو به گوشم نزدیک کردو گفت: کجا سیر میکنی وروجک!؟ لبخندی زدمو نشستم روی صندلی که امیر علی برام عقب کشیده بود ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡ _معلومه خوشت اومده هااا! با ذوق گفتم: اره خیلی باحاله پاتوقم با حسنا جور شد با خنده گفت: وقتی اینطوری ذوق میکنی خیلی باحال میشی عین بچه ها مظلوم با لحن محزون و طنز آمیزی گفتم+مظلوم که هستم هعی کیه به داد من برسه! با لحن طلبکارانه گفت: آها بعد کی به شما ظلم می‌کنه خانم! + هعی آقا دست رو دلم نزار که خونه، خود شما یکیشونی با خنده گفت: زبون که نیست خیابون ولی عصره +اختیار دارید آقا شما استاد مایین با اومدن گارسون به خنده اکتفا کرد گارسون: چی میل دارید!؟ امیر علی نگاهی به من کرد و رو به گارسون گفت: دوتا قهوه یکی تلخ یکی با شکر بعد رفتن گارسون امیر علی گفت: هنوزم سلیقت مثل قبله! با خنده گفتم: اره ممنون ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡ _ایه +جانم ابرویش بالا رفت و گفت : اِ نه بابا دانشگاه بهت ساخته؛ جونم عزیزم میگی،کاش زودتر می‌رفتی! +برادر عزیزم شما ندیدی! لبخندی زدو جدی شدو گفت:آیه جدی می‌خوام بات حرف بزنم +بندم میشنوم _دیدی که داوود چی گفت!؟ +داوود کیه!؟ _بابا همون استاد فروزش شما! + آها، (با حالت عصابی گفتم)وایی که چقدر رو مخ بود با خنده گفت : چرا!؟ + میپرسی چرا؟! فقط برای یه سری حرفی که پیش پا افتادسو بهم زد خواست حرفی بزنه پریدم وسط حرفش: میدونم پیش پا افتاده نیس ولی اینقدر بزرگ شدم عقلم می‌کشه که حرفی از تو بابا و خیلیای دیگه نزنم امیر علی جدی به حرفام گوش میکرد بعد تموم شدن حرفم گفت: آیه موضوع اینقدرام که فکر می‌کنی پیش پا افتاده و آسون نیست؛ باورت میشه برای بابا محافظ گذاشتن با تعجب بهش نگاه میکردم انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: شمارتو به مریم دادی!؟ +نه یادم نمیاد ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡⁩ نفس راحتی کشید یه ابرو بالا انداختم و تو صورتش با حالت مشکوکی پرسیدم: اتفاقی افتاده!؟ حالت صورتش عوض شد گفت : نه ..نه چه اتفاقی ! +امیر من بچم؟! شانه بالا انداخت وبا خنده گفت: هیکلی که نه ولی از نظر عقلی فکر کنم +د نشد دیگه اشتباه گرفتی شمایی که فقط هیکلت بزرگ شده عقلت اندازه نخودم نیست خواست حرفی بزنه گارسون با سفارشا اومد گارسون: امر دیگه ای ندارید امیر علی: نه ممنون قهوه رو برداشتم مزش کردم امیر حالت جدی گرفت و گفت: چطوری قهوه رو تلخ میخوری! لبخند ملیحی زدم و گفتم: با لبخند شما با اون مغز نخودی متوجهش نمیشی با حالت بامزه و خنده داری گفت: آها که اینطور با صدای آرومی شروع کردم خندیدن امیرعلی: آیه یه دقیقه جدی شو! صاف نشستم و صدامو صاف کردم: بفرمایید آقای فروزش در خدمتم _ایه، مواظب خودت باش یکم گنگ نگاهش کردم : خب همین!؟ از کلاسم کشیدیم بیرون منو بیکارم علاف گیر آوردی که بیام بشینم اینجا یه قهوه هم مهمونم کردی که بعدش خدا می‌دونه چیکارمیخوایی در قبالش برات بکنم بعد میگی مواظب خودت باش! بعد سرمو با دستام بالا گرفتم گفتم : خدایا داداشمو به خودت سپردم به جوونیش و زنو بچش رحم کن ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡⁩ 33 سرم رو پایین آوردم ؛امیر علی سرش رو گذاشته بود روی میز و شونه هاش می‌لرزید؛ با لحن وحشت زده و آرومی گفتم:یا جد سادات چت شد امیر ! دستمو رو شونش گذاشتم که سرشو بلند کرد که صورتش قرمز بود یکم نگاهم کرد دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره شروع کرد بلند خندیدن +ای خدا بگم چیکارت نکنه زهره ترک شدم هنوز می‌خندید . بخاطر خلوت بودن کافه گارسون چیزی به امیرعلی بخاطر صدای بلند خندش نگفت دیگه از خندیدنش کفری شدم: امیر بخدا تمومش نکنی کاری میکنم از کرده خودت پشیمون بشی با خنده گفت: وای...وای...آیه وقتی عصبی میشی صورتت فوق العاده خنده داره! دوباره خندید +که اینطور خودت خواستی آقای امیر علی فروزش بدون هیچ حرفی بلند شدم کیفمو برداشتم از توی کیفم پول قهوه رو گذاشتم روی میز و از در کافه زدن بیرون صداش از پشت سرم میومد: خانم فروزش .... خانم لطفا.. این کارشو دوست داشتم که توی خیابون هیچ وقت من و مامانم رو با اسم کوچیک صدا نمیزد لبخندی زدم ولی عجیب دلم میخواست بچزونمش تند تر قدم بر می داشتم تا رسیدم به ایستگاه تاکسی....! ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡⁩ خواستم سوار تاکسی بشم امیر علی با لحن هشداردهنده ای گفت:بیا بشین تو ماشین حرف میزنیم به سختی جلوی خندمو گرفتم قیافش وقتی عصبی میشد خیلی خنده دار میشد بدون هیچ حرفی با اخم نگاهش کردم و پشت چشم نازک کردم و جلو تر را افتادم سمت ماشین امیر علی پشت سرم راه افتاد و زیر لب غر میزد؛ لبخندی زدم و ایستادم تا قفل در رو باز کنه بلافاصله بعد از باز شدن در عقب نشستم جایی که حتی از توی آینه هم دید نداشته باشه اخم کردم از پنجره بیرون نگاه کردم؛ امیر علی سوار شد و بدون هیچ مکثی برگشت سمتم : این بچه بازیا چیه ؟! هان!؟ جواب بده آیه!؟ فقط نگاش کردم _ایه جواب بده بت میگم همچنان سکوت کرده بودم صاف سر جایش نشست و نفسش رو داد بیرون: هوووف زیر لب چیزی گفت +چیزی فرمودین آقا _ از این همه حرف که زدم همین زمزمه رو فهیمیدی شونه بالا انداختم و چیزی نگفتم راه افتاد. ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡⁩ رسیدیم خونه تشکر آرومی کردم و وارد خونه شدم . +سلام بر اهل خانه مامان از آشپزخونه گفت: سلام آیه خانم خسته نباشید. چادرم رو در آوردم انداختم رو دستم و رفتم گونشو بوسیدم و گفتم: سلام خانم خونه ب‍َه ببین چی درست کرده، با دیدن قیمه های توی قابلمه چشمام برق زد رو به مامان کردم و گفتم: بوش که میگه من خوشمزم. مامان: برو دستو صورتتو بشور بیا میزو بچین .... آ راسی بچم کوش!؟ +بچتون!؟ _ امیر علی با خنده گفتم : نمیدونم _ یعنی چی مگه نگفتی باهم بودین؟ +چرا تا دم در خونه هم باهم بودیم از در به اینور نمی‌دونم کوش . _خیلی خب برو لباس عوض کن + بابا کجاست!؟ _ تو اتاق کارشه ،ناراحت بود از حالت چهرش وقتی از بابا سوال پرسیدم مشخص بود موضوع باباس + مامان طوری شده!؟ سعی کرد خودشو شاد جلوه بده: وا دختر چرا حرف در میاری!؟ + مامان، اون از صبحتون این از الانتون!حالا بگید طوری شده!؟ _نه دختر برو +هوفف باشه ولی بالاخره که میفهمم _اره خب ولی به وقتش وروجک با صدای بابا پشت سرم به سمتش چرخیدم با لبخند بهم نگاه میکرد . +سلام خسته نباشید _ سلام ،توهم خسته نباشی، با امیر علی بحث کردین!؟ با اتفاقاتی که افتاده بود لبخند پهنی زدمو گفتم: چطور !؟ ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
دختر رمان نویس✍️💕
#حافظ_قلبــم⁦♡⁩ #پارت_35 رسیدیم خونه تشکر آرومی کردم و وارد خونه شدم . +سلام بر اهل خانه مامان از
⁦♡ _اون امیر علی همیشگی نبود! با خنده گفتم : حقشه تا باشه منو از درسو دانشگاهم نندازه _ پس آتیش سوزوندی!؟ +هی بگی نگی! بابا با خنده گفت : آتیش پاره برو لباس عوض کن امیرم صدا کن بیاین غذا بخوریم + چشم. رو به مامان گفتم: مامان جان رخصت مامان: دوباره اینطوری حرف زدی! دختر ۱۹سالته من همسن... + بله بله همسن من بودین امیر حسین رو داشتین و یه زندگی اداره میکردین ... مامان جونم اینقدر حرص میخوری پوستت چروک میشه هاااا بعد بابا می‌ره یه زن جوون میگیرع از ما گفتن بود. بابا ب کل کل من و مامان می‌خندید مامان: برو دختر برو بیشتر از این اذیت نکن بابا: من همچین کاری نمیکنم ، من با کت و شلوار مشکی مخمل اومدم تو این خونه با کفن سفید میرم! مامان: خدا نکنه حاجی ،انشالله سایتون سالیان سال رو سر منو بچه ها باشه لپ مامان رو بوسیدمو گفتم: خدا جفتتون رو برامون نگه داره مامان: کم زبون بریز خنده کنان رفتم سمت اتاقم توی راه مقنعم رو در آوردم اتاق من و امیر علی دیوار ب دیواره خواستم برم پیشش که منصرف شدم لباس عوض کردم خواستم در بزنم که در باز شد با چشم ابرو درهم بهم نگاه کرد _چیزی میخایی؟! + امم......نه.... چیزه...راستش! ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
دختر رمان نویس✍️💕
#حافظ_قلبــم⁦♡ #پارت_36 _اون امیر علی همیشگی نبود! با خنده گفتم : حقشه تا باشه منو از درسو دانشگاهم
⁦♡ _ آیه حرفی داری بگو والا می‌خوام برم غذا بخورم! کنار کشیدم و با دلخوری گفتم:چه بد اخلاق، برو کسی جلوتو نگرفته اومد رو ب روم ایستاد و دماغمو کشیدو گفت: یه دختر لوس وروجک بد اخلاقم کرده. میدونست روی کلمه لوس حساسم از سر لجم. می‌گفتم : لوس عمته! با خنده گفت : کی گفت تو اینکارو کردی گفتم یه دختر ! +آخه بنده خدا غیر از من امروز با کدوم دختر رفتی بیرون که اینطوری بزنه تو برجکت! قبل اینم که با من بیایی بیرون و اون اتفاق بیفته شادو شنگول بودی غیر از اینه! با صدایی که رگه های خنده توش مشخص بود گفت : ن والا ،بریم شام؟؟ +بریم! چند قدمی برداشت :+ امیر علی _ بله! « +اوح خیلی اوضاع داغونه که! _چطور؟! + جانم نگفت! امیر کمتر از جانم بهم نگفته بود تا حالا!» رفتم جلوش ایستادم دستامو تو هم قفل کردم و با نگاهی سرشار از التماس گفتم : می‌بخشیم!؟ _چشماتو برا من اونطوری نکن بیل بریم شام! خواست بره دستشو گرفتم : جوابمو بده بخدا شام از گلوم پایین نمیره ! _ شرط داره + عه بد جنس نشو دیگه! _ یا با شرط یا بخشش بی بخشش + اه خیلی خوب بگو _ بوسم کن + چیییییی؟؟؟ _نگفتم جیغ بکش گفتم *اشاره کرد ب لپش که کنار صورتم بود *لپمو بوس کن لبخند شیطونی زدمو گفتم: چششششمممم ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡ لپش رو نزدیک صورتم آورد منم نامردی نکردم و گاز محکمی گرفتم . امیر علی از درد کبود شده بود چنان عربده ای کشید که من خودم ترسیدم . صورتش رو با دستش گرفت و رو به من با اخم گفت : خیره سر مامان و بابا هردو سرا سیمه از آشپز خونه اومدن طرف ما مامان: امیر علی چیشدی مادر!؟ چرا لپت اینطوریه!؟ دعوا کردی؟!؟ بابات می‌گفت یکم حالت خوش نیس! .... امیر علی با عصبانیت و کلافگی بهم نگاه میکرد منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم مامان:وا چیشدی تو!؟؟ بعد رو به بابا گفت: حاجی این خونه جن داره بچه هام جنی شدن این الکی الکی عربده میکشه این می‌خنده! خدایا ب جوونیشون رحم کن بابا رو به امیر علی گفت : طوری شدی!؟ جاییت درد گرفت! امیر علی انگار داغ دلش تازه شد نگاهی بهم کرد با دست به لپش اشاره کرد: دست گل عزیز دردونتونه! مامان وبابا یکم چپ چپ نگاهم کردن و رفتن! امیر علی معترضانه به مامان و بابا گفت: همین!؟ نگاه چپ چپ!؟ مامان : بیاین ناهارتونو بخورید اون موقع که میگم بچه این میگید نه ما بزرگ شدیم و فلان....! ادامه حرفشو توی آشپزخونه زد که من و امیر علی نشنیدیم. امیر علی همینطور که مات و مبهوت به جای خالی مامان بابا نگاه میکرد من پریدم لپش رو یک بوس آبدار کردم . +حالا شد! _ بیا از گردن من پایین ، عین کوالا میچسبه به آدم مگه من درختم! +ع ع ع توهین نکن دور از جون درخت . خندیدم با خنده گفت : از دست تو +آشتی!؟ با حالت پرسشی گفت: مگه قهر بودم! ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩
⁦♡ +قربون داداش خودم برم! _الهی مشتی به بازوش زدم:خیلی واقعا که... همینطور که به طرف آشپزخونه می‌رفت با خنده گفت: بیا دختر بیا که خیلی گشنمه زیر لب زمزمه کردم: بچه پرو _اون که تویی +گوش نیس که... سکوت کردم؛ چون نمیدونستم چی بگم _چیشد؟!؟ بابا: بچه ها بیاین دیگه! هیچی نگفتم و از کنار امیرعلی با پشت چشم نازک کردن رد شدم بدون هیچ حرفی. کمک مامان قاشق و چنگال هارو گذاشتم سر میز(_خسته نباشی. +درمونده نباشی. _میگم آیه اینقدر کار می‌کنی بخدا فشار روت زیاده ؛ اذیت میشی! + اره می‌دونم، باید به خودم استراحت بدم) از کل کل خودم با وجدانم لبخند ملیحی زدم؛ امیر علی: به چی میخندی ؟!؟. +هان؟!؟ چی؟!؟. _به چی میخندی بگو منم بخندم! +اومممم یه چیز خصوصی بود _اها دیس برنج رو از مامان گرفتم و گذاشتم سر میز خودم نشستم صندلی کنار بابا. بابا دیس برنج برداشت اول برای خودش ریخت بعد تعارف کرد به من ، منم برای خودم برنج کشیدم. ناهار در سکوت مطلق خورده شد هرچند به جز من که با اشتها میخوردم بقیه فقط با غذا بازی می‌کردند.... ✍ز.ع ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩