#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۱
مش برزو به کربلایی گفت: کربلایی حالت خوبه؟
کربلایی آب دهانش را قورت داد و گفت: مگه چی شده؟
حسین سر تکان داد و گفت: ما فکری شدیم که بختک روت افتاده. چنان سر و صدایی می کردی که همه ترسیدیم.
دهان کربلایی برای چند لحظه باز ماند، بعد فوری دهانش را بست. سر پایین انداخت و گفت: بختک نبود، داشتم خروپف میکردم!
_ آخه این چه خروپفیه؟ دور از جون انگار...انگار...
خود کربلایی جمله مش برزو را ادامه داد : انگار یک گله گرگ و پلنگ و شغال با هم زوزه بکشند. درسته؟
همه در تایید حرف کربلایی سر تکان دادند. کربلایی آه سوزناکی کشید و گفت : این هم شده اسباب دردسر من و خانواده ام حلال کنید. دست خودم نیست. از وقتی یادم میاد به جای خروپف این صدا ها از گلوم در می آد.
علی که به خاطر امدادگر بودنش خودش را پزشک حساب می کرد پرسید: نرفتی دنبال دوا درمونش؟
مش برزو به سرعت گفت: راستی کربلایی چرا وقتی تو آشپزخونه بودیم از این سر و صداها از خودت در نمی آوردی؟
کربلایی گفت: یادته شب ها کجا می خوابیدم؟
مش برزو چینی به پیشانی انداخت و گفت: فکر کنم... فکر کنم...، آهان. خوب من از کجا بدونم؟
کربلایی لبخند محزونی زد و گفت: هر شب میرفتم تو حمام لشکر که کسی توش نبود میخوابیدم. هیچکس هم نفهمید.
سیاوش گفت: تو گردان که باهم بودیم چی؟ اون موقع هیچ کس حرفی از خروپف شما نمی زد؟
_اون زمان شبها نمی خوابیدم . بیدار می موندم و وقتی روزها شماها می رفتید ورزش و راهپیمایی توی یک چادر خالی چند ساعتی می خوابیدم. چند نفری این موضوع رو فهمیدن؛ ولی بروز ندادن. خونه ام هم می رفتم بالای طویله و اصطبلمان میخوابیدم. فقط حیوون ها از خروپفم خوششان می آد!
سیاوش به قاطرها اشاره کرد و گفت :معلومه. اکبر خراسانی پرسید: دوا درمون چی؟ درمون نداره؟
_چه درمونی پسرم؟ رفتم پیش متخصص گفت باید رژیم غذایی مخصوص داشته باشم.
_خب ؟
_خوب به جمالت علی جان. گفت من به بعضی غذاها حساسیت دارم و باید مراعات کنم. اما چه فایده؛ تنها چیزی که برام ضرر نداره سبزی خوردن و هویجه! مگه میشه با خیار و هویج و سبزی زنده موند؟ چند هفتهای با بدبختی مراعات کردم. خوب خوب شدم. اما ۱۵ کیلو وزن کم کردم! از گشنگی داشتم هلاک میشدم. تا یک تیکه نون خوردم دوباره روز از نو روزی از نو.
همه با خنده ی کربلایی به خنده افتادند. مش برزو خیسی چشمانش را گرفت و گفت: کربلایی جسارت نباشه ها، اما فکر کنم بهتره شب ها کنار قاتل ها بخوابی. اینطوری همه آنها لالایی می شنوند، هم هیچ حیوون درنده ای جرأت نمی کنه نزدیک قاطرها بشه!
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۲
سلحشوران گردان ذوالجناح
سرانجام پس از یک سفر خستهکننده ، دو بار عوض کردن قطار و پیمودن بقیه راه سوار بر کانتینر یک کامیون به اردوگاه زمستانی در نزدیکی کوه های سرما زده و فرورفته در ابر و مه رسیدند.
یک روز سرد آخر پاییز بود. از دهان و دماغ قاطر ها بخار تندی بیرون می زد. سیاوش که به سرما حساس و ناتوان بود، خودش را خوب پوشانده بود تا سرما نخورد. چند پیراهن کاموایی و پشمی و ٱرکتی که آستری از پشم شیشه داشت، به تن کرده بود. یک کلاه کشی به سرکرده بود و گوش هایش را زیر لبه ی آن پنهان کرده بود. تند تند دماغش را پاک می کرد و لپ هایش از سوز سرما سرخ و تبدار شده بود.
از قبل آقا ابراهیم دستور داده بود ده رزمنده کاربلد به آن ها در حصارکشی و آماده کردن محل زندگی قاطرها کمک کنند. اردوگاه روی یک بلندی بود و از ساختمانهای کوتاه و بلند نیمه کاره درست شده بود. قرار شد محل زندگی نیروهای گردان ذوالجناح کنار اردوگاه باشد تا از مزاحمت و کنجکاوی دیگران در امان بمانند. دور یک زمین پر دار و درخت، حصار چوبی کشیدند و خوب محکمش کردند که قاطرها فرار نکنند . یک اصطبل درست کردند تا شبها کربلایی آن جا بخوابد. کربلایی خیلی از این موضوع خوشحال و سپاسگزار شد.!
قرار شد یوسف و دیگران هم در ساختمان یک طبقه ای که نزدیک حصار و اصطبل بود سر کنند، یوسف راضی راضی بود. چند روز از اول سیاوش هنوز با سرمای شدید آنجا بیگانه بود و دلش نمی آمد از کنار بخاری تکان بخورد؛ اما بعد از چند روز خسته شد، حوصله اش سر رفته دوست داشت در هوای باز بچرخد و شلوغ کاری کند و انرژی فراوان وجودش را خالی کند. در فاصله ای که آنها به محل جدید عادت می کردند، هر کدام به کار خود مشغول شدند. کربلایی و مش برزو هر روز به حصارها و اصطبل سرکشی می کردند و کم و کسری ها را برطرف می کردند . حسین با خودش تمرین می کرد که نفرتش از قاطر هارا کم کند. اما هر بار که چشمش به قاطرها می افتاد، شانه شپش گزگز میکرد و یاد درد و زخم قدیمی اش می افتاد و دوباره از قاطر ها متنفر می شد. اکبر خراسانی دلش برای سینما رفتن تنگ شده بود و به یوسف اصرار می کرد به او مرخصی ساعتی بدهد تا به نزدیک ترین شهر رفته و یک فیلم، هرچند مزخرف و ضعیف ببیند و حالش خوب شود!
علی نجفی هر روز به واحد تبلیغات می رفت و در کتابخانه کم حجم آنجا دنبال مطالبی به درد بخور درباره خلق و خوی قاطرها می گشت.
یوسف همان روز اول به تلفن خانه تازه تاسیس اردوگاه رفت و یک ربع تلفنی با خانه صحبت می کرد. اذان یک ربع، دو دقیقه با پدر و مادرش حرف زد و یک دقیقه به اصرار و التماس پسرخاله و تنها برادر زنش دانیال گوش داد که از یوسف خواهش می کرد پارتی بازی کند و او را هم به جبهه ببرد و ۱۲ دقیقه با دختر خاله و نامزدش مارال! آنقدر از صحبت با مارال سر کیف بود که یادش رفت دانیال چه گفته و خودش چه جوابش داده. سه روز بعد که دانیال با یک ساک کوچک و دست و صورت سرما زده به دژبانی اردوگاه رسید، تازه یوسف فهمید چه اشتباهی کرده است! دانیال حرفهای یوسف را باور کرده و از خانه فرار کرده بود و خودش را به آنجا رسانده بود!
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
دختر رمان نویس✍️💕
#PDF #روی_ماه_خداوند_راببوس 🌱 تعداد صفحه: ۱۲۰📄 ژانر: خدایی ، عاشقانه ❤️ نویسنده: مصطفی مستور✍ 🌸 🌈🌸
پی دی اف چطور بود؟😍
حتما نظراتتون رو توی لینک ناشناس بگید 😌🌸
https://harfeto.timefriend.net/16383453932674
از خانه ی ارباب خبر می آید
بر آل علی تازه پسر می آید
در خُلق و مرام و منطق و حُسن و جمال
انگار محمدی دگر می آید
#میلاد_حضرت_علیاکبر_مبارک
@grilstory810
هدایت شده از - دچار!
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۳
دانیال سرمای شدیدی خورده بود و پشت سر هم عطسه می کرد. کربلایی با مهربانی برایش چای داغ آورد و گفت: بخور پسرم. حالت رو خوب می کنه. بعد هم این جوشوندنی رو یک نفس برو بالا.
دانیال دوباره جوشوندنی اختراعی کربلایی را خورد و با التماس گفت: دیگه نه کربلایی، خیلی بد مزه است.
_بد مزه هست، اما دواست ، داروی درمان تو همین معجونیه که فقط خودم طرز درست کردنش رو بلدم. بخور پسرم تا زود خوب بشی.
یوسف خون خونش را می خورد. به دانیال چشم غره رفت و گفت: امان از دست تو. برای چی سر خود و بی جهت سرت رو انداختی پایین و اومدی اینجا؟ برای چی به هیشکی خبر ندادی؟ نگفتی خاله و عمو جان نگران میشن و می افتند این ور و اونور دنبالت گشتن؟ آخه پسر تو عقل تو کله ات نیست؟
دانیال عطسه جانانهای کرد و گفت: خودت گفتی قدمت روی چشم، بیا پیش خودم کارات رو راست و ریس می کنم. نگفتی فرمانده گردان شدی و دیگه خرت میره و همه حرفت رو گوش می کنن؟ نکنه همه حرفات قپی بوده و فقط خواستی خودت رو مهم نشون بدی؟
یوسف به دانیال براق شد. مش برزو و کربلایی دستهایش را گرفتند تا به او حمله نکند.
_عجب بچه پرروئیه. حالا من یه چیزی گفتم. تو برای چه باور کردی؟ برای چی بی خبر پا شدی و اومدی؟
_چند روز پیش که تلفن زدی، بهت گفتم می خوام بیام، تو هم گفتی قدمت روی چشم.
یوسف با خشم و غضب برای دانیال چشم دراند. گرچه در دل میدانست حق با دانیال است. وقتی میخواست با مارال صحبت کند، دانیال گوشی تلفن را قاپید و تند تند پرت و پلا به هم بافت و یوسف برای آن که او را دست به سر کند، بدون آنکه متوجه حرفهای او شود و فقط برای آنکه هر چه زودتر با مارال صحبت کند، الکی وعده داده و بله بله و چشم چشم گفته بود. از کجا می دانست دانیال حرفهای او را جدی گرفته و باور کرده است. یوسف با خشم نفسش را بیرون داد و گفت: فردا صبح زود خودم میبرمت ترمینال با اتوبوس می فرستمت بری خونه، جای تو اینجا نیست.
دانیال با پررویی گفت: من این حرف ها سرم نمی شه. خودت قول دادی کارامو درست می کنی و منم اومدم. دیگه روی برگشتن ندارم. من می مونم.
_دِ عجب بچه سمجیه. آخه پسر، تو نه سِنت میخوره، نه قد و بالات که رزمنده بشی. جنگیدن بنیه میخواد.
دانیال بغض کرده، به سیاوش ک ه تازه وارد شده بود، اشاره کرد:
_پس این چیه؟ دو وجب از منم کوتاهتره. چطور این میتونه من نمیتونم؟
سیاوش از همان لحظه ی اول از دانیال بدش آمده بود و مطمئن بود که با هم کنار نمی آیند. فریاد زد: پای منو وسط نکش. در ضمن کجا قد من دو وجب کوچک تر از توئه؟ من ۲۰ سالمه، مثل تو هنوز بچه شیر خورده نیستم!
کربلایی و مشغول شو از دروغ شاخدار سیاوش به خنده افتادند.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۴
دانیال با لودگی خندید و گفت: ۲۰ سالته؟ پس ریش و سیبیلت کو؟ حتماً کچلی گرفتی و ریش و سیبیلت ریخته.
_سربه سر من نذار بچه. میزنم..
_تو منو بزنی؟ همچین میزنم تو سرت به گربه بگی خان دایی!
_اگر مَردشی بیا بریم بیرون نشونت بدم!
_نامردم اگه نیام!
یوسف و کربلایی و مش برزو با هزار زور و زحمت، سیاوش و دانیال را گرفتند. یوسف یقه دانیال را تکان داد و گفت: میبینی؟ هنوز نیومده داری شر راه میاندازی. همین که گفتم برمیگردی خونه. دیگه هم حرف نباشه.
دانیال که از پوزخند سیاوش شدیداً به غرورش برخورده بود، به زحمت جلوی گریه اش را گرفت و آخرین تیر زهردار و خانه خراب کنش را به یوسف شلیک کرد.
_باشه، برمیگردم خونه؛ اما از حالا بگم، میرم به همه میگم که دروغ گفتی فرمانده گردان شدی. آره من میدونم تو فرمانده قاطر ها و الاغ ها شدی. آبروت را پیش مارال می برم. کاری می کنم دیگه هیچکس حرفات رو باور نکنه.
یوسف خشکش زد. مش برزو کربلایی اشاره معناداری کرد. کربلایی سر تکان داد که بله کار یوسف تمام است! یوسف چند لحظه هاج و واج به دانیال خیره شد. دانیال کم نیاورد و ادامه داد: نگه داشتن قاطرها از کی شده فرماندهی؟ خجالت کشیدی بگی؟ نکنه یادت رفته؟ حتما یادت رفته. اما من یادم میمونه. به همه میگم چی شده. حالا خود دانی، یا کار منو درست کن همینجا پیش خودت بمونم یا برمی گردم همه جا را پر می کنم و آبروت رو میبرم.
تهدید شدید دانیال کارگر شد و یوسف با کلی ریش گرو گذاشتن و پارتی بازی توانست کاری بکند که دانیال نیروی جدید گردان ذوالجناح شود. اما مشکل بزرگترش دشمنی دانیال و سیاوش بود. آندو از هیچ فرصتی برای دعوا و کتک کاری نمی گذشتند. به سر و کول هم می پریدند و به هم مشت می کوبیدند. حتی سر سفره پهن کردن و دادن غذای قاطرها با هم رقابت میکردند و با کتک کاری کارشان را تمام می کردند.
نه یوسف و نه هیچ کس دیگر، امیدی نداشتند که آنها روزی دست از لجبازی بردارند و در کنار هم روزگار سر کنند. یک بار که علی بعد از کلی مشت و لگد خوردن از سیاوش و دانیال، موفق شد آن دو را از هم جدا کند، با نا امیدی گفت: هر وقت حسین با قاطرها دوست بشه و ماچشون کنه، این دو تا هم دوست و صمیمی می شن!
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۵
گردان قاطرچی ها
یوسف نفس عمیقی کشید. سعی کرد تپش قلب ناآرام و هیجان زده اش را کنترل کند. گوش تیز کرد. از اتاق فرماندهی صدای صحبت و همهمه می آمد. برای اولین بار قرار بود در نقش یک فرمانده در جلسه مهم فرمانده هان سطح لشکر شرکت کند. دچار شور و هیجان شده بود. چه کیفی داشت! حالا هم رده ی دیگر فرمانده هان بود و برای نظراتش ارزش قائل می شدند. می دانست که باید سنجیده و درست و درمان حرف بزند و موقّر و متین برخورد کند تا دیگران او را دست کم نگیرند و نخندند.
یک بار دیگر نفس عمیقی کشید و چند دقیقه آرام به در چوبی و رنگ و رو رفته اتاق زد و بازش کرد.
_سلام
سیبیل به سیبیل فرمانده در اتاق نشسته بود. آقا ابراهیم کنار دیوار ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. نگاه ها به طرفش برگشت. یوسف از قصد کمی دیر آمده بود تا ورودش جلب توجه کرده و همه را متوجه حضورش کند. با اعتماد به نفس و لبخند بر لب ، سری برای همه تکان داد. آقا ابراهیم لبخند جانانه ای زد و گفت: علیک سلام یوسف جان، کم کم داشتم دل نگران میشدم. بفرما بشین.
سید علی کمی خودش را جمع و جور کرد تا یوسف کنارش بنشیند. اما یوسف کم محلی کرد و رفت کنار عزتی نشست و به دیوار تکیه داد. آقا ابراهیم سینه صاف کرد تا نگاه ها متوجه اش شود.
_خیر مقدم عرض می کنم خدمت برادر یوسف بیریا. آقا یوسف به تازگی قبول زحمت کردند و مسئولیت مهم و خطیر یکی از گردان های تازه تاسیس را به عهده گرفتند. انشاءالله به موقع دربارهاش صحبت می کنیم. داشتم ارز میکردم که عملیات قبلی در ارتفاعات حاج عمران...
یوسف یک دفترچه کوچک از جیب پیراهن نظامی اش درآورد و الکی شروع به یادداشت و نوشتن کرد. متوجه بود که چند نفر حواسش هم به اوست و کارهایش را زیر نظر دارند.
آقا ابراهیم نیم ساعتی صحبت کرد. بعد فرمانده واحد لجستیک کلی گله کرد و از نبود امکانات و نرسیدن تایر و روغن موتور و گازوئیل و بنزین ناله کرد.
مسئول آشپزخانه گزارش کار داد و سرانجام نوبت یوسف شد.
یوسف از قبل یادداشته بلندبالایی تهیه و آماده کرده بود ایستاد. نگاهی به فرمانده هان انداخت و شروع به صحبت کرد: دوستان و برادران! شکر خدا با هماهنگی آقا ابراهیم ما بدون کمترین صدمه و تلفات توانستیم نیروهایمان را از جنوب به اینجا منتقل کنیم. الان محل زندگی نیروها آماده اس و ازش استفاده میشه. کم و کسری هست؛ اما امیدمون به خداست.
یوسف نگاهی به اطرافیان کرد تا زهر کلامش را خوب در کام کسانی که شکوه و گله میکردند اندازه بگیرد.
_غذا و خورد و خوراک باشه با هم برادرانه و دوستانه می خوریم، نباشه هم قناعت می کنیم!
هم پقی خندیدند.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡