هدایت شده از - دچار!
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۳
دانیال سرمای شدیدی خورده بود و پشت سر هم عطسه می کرد. کربلایی با مهربانی برایش چای داغ آورد و گفت: بخور پسرم. حالت رو خوب می کنه. بعد هم این جوشوندنی رو یک نفس برو بالا.
دانیال دوباره جوشوندنی اختراعی کربلایی را خورد و با التماس گفت: دیگه نه کربلایی، خیلی بد مزه است.
_بد مزه هست، اما دواست ، داروی درمان تو همین معجونیه که فقط خودم طرز درست کردنش رو بلدم. بخور پسرم تا زود خوب بشی.
یوسف خون خونش را می خورد. به دانیال چشم غره رفت و گفت: امان از دست تو. برای چی سر خود و بی جهت سرت رو انداختی پایین و اومدی اینجا؟ برای چی به هیشکی خبر ندادی؟ نگفتی خاله و عمو جان نگران میشن و می افتند این ور و اونور دنبالت گشتن؟ آخه پسر تو عقل تو کله ات نیست؟
دانیال عطسه جانانهای کرد و گفت: خودت گفتی قدمت روی چشم، بیا پیش خودم کارات رو راست و ریس می کنم. نگفتی فرمانده گردان شدی و دیگه خرت میره و همه حرفت رو گوش می کنن؟ نکنه همه حرفات قپی بوده و فقط خواستی خودت رو مهم نشون بدی؟
یوسف به دانیال براق شد. مش برزو و کربلایی دستهایش را گرفتند تا به او حمله نکند.
_عجب بچه پرروئیه. حالا من یه چیزی گفتم. تو برای چه باور کردی؟ برای چی بی خبر پا شدی و اومدی؟
_چند روز پیش که تلفن زدی، بهت گفتم می خوام بیام، تو هم گفتی قدمت روی چشم.
یوسف با خشم و غضب برای دانیال چشم دراند. گرچه در دل میدانست حق با دانیال است. وقتی میخواست با مارال صحبت کند، دانیال گوشی تلفن را قاپید و تند تند پرت و پلا به هم بافت و یوسف برای آن که او را دست به سر کند، بدون آنکه متوجه حرفهای او شود و فقط برای آنکه هر چه زودتر با مارال صحبت کند، الکی وعده داده و بله بله و چشم چشم گفته بود. از کجا می دانست دانیال حرفهای او را جدی گرفته و باور کرده است. یوسف با خشم نفسش را بیرون داد و گفت: فردا صبح زود خودم میبرمت ترمینال با اتوبوس می فرستمت بری خونه، جای تو اینجا نیست.
دانیال با پررویی گفت: من این حرف ها سرم نمی شه. خودت قول دادی کارامو درست می کنی و منم اومدم. دیگه روی برگشتن ندارم. من می مونم.
_دِ عجب بچه سمجیه. آخه پسر، تو نه سِنت میخوره، نه قد و بالات که رزمنده بشی. جنگیدن بنیه میخواد.
دانیال بغض کرده، به سیاوش ک ه تازه وارد شده بود، اشاره کرد:
_پس این چیه؟ دو وجب از منم کوتاهتره. چطور این میتونه من نمیتونم؟
سیاوش از همان لحظه ی اول از دانیال بدش آمده بود و مطمئن بود که با هم کنار نمی آیند. فریاد زد: پای منو وسط نکش. در ضمن کجا قد من دو وجب کوچک تر از توئه؟ من ۲۰ سالمه، مثل تو هنوز بچه شیر خورده نیستم!
کربلایی و مشغول شو از دروغ شاخدار سیاوش به خنده افتادند.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۴
دانیال با لودگی خندید و گفت: ۲۰ سالته؟ پس ریش و سیبیلت کو؟ حتماً کچلی گرفتی و ریش و سیبیلت ریخته.
_سربه سر من نذار بچه. میزنم..
_تو منو بزنی؟ همچین میزنم تو سرت به گربه بگی خان دایی!
_اگر مَردشی بیا بریم بیرون نشونت بدم!
_نامردم اگه نیام!
یوسف و کربلایی و مش برزو با هزار زور و زحمت، سیاوش و دانیال را گرفتند. یوسف یقه دانیال را تکان داد و گفت: میبینی؟ هنوز نیومده داری شر راه میاندازی. همین که گفتم برمیگردی خونه. دیگه هم حرف نباشه.
دانیال که از پوزخند سیاوش شدیداً به غرورش برخورده بود، به زحمت جلوی گریه اش را گرفت و آخرین تیر زهردار و خانه خراب کنش را به یوسف شلیک کرد.
_باشه، برمیگردم خونه؛ اما از حالا بگم، میرم به همه میگم که دروغ گفتی فرمانده گردان شدی. آره من میدونم تو فرمانده قاطر ها و الاغ ها شدی. آبروت را پیش مارال می برم. کاری می کنم دیگه هیچکس حرفات رو باور نکنه.
یوسف خشکش زد. مش برزو کربلایی اشاره معناداری کرد. کربلایی سر تکان داد که بله کار یوسف تمام است! یوسف چند لحظه هاج و واج به دانیال خیره شد. دانیال کم نیاورد و ادامه داد: نگه داشتن قاطرها از کی شده فرماندهی؟ خجالت کشیدی بگی؟ نکنه یادت رفته؟ حتما یادت رفته. اما من یادم میمونه. به همه میگم چی شده. حالا خود دانی، یا کار منو درست کن همینجا پیش خودت بمونم یا برمی گردم همه جا را پر می کنم و آبروت رو میبرم.
تهدید شدید دانیال کارگر شد و یوسف با کلی ریش گرو گذاشتن و پارتی بازی توانست کاری بکند که دانیال نیروی جدید گردان ذوالجناح شود. اما مشکل بزرگترش دشمنی دانیال و سیاوش بود. آندو از هیچ فرصتی برای دعوا و کتک کاری نمی گذشتند. به سر و کول هم می پریدند و به هم مشت می کوبیدند. حتی سر سفره پهن کردن و دادن غذای قاطرها با هم رقابت میکردند و با کتک کاری کارشان را تمام می کردند.
نه یوسف و نه هیچ کس دیگر، امیدی نداشتند که آنها روزی دست از لجبازی بردارند و در کنار هم روزگار سر کنند. یک بار که علی بعد از کلی مشت و لگد خوردن از سیاوش و دانیال، موفق شد آن دو را از هم جدا کند، با نا امیدی گفت: هر وقت حسین با قاطرها دوست بشه و ماچشون کنه، این دو تا هم دوست و صمیمی می شن!
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۵
گردان قاطرچی ها
یوسف نفس عمیقی کشید. سعی کرد تپش قلب ناآرام و هیجان زده اش را کنترل کند. گوش تیز کرد. از اتاق فرماندهی صدای صحبت و همهمه می آمد. برای اولین بار قرار بود در نقش یک فرمانده در جلسه مهم فرمانده هان سطح لشکر شرکت کند. دچار شور و هیجان شده بود. چه کیفی داشت! حالا هم رده ی دیگر فرمانده هان بود و برای نظراتش ارزش قائل می شدند. می دانست که باید سنجیده و درست و درمان حرف بزند و موقّر و متین برخورد کند تا دیگران او را دست کم نگیرند و نخندند.
یک بار دیگر نفس عمیقی کشید و چند دقیقه آرام به در چوبی و رنگ و رو رفته اتاق زد و بازش کرد.
_سلام
سیبیل به سیبیل فرمانده در اتاق نشسته بود. آقا ابراهیم کنار دیوار ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. نگاه ها به طرفش برگشت. یوسف از قصد کمی دیر آمده بود تا ورودش جلب توجه کرده و همه را متوجه حضورش کند. با اعتماد به نفس و لبخند بر لب ، سری برای همه تکان داد. آقا ابراهیم لبخند جانانه ای زد و گفت: علیک سلام یوسف جان، کم کم داشتم دل نگران میشدم. بفرما بشین.
سید علی کمی خودش را جمع و جور کرد تا یوسف کنارش بنشیند. اما یوسف کم محلی کرد و رفت کنار عزتی نشست و به دیوار تکیه داد. آقا ابراهیم سینه صاف کرد تا نگاه ها متوجه اش شود.
_خیر مقدم عرض می کنم خدمت برادر یوسف بیریا. آقا یوسف به تازگی قبول زحمت کردند و مسئولیت مهم و خطیر یکی از گردان های تازه تاسیس را به عهده گرفتند. انشاءالله به موقع دربارهاش صحبت می کنیم. داشتم ارز میکردم که عملیات قبلی در ارتفاعات حاج عمران...
یوسف یک دفترچه کوچک از جیب پیراهن نظامی اش درآورد و الکی شروع به یادداشت و نوشتن کرد. متوجه بود که چند نفر حواسش هم به اوست و کارهایش را زیر نظر دارند.
آقا ابراهیم نیم ساعتی صحبت کرد. بعد فرمانده واحد لجستیک کلی گله کرد و از نبود امکانات و نرسیدن تایر و روغن موتور و گازوئیل و بنزین ناله کرد.
مسئول آشپزخانه گزارش کار داد و سرانجام نوبت یوسف شد.
یوسف از قبل یادداشته بلندبالایی تهیه و آماده کرده بود ایستاد. نگاهی به فرمانده هان انداخت و شروع به صحبت کرد: دوستان و برادران! شکر خدا با هماهنگی آقا ابراهیم ما بدون کمترین صدمه و تلفات توانستیم نیروهایمان را از جنوب به اینجا منتقل کنیم. الان محل زندگی نیروها آماده اس و ازش استفاده میشه. کم و کسری هست؛ اما امیدمون به خداست.
یوسف نگاهی به اطرافیان کرد تا زهر کلامش را خوب در کام کسانی که شکوه و گله میکردند اندازه بگیرد.
_غذا و خورد و خوراک باشه با هم برادرانه و دوستانه می خوریم، نباشه هم قناعت می کنیم!
هم پقی خندیدند.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
هدایت شده از 『استـوری+هات😎』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حول حالنا بظهور حجه 😍💚
#انشاالله
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۶
یوسف گیج شد. نمی دانست کجای حرفش خنده دار است. سید علی گفت: اون نیرو های مظلوم و بی ادعا معلومه که هرچی جلوشون بریزی برادرانه میخورند!
خنده بیش تر شد، یوسف سرخ شد؛ منظور سید علی را گرفت.
_از نظر پوشاک...
عزتی که هنوز میخندید، گفت: پوشاک هم که با دوتا پتو و پالان سر و ته اش هم می آد، درسته؟
حتی آقا ابراهیم که نمی خواست دل یوسف را بشکند و تا آن لحظه جلوی خنده اش را گرفته بود ، به خنده افتاد. دیگر سر رشته کلام از دست یوسف در رفت، گلویش خشک شد. همه از خنده غش و ضعف می رفتند. یوسف اخم کرد و نشست و سرش را به پایین انداخت. آقا ابراهیم خنده اش را خورد و دست بلند کرد. کم کم خنده ها خاموش شد.
_عزیزان، عزیزان!
به یوسف نگاه مهربانی کرد و ادامه داد: آقا یوسف ممنون از گزارشت. بعد از جلسه در خدمت شما هستم .
یوسف تصمیم گرفت نه حرف بزند و نه به کسی نگاه کند. اما انگار بقیه می خواستند هرطور شده اورا به حرف بیاورند، مزه بیندازند و بخندند. آصف علی مسئول آشپزخانه چایی اش را هورت کشید و گفت: حرف از غذا و خورد و خوراک شد آقا ابراهیم. خودتون میدونید که بدجوری تو منگنه هستیم. ردیف کردن غذا برای ۱۰ هزار نفر کلی دستک دمبک می خواد. ماهم چیزی فروگذار نمی کنیم. اما بعضی وقتها ته مانده غذاها باعث میشه کفران نعمت کنیم. من یک راه حل برای حرام نشدن ته مانده ی غذاها دارم.
آصف علی به یوسف خیره شد و گفت: اگر آقای یوسف موافقت کنند از حالا ته مانده غذاها رو میاریم برای قاطرها ، هم اونا گشنه نمی مونند ، کما از احساس گناه و اسراف کردن خلاص میشویم.
آصف علی سعی کرد حتی لبخند هم نزند. چند نفر زیر جلکی خندیدند؛ اما آقا یوسف بی اعتنا به آنها گفت : خیلی هم خوبه، فقط زحمت بکشید غذاهای فاسد و خراب رو نفرستید پیش ما. نمی خواهم قاطرها مسموم و مریض بشن. بیش تر نان خشک بفرستید.
آقا ابراهیم که از حرف یوسف ته دلش قرص شده بود، با خوشحالی گفت: اینطوری در خرید علوفه و کاه واسه قاطرها صرفه جویی می کنیم، تازه تو این سیاهی زمستون پیدا کردن و خریدن علوفه کلی دردسر داره. آقا یوسف جلسه که تموم شد، بمون کار مهمی باهات دارم.
یوسف دیگر حرفی نزد تا جلسه تموم شد.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡
#گردان_قاطرچی_ـها
قسمت۵۷
وقتی همه رفتند و فقط آقا ابراهیم و یوسف تنها ماندند، یوسف چای سرد شدهاش در لیوان را تکان داد و گفت: آقا ابراهیم، ما احتیاج به سلاح و مهمات داریم.
چایی به گلوی آقای ابراهیم پرید و افتاد به سرفه. یوسف با احترام و ملایمت چند ضربه به پشت آقا ابراهیم زد. آقا ابراهیم خیسی چشمانش را گرفت. یک جرعه دیگر چای نوشید تا گلویش صاف شود و پرسید: سلاح و مهمات واسه چی می خواهید؟
_این که سوال کردن نداره. مثلاً ما رزمنده ایم و قراره با دشمن بجنگیم. دست خالی بریم جلوشون؟
_یوسف جان، جسارت نباشه؛ اما وظیفه نیروهای شما فقط بردن سلاح و مهمات و غذا برای نیروهاست . نه جنگیدن.
_حرف شما درست، اما زد و وسط درگیری و عملیات، با سربازهای دشمن روبرو شدیم. چطوری از خودمون دفاع کنیم؟ بهشون فحش بدیم و فرار کنیم؟
آقا ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: حرف دلت رو بزن یوسف جان، اصل منظورت چیه؟
_باید قاطرها به صدای تیراندازی و انفجار عادت کنن، و الاّ وسط معرکه می ترسن و قدم از قدم برنمیدارن. شما که می دونید قاطر چه حیوون لجباز و بی کله ایه. درسته؟
_قبوله. اما خواهش میکنم قضیه رو جدی نگیر. فقط در حد این که قاطر ها به سر و صدای تیر اندازی عادت کنن. منظورم را متوجه میشی؟ نمی خوام و دارم تأکید میکنم، نمی خوام مته به خشخاش بذاری.
یوسف سر تکان داد که قبول. آقا ابراهیم گفت : مورد بعدی تعداد کم قاطر هاست.
یوسف از جا پرید و گفت: تعداد کم؟ آقا ابراهیم جان همین ها پیر ما رو درآوردن . ضبط وربط همین تعداد قاطر کلی دنگ و فنگ و رسیدگی میخواد. جسارت نباشه شما که کنار گود نشستید میگید لنگش کن. دستتون تو کار نیست. نمیدونید سر و کله زدن با قاطر جماعت چقدر سخته.
_ یوسف جان، جوش نیار. منم باید به فکر عملیات و جوانب دیگه باشم. وقتی موعد حمله برسه و قاطر ها تو گردان ها پخش بشن تا وظیفه شون رو انجام بدن، نمیشه که فقط یک قاطر تمام بار و بندیل یک گردان رو از کوه و کمر ببره بالا. متوجه ای؟ میدونم هرچی تعداده قاطرها بیشتر بشه دردسر و زحمت شما هم بیشتر میشه؛ اما چاره ای نیست.
_از کجا می خواهید قاطر بیاورید؟خودتون گفتید همین قاطر ها رو هم با کلی زحمت از این ور و اونور جور کردید.
_این دفعه زحمت تهیه قاطرها دست خودت رو میبوسه.
_آخه چطوری؟ برم تو دهات های مملکت رو بگردم قاطر جمع کنم بیارم؟
آقا ابراهیم خندید. یوسف هم به خنده افتاد.
ادامه دارد...
✍داوود امیریان
☘
🌼☘
☘🌼☘
🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌼☘🌼☘🌼☘
♡---------------------♡
💕 @grilstory810 ✍
♡---------------------♡