eitaa logo
دختر رمان نویس✍️💕
74 دنبال‌کننده
70 عکس
9 ویدیو
3 فایل
لینک ناشناس🌺☘ https://harfeto.timefriend.net/16383453932674 آیدی بنده🌺☘️ @girl_hopeful 🌺☘کپی رمان ها و دلنوشته ها فقط با فوروارد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت۵۶ یوسف گیج شد. نمی دانست کجای حرفش خنده دار است. سید علی گفت: اون نیرو های مظلوم و بی ادعا معلومه که هرچی جلوشون بریزی برادرانه میخورند! خنده بیش تر شد، یوسف سرخ شد؛ منظور سید علی را گرفت. _از نظر پوشاک... عزتی که هنوز می‌خندید، گفت: پوشاک هم که با دوتا پتو و پالان سر و ته اش هم می آد، درسته؟ حتی آقا ابراهیم که نمی خواست دل یوسف را بشکند و تا آن لحظه جلوی خنده اش را گرفته بود ، به خنده افتاد. دیگر سر رشته کلام از دست یوسف در رفت، گلویش خشک شد. همه از خنده غش و ضعف می رفتند. یوسف اخم کرد و نشست و سرش را به پایین انداخت. آقا ابراهیم خنده اش را خورد و دست بلند کرد. کم کم خنده ها خاموش شد. _عزیزان، عزیزان! به یوسف نگاه مهربانی کرد و ادامه داد: آقا یوسف ممنون از گزارشت. بعد از جلسه در خدمت شما هستم . یوسف تصمیم گرفت نه حرف بزند و نه به کسی نگاه کند. اما انگار بقیه می خواستند هرطور شده اورا به حرف بیاورند، مزه بیندازند و بخندند. آصف علی مسئول آشپزخانه چایی اش را هورت کشید و گفت: حرف از غذا و خورد و خوراک شد آقا ابراهیم. خودتون میدونید که بدجوری تو منگنه هستیم. ردیف کردن غذا برای ۱۰ هزار نفر کلی دستک دمبک می خواد. ماهم چیزی فروگذار نمی کنیم. اما بعضی وقتها ته مانده غذاها باعث میشه کفران نعمت کنیم. من یک راه حل برای حرام نشدن ته مانده ی غذاها دارم. آصف علی به یوسف خیره شد و گفت: اگر آقای یوسف موافقت کنند از حالا ته مانده غذاها رو میاریم برای قاطرها ، هم اونا گشنه نمی مونند ، کما از احساس گناه و اسراف کردن خلاص میشویم. آصف علی سعی کرد حتی لبخند هم نزند. چند نفر زیر جلکی خندیدند؛ اما آقا یوسف بی اعتنا به آنها گفت : خیلی هم خوبه، فقط زحمت بکشید غذاهای فاسد و خراب رو نفرستید پیش ما. نمی خواهم قاطرها مسموم و مریض بشن. بیش تر نان خشک بفرستید. آقا ابراهیم که از حرف یوسف ته دلش قرص شده بود، با خوشحالی گفت: اینطوری در خرید علوفه و کاه واسه قاطرها صرفه جویی می کنیم، تازه تو این سیاهی زمستون پیدا کردن و خریدن علوفه کلی دردسر داره. آقا یوسف جلسه که تموم شد، بمون کار مهمی باهات دارم. یوسف دیگر حرفی نزد تا جلسه تموم شد. ادامه دارد... ✍داوود امیریان ☘ 🌼☘ ☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘🌼☘ ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
قسمت۵۷ وقتی همه رفتند و فقط آقا ابراهیم و یوسف تنها ماندند، یوسف چای سرد شده‌اش در لیوان را تکان داد و گفت: آقا ابراهیم، ما احتیاج به سلاح و مهمات داریم. چایی به گلوی آقای ابراهیم پرید و افتاد به سرفه. یوسف با احترام و ملایمت چند ضربه به پشت آقا ابراهیم زد. آقا ابراهیم خیسی چشمانش را گرفت. یک جرعه دیگر چای نوشید تا گلویش صاف شود و پرسید: سلاح و مهمات واسه چی می خواهید؟ _این که سوال کردن نداره. مثلاً ما رزمنده ایم و قراره با دشمن بجنگیم. دست خالی بریم جلوشون؟ _یوسف جان، جسارت نباشه؛ اما وظیفه نیروهای شما فقط بردن سلاح و مهمات و غذا برای نیروهاست . نه جنگیدن. _حرف شما درست، اما زد و وسط درگیری و عملیات، با سربازهای دشمن روبرو شدیم. چطوری از خودمون دفاع کنیم؟ بهشون فحش بدیم و فرار کنیم؟ آقا ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: حرف دلت رو بزن یوسف جان، اصل منظورت چیه؟ _باید قاطرها به صدای تیراندازی و انفجار عادت کنن، و الاّ وسط معرکه می ترسن و قدم از قدم برنمیدارن. شما که می دونید قاطر چه حیوون لجباز و بی کله ایه. درسته؟ _قبوله. اما خواهش میکنم قضیه رو جدی نگیر. فقط در حد این که قاطر ها به سر و صدای تیر اندازی عادت کنن. منظورم را متوجه میشی؟ نمی خوام و دارم تأکید میکنم، نمی خوام مته به خشخاش بذاری. یوسف سر تکان داد که قبول. آقا ابراهیم گفت : مورد بعدی تعداد کم قاطر هاست. یوسف از جا پرید و گفت: تعداد کم؟ آقا ابراهیم جان همین ها پیر ما رو درآوردن . ضبط وربط همین تعداد قاطر کلی دنگ و فنگ و رسیدگی میخواد. جسارت نباشه شما که کنار گود نشستید میگید لنگش کن. دستتون تو کار نیست. نمیدونید سر و کله زدن با قاطر جماعت چقدر سخته. _ یوسف جان، جوش نیار. منم باید به فکر عملیات و جوانب دیگه باشم. وقتی موعد حمله برسه و قاطر ها تو گردان ها پخش بشن تا وظیفه شون رو انجام بدن، نمیشه که فقط یک قاطر تمام بار و بندیل یک گردان رو از کوه و کمر ببره بالا. متوجه ای؟ میدونم هرچی تعداده قاطرها بیشتر بشه دردسر و زحمت شما هم بیشتر میشه؛ اما چاره ای نیست. _از کجا می خواهید قاطر بیاورید؟خودتون گفتید همین قاطر ها رو هم با کلی زحمت از این ور و اونور جور کردید. _این دفعه زحمت تهیه قاطرها دست خودت رو میبوسه. _آخه چطوری؟ برم تو دهات های مملکت رو بگردم قاطر جمع کنم بیارم؟ آقا ابراهیم خندید. یوسف هم به خنده افتاد. ادامه دارد... ✍داوود امیریان ☘ 🌼☘ ☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘🌼☘ ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت۵۸ _نه یوسف جان. نمیتونیم اطلاعیه و فراخوان بدیم که قاطر برامون اعزام کنن چون وقتشو نداریم، غیر از اون کافیه از رادیو تلویزیون پخش بشه که قرار قاطر به جبهه‌ها فرستاده بشه. اون وقته که دشمن و اونایی که چوب لای چرخ مملکت میزارن بهونه دستشون میاد و الم شنگه راه می‌اندازن. یادته قبل از عملیات خرمشهر چی شد؟ توی یکی از معبر ها بچه ها به میدون مین رسیدن. دیگه وقت نبود تخریبچی ها وارد عمل بشن و میدون مین رو تمیز کنن. رفتیم ده دوازده تا الاغ و قاطر آواره آوردیم. و فرستادیم تو میدون مین. ای کاش این کارو نمی کردیم. همه بچه‌ها از دیدن تیکه پاره شدن اون طفلی ها زار زار گریه میکردن. چنان عذاب وجدانی یقه مون رو گرفت که هنوز که هنوزه من یکی رو ول نکرده. آقا ابراهیم مکث کرد. لبانش لرزید و با صدای لرزان گفت: مطمئنم هیچ کس نمی خواد همچین صحنه های تکرار بشه. داشتم میگفتم؛ من کلی نامه نگاری کردم تا تونستم برای خریدن قاطر پول دست و پا کنم. دیگه از این به بعد خریدن قاطر دست خودت رو میبوسه. فقط با دو سه آدم کاربلد برو. باید چونه بزنی، حتماً حیوان ردیف و سرحال بخر که بنیه و توان داشته باشه. بیا این هم پول. برو ببینم چیکار میکنی. _شما که خودتون بریدید و دوختید. چشم، اما شماهم سلاح و مهمات یادتون نره. _راستی یوسف جان، یک خواهش کوچیک دیگه هم ازت دارم. _درخدمتم. _این اسم گردان ذوالجناح رو یه کاریش بکن! _چه طور؟ _چند تا از این آدم های خشک مذهب پیدا شدن میگن این اسم گذاری مسخره کردن و توهینه. یوسف با چشمان گرد شده از حیرت پرسید: اسم اسب امام حسین مسخره و توهینه؟ _من نمیدونم ؛ اما نمیشه اونارو آروم کرد. حرف تو کله شون نمیره، اسم دیگه ای برای گردانت پیدا کن. به بچه هات هم بسپار دیگه اسم ذوالجناح رو نیارن. نگاه یوسف به پوستری افتاد که روی دیوار بود. آرم و علامت لشکر و نوشته های زیر آن. لشکر پیاده مکانیزه. یوسف لبخندی زد و گفت: منظور از مکانیزه همون چند تا تانک درب و داغونیه که داریم؟! آقا ابراهیم رد نگاه یوسف را گرفت و متوجه منظورش شد. _همین تانک ها رو هم از برادر های مزدور بعثی غنیمت گرفتیم! فعلاً که غربی ها مملکت را تحریم کردند و بهمون سلاح و مهمات نمی‌فروشند. خوب یوسف جان به فکر اسم گردانت باش. این هم پول. برو ببینم چیکار می کنی. یوسف با کیسه ی پول جلسه را ترک کرد. ادامه دارد... ✍داوود امیریان ☘ 🌼☘ ☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘🌼☘ ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
قسمت ۵۹ قاطر عقاب نشان و گروه نجات تشکیل می شود _چند بار بگم،می خواهیم برویم قاطر بخریم، واسه تفریح و خوش گذرونی که نمی رویم. انگار حرف به گوش سیاوش و دانیال نمی‌رفت. یوسف کم آورده بود. کلی با آن دو سر کله زده بود تا در مقر بمانند؛ اما سیاوش و دانیال پایشان را در یک کفش کرده بودند که الا و بلا باید بیاییم. دانیال با قیافه ی حق به جانب گفت: چرا علی رها حسین و اکبر بیان، من نیام؟ حسین به دانیال چشم غره رفت و غرید: کشمش دم داره، حسین هم آقا! دانیال پوزخند زد و گفت: وقت کردی خودت رو تحویل بگیر. حسین به یوسف پرخاش کرد: آقای یوسف اگر نمیتونی به برادر زنت ادب یاد بدی من میتونم. خیلی زبون درازه. یوسف که حوصله اش سر رفته بود، گفت: بسه، دیگه دعوا نکنید. باشه دانیال تو بیا. سیاوش با دلخوری گفت: دِکی، این پارتی بازیه. واسه چی این بچه رو می بری منو نه؟ حالا که این طوره منم می آم. یوسف سرش را گرفت و فریاد زد: ای خدا، منو از دست این دو تا جونور بکش و خلاص کن! آخه به چه زبونی بگم؟ ما میخواهیم بریم واسه خریدن قاطر. می فهمید؟ اما سیاوش و دانیال آنقدر داد و هوار و لجبازی کردند که یوسف تسلیم شد. _باشه. بیایید، اما از الان گفته باشم. به خداوندی خدا، اگر مسخره بازی در بیارید یا شر به پا کنید، دیگه ملاحظه نمیکنم. همچین می زنم تو سرتون که پخش زمین بشید. مثل بچه آدم می‌آید و از پیش ما تکون نمیخورید تا کارمون تموم بشه. نه حق حرف زدن و اظهار نظر دارید، نحوه تنظیم شدن و گم و گور کردن خودتون. قبوله؟ _قبوله. _قبوله. کربلایی گفت: یوسف جان پس کی بمونه پیش این زبون بسته ها؟ نمیشه ولشون کنیم به امان خدا. یکی باید بمونه بالا سرشون. حسین آه سردی کشید و گفت: من دیگه حس اومدن ندارم. میمونم پیش این درب و داغونا! از اومدن با این دو تا بمب اتمی که بهتره! گروه شش نفره برای خریدن قاطر و پالان و وسایل مورد نیاز قاطرها به طرف شهر راهی شدند. اکبر خراسانی بدون اینکه به کسی بگوید با خودش قرار گذاشته بود همین که پایش به شهر رسید، جیم بزند و برود سینما و یک دل سیر فیلم نگاه کند. فیلمش مهم نبود، حالا هر فیلمی که شد. دلش برای شور و هیجان تصاویر متحرک و تخمه شکستن و هیاهو همراه دیگران، لک زده بود. علی هم تصمیم داشت از یوسف اجازه بگیرد و به کتابفروشی‌ها سر بزند؛ اما دانیال و سیاوش هنوز تصمیمی نگرفته بودند. ادامه دارد... ✍داوود امیریان ☘ 🌼☘ ☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ ☘🌼☘🌼☘🌼☘ ♡---------------------♡ 💕 @grilstory810 ✍ ♡---------------------♡
سلام 😃 اومدم با یه خبر خوب😍 یه رمان تو راهه😀 اونم از نوع عاشقانه مذهبی (به درخواست شما) 😍😍 خیییلی قشنگ و عالیه و پیشنهاد میکنم از دستش ندین😉😌👌 از روز اول ماه رمضان در همین کانال گذاشته میشه😍😎 پس با همراه باشید و مارو حمایت کنید🤗🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه برکت زِ آسمان می آید صوت خوش قرآن و اذان می آید تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه تبریک، بهار رمضان می آید
هوالحافظ✨ شروع رمان | به قلم✍: ز•ع🖇♡⁩ | ژانر: عاشقانه مذهبی، پلیسی 🖇♡⁩ ♡⁩. 🖇♡⁩. ♡⁩🖇♡⁩. 🖇♡⁩🖇♡⁩. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩. 💕@grilstory810✍ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡. ♡⁩--------------------♡⁩ ♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩ 🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩🖇♡⁩