eitaa logo
🩸ســـــلآم بــــر شهــــــــــــــدآء🩸
916 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
102 فایل
**🌺 امـروز قـرارگـاه حسـین بـن علـی، ایـران است/ بدانید جمـهوری اسـلامی حـرم اسـت و این حـرم اگـر مـانـد، دیـگر حـرم‌هـا می‌مـانند🌺** آیــــدی مـدیـران👇 @G_salambarabrahim @HkshahiD لیـنـک کـانال👇 @gsalambarshohada
مشاهده در ایتا
دانلود
36.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایتی از شهیدی که دانشجوی پزشکی بود و از خانواده‌ای ثروتمند آشنایی با سردار شهید سیدعلی‌اکبر شجاعیان ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وصیت‌نامه بسیار زیبای سردار شهید شجاعیان با صدای خودش از دست ندین... بسیار زیباست ‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
💢دانشجویی که از کودکی نخبه بود؛ و مورد تمجید آقای قرائتی قرار گرفت... چند خاطره از شهید سیدسعید وطن‌پور 🌼|توی هشت ماهگی زبون باز کرد و با گفتنِ جمله‌ی"طوطو رفت" باعث تعجب ما شد. از یکسال و نُه ماهگی هم کامل و بدون اشتباه حرف می‌زد... 🌼|پنج‌سال و نیمه بود که رفت دبستان. کلاس سوم هم آیت الکرسی رو حفظ کرد. گفتم: ممکنه بابت حفظ قرآن بهت جایزه ندن؛ گفت: مهم نیست؛ همین که حفظ شدم جایزه‌ی منه... 🌼|شب نیمه‌شعبان اهواز بودیم و رفتیم جشن. سعید اونجا بهم گفت: من می‌خواهم سخنرانی کنم و به این افراد بفهمونم که امام زمان (عج) زنده هستند و ما باید مواظب اعمال و رفتار خود باشیم... 🌼|در سخنرانی کردن عین آقای قرائتی بود و در حضور ایشون سخنرانی کرده بود. آقای قرائتی گفته بود: این آقا سعید خود قرائتی است. یکی از دوستانش هم بهش گفته بود: من قلم استاد مطهری رو در دستان شما می بینم. 🌼|خیلی اخلاق و رفتار کریمانه‌ای داشت. رفت از پیرمردی که جوراب پشمی می‌فروخت؛ خرید کرد. گفتم: مامان! شما که احتیاج به خریدن این جوراب‌ها نداشتی. گفت: می دونم مامان! ولی می‌خواستم این آقا انگیزه‌ای برای کارش پیدا کنه. 🌼|خیلی به این مسئله اهمیت می داد که اگر کاری برای دیگران مى‌تونه انجام بده؛ دریغ نکنه. همیشه دنبال دارو و درمان دیگران بود. از پول تو جیبی‌هایی که بهش داده بودیم، به یک مرکزی کمک کرد... 📚 منبع:کنگره شهدای دانشجو ‌‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید کجباف: حس می‌کنم جسدم هم سوریه باشه، مفیده... فیلمی از پاسخ سردار شهیدحاج‌هادی کجباف به کسانی که می‌گفتند: دیگه سوریه نرو ‌‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 توکل؛ رشادت و نحوه‌ی شهادت حاج‌حسین بادپا به روایت شهید مصطفی صدرزاده... 🇮🇷۳۱ فروردین سالروز شهادت سردار حاج حسین بادپا گرامی‌باد ‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸 رفتار جالب شهید حاج‌حسین بصیر؛ زمانِ دریافتِ حکم فرماندهی تیپ |چند نفر از لشکر اومدند و به حاج‌حسین گفتند: «از طرف فرماندهی لشکر ابلاغيه‌ای اومده مبنی بر اينكه شما از اين پس؛ به فرماندهی تيپ يكم لشکر منصوب شده‌ايد» حاجی ابتدا قبول نكرد؛ ولی بعد از اصرار زياد دوستانِ لشکر، بهشون گفت: «من بايد فكر كنم» اونا هم قبول کرده و رفتند... فردای همون‌روز دوباره اومدند و از حاج‌حسین پاسخ خواستند. حاجی اين بار بهشون جواب مثبت داد. من كه از اين قضيه متعجب شده بودم، به حاج‌حسین گفتم: «حاجی! چرا همون ديروز این مسئولیت رو قبول نکردید؟» ایشون در جوابم گفت: «ديروز توی اون حالت نمی‌تونستم فكر كنم و تصميم بگيرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم «امروز كه من رو به فرماندهی تيپ منصوب كردند؛ اگه چند روز ديگه بخواهند اين مسئوليت رو ازم بگيرند و بگويند از اين پس بايد به عنوان يه تيرانداز [سرباز ساده] توی جبهه خدمت كنی؛ من چه عكس‌العملی نشون میدم؟ آیا ناراحت میشم یا نه؟ اگه ناراحت و غمگين شدم؛ پس معلوم میشه برا رضای خدا اين مسئوليت رو قبول نكردم؛ ولی اگه برام فرقی نداشت، پس مشخص ميشه كه اين مسئوليت رو برا رضای خدا قبول كردم؛ و فرقی نداره كجا خدمت كنم... [خلاصه فکر کردم و] ديدم اگه بخواهند مسئوليت فرماندهی تيپ رو ازم بگيرند، برام فرقی نمی‌كنه؛ لذا این مسئولیت رو قبول كردم» 👤راوی: برادر سردار شهید حاج‌حسین بصیر 📚منبع: نویدشاهد "پایگاه اینترنتی بنیاد شهید و امور ایثارگران" ‌‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌼|رژیم‌ شاه برا عوام‌فریبی، قاب عکس شاه‌ملعون رو در حال احرام، توی مسجد شاهرود نصب کرده بود. حسین با دو نفر از دوستاش شبونه وارد مسجد شده و عکس رو از بین بردند؛ اما قاب عکس رو سالم داخل یکی از کمدهای مسجد پنهان کردند. جالب اینجاست که حسین عکس رو از بین می‌بره، ولی قابش رو چون متعلق به مسجد بوده، سالم میذاره توی مسجد... 🌼|مادرشهید میگه: یه روز با خودم گفتم: "چرا فرزندم رو قبل از شهید شدن داماد نکردم؟ " تا اینکه بعد از مدتی در عالم خواب عروسم رو بهم نشون دادند. خواب دیدم بیرونِ خونه یه ماشین قهوه‌ای پارک شده. یه سید هم جلوی ماشین ایستاده بود. عروس چادر رو صورتش بود. با خودم گفتم: "کاش چادرش رو کنار بزنه و من عروسم رو ببینم که از چه طایفه‌ایه؟" تا اینکه رویش رو کنار زد و دیدم عروس دختری از تبار ساداته... 🌼|مجروح شده بود. وقتی زخمش رو دیدم؛ گفتم: مادر! اگه تیر به سینه‌ات می‌خورد؛ زنده نمی‌موندی ... حسین هم در جوابم گفت: فدای سر امام حسین(ع) 🌼|وقتی مجروح شد، توی دستش ميله‌ای كار گذاشتند كه دو سرش بيرون بود. حسین دست مجروحش رو زیر لباس مخفی می‌کرد تا کسی نبینه و بخاطر جانباز بودن ازش تعریف و تمجید نکنه. همون ایام رفتند زيارت حضرت رضا(ع). مادرش گفت: حرم شلوغه. دستت رو بیار بیرون تا مردم ببینن و بهت برخورد نکنن که اذیت بشی.. حسین قبول نکرد و گفت: «دستم رو بالا نگه دارم كه مردم بگن مجروح جنگیه؟ نه من اينكار رو نمی‌كنم.» ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
3.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خلبان نابغه‌ای که نفسِ صدام رو بُریده بود... واو به واو روایتِ این کلیپ بسیار شنیدنی است 🏴۳۰تیرماه سالگرد شهادت خلبان شهید عباس دوران گرامی‌باد ‌‌‌ ┄┅┅❅❁❅┅┅💚 @gsalambarshohada 💚┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🔸شهید شمیران‌نشینی که جبهه را به آمریکا ترجیح داد 🌼 |شهیدعبدالحمید شاه‌حسینی متولد بالاشهر تهران بود و تمام اعضای خانواده‌ش گرین‌کارت آمریکا داشتند. همون ایامی که خانواده‌ش مشغول فراهم کردنِ مقدمات ادامه تحصیلش توی آمریکا بودند، سر از لبنان و همنشینی با شهید چمران، در آورد. توی ۱۸سالگی هم جای موندن و لذت بردن از زندگی پرناز و نعمت در شمیران، ترجیح داد بره جبهه. 🌼 |شوخ‌طبع بود و توی جبهه به بچه‌های جنوب شهر تهرانی به شوخی می‌گفت: شهدای شمیران افضل مِن شهدای میدون خراسان... واقعا هم راست می‌گفت؛ اینکه کسی بتونه از زندگی لاکچری و دنیای پر زرق و برق بگذره و جونش رو برا خدا بده، هنر بزرگی کرده. 🌼 |بین رزمنده‌ها عرف بود به همدیگه می‌گفتند: انشاء‌الله شهید بشی... اما شهید شاه‌حسینی در جواب این حرف می‌گفت: زبونت رو عقرب بزنه؛ من نمی‌خوام شهید بشم، می‌خوام بجنگم... ولی روز آخر وقتی سوار کامیون شدیم برا رفتن به منطقه عملیاتی، یکی از بچه‌ها به شاه‌حسینی گفت: الهی شهید بشی... اینبار عبدالحمید نگفت زبونت رو عقرب بزنه، گفت: آره! انشاء‌الله. من هم از رفقام جاموندم. بعد هم چشماش پر از اشک شد... توی مسیر کنار دستم بود. اون ایام هواپیماهای بعثی زیاد بالا سر فاو پیداشون میشد. یهو یه هواپیما رو از دور دیدم. عبدالحمید گفت: اون هواپیما داره میاد ما رو بزنه. عجیب بود که همون هواپیما اومد و ما را زد. همه‌ی بچه‌ها شهید شدند جز من. عبدالحمید افتاده بود روی دستم. لباش تکون می‌خورد، اما نمی‌تونست حرف بزنه. دستش هم به پهلوش بود که شهید شد. @gsalambarshohada