eitaa logo
اقتصاد فرهنگی
5.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
124 فایل
در میانه‌ یک جنگ تمام عیار ترکیبی عضو اندیشکده قصد مطالب کانال کپی‌رایت ندارد! ارتباط: حسین عباسی‌فر @h_abbasifar تبلیغات حرام است! 😊 "دکتر نیستم" https://virasty.com/ABBASIFAR
مشاهده در ایتا
دانلود
فیلم قطار یخش‌شکن را دیدم تقریبا هیچ چیزی که مخاطب را جذب کند نداشت به جز خشونت. نه ایده و سناریوی جدیدی داشت و نه دیالوگ خاصی. حتی آنطور که گفته می‌شود نقد سرمایه‌داری هم نبود. نهایتا یک نقد کلیشه‌ای از جامعه طبقاتی که البته طبق معمول طبقات بالا هم از خود مردم هستند و از همه چیز بی‌خبر. فقط خدای قطار و یک منجی در کف جامعه می‌دانند چه خبر است! از فیلم بگذریم! آن چیزی که به "بهانه" فیلم می‌خواهم بگویم ماجرای  است. یک روز در عالم ملکوت بودیم که...! اصلا بگذارید من نگویم این چند خط را از استاد عزیزم دکتر سپهری بخوانید: کمی به نوک انگشتان پا خیره شده و کم کم از سمت پا به سمت دست ها بالا میآید. "آدم" اولین بار است که خود را اینگونه می بیند. احساس می کند در شیشه ای گرفتار آمده و از پشت قاب شیشه ای خودش را - ببخشید بدنش را- می بیند. در پایین بدن، کف پایش، زبری و نرمی خاک را لمس می کند. دستش را به بدنش می کشد و سپس آن را بالا می برد به سمت نگاهش. نرمی چشمان را حس می کند. حس غریبی است و کمی هم گیج کننده. تا قبل از این فقط می دید اما الان احساس میکند از درونِ قاب چشمانش نظاره گر است؛کمی تنگ است. قبلا بی جهت می دید یعنی همه اطراف را با یک نگاه می دید اما الان جهت دار می بیند؛ یعنی سرش را باید بچرخاند تا ببیند. خدایا چرا اشیاء اینقدر دور شده اند و اینقدر بی حس و حال. قبلاً به هر چه توجه میکردم در آغوشم بود یا در آغوشش بودم. چرا باید دستانم را دراز کنم تا صورت "حواء" را لمس کنم. قبلا نفس در نفسم بود؛ الان گرچه کنارم است اما اینقدر دور است. قبلا برایم "تو" بود اما الان "او"شده است. پیش از این میوه ها را هم می فهمیدم و میوه ها هم مرا. به صرف دیدنشان، هم لمسشان می کردم هم بویشان را می شنیدم، هم طعمشان را می چشیدم و حتی زمزمه ای را که با من داشتند، می فهمیدم رنگِ پُررنگِ چمن ها، موسیقی هم می نواخت. اما الان همه برایم "شیء" شده اند بی روح و منجمد؛ برایم "آن" شده اند. قبلاً همه را "تو" می دیدم. همه أنیس من بودند و من مأنوس با همه. اصلاً همه خودم بودند اما الان همه "او" شده اند؛ حتی "حواء". همه یک نَفَس بودیم، هم نفـْسْ و هم نَفَس. الان همه "دیگری" شده اند. همه غریبه اند. سینه ام تنگ است، بغض گلویم را می فشارد. این غربت غربی چقدر سخت است. اینجا هیچکس آشنا و اهلی نیست. درست مانند کودکی که در ازدحام، مادرش را گم می کند. می خواهم به وسعت همه هستی گریه کنم. ای کاش در آن قربت شرقی که قول گرفتی تا لحظه ای چشم از چشمانت برندارم بر عهدم می ماندم. مرا چه به خلود و مُلک لایبلی؟ خلود و مُلک، خودت بودی یعنی خودِ خودم. چه لذتی داشت آن اشراق شرقی. چرا همه چیز زمخت و تاریک شده؟ آن همه لطافت و نرمی کجا رفت؟ آن موجودات بلورین و نازنین که به یک نگاه آمرانه ات، آن چنان حیا کردند که در من حلّ شدند کجا رفتند؟ خضوع و سجده شان به من نه فقط آنها را، که خودِ من را هم کُشت و مستغرقِ در عزِّ تو، محو شدم، و وقتی به صحو آمدم خود را هم آغوش بهشتیان دیدم. همه مهربانی ها "چهره به چهره" و "تودرتو" بود. حتی خشم و غضب هم چشم در چشم بود. الان همه چیز دارد بی رنگ میشود، نگرانم که از حقیقت، صورتکی بیش نماند. دل نگران حضورم که دارد از کفم می رود. همه چیز شده تصویر. اشخاص گم شده‌اند در ورای تصویر. صورت ها بی روح اند. این صورت ها از آن همه حیات با طراوت بهره اندکی دارند. تار مو و پیچش گیسوی حضور کجا و دلالت بی روح مفاهیم کجا؟ این حیات فقط اسمش حیات است حیات دمِ دستی و پست: حیات دنیا (دکتر سپهری) قطار یخ شکن! یا اصلا چرا راه دور برویم همین فضای مجازی خودمان چیزی نیست جز یک مرحله مجازتر و دورتر نسبت به حقیقت، همانطور که این دنیا نسبت به عالم حقیقت، مجازی بیش نیست! عکس پروفایل و تماس‌های تصویری کجا و آغوش یار کجا! و آغوش مادی یار کجا و یکی شدن با جان او کجا؟! الهی عظم البلاء... شاید بگویید این دعا که جایش اینجا نبود! اما ناخودآگاه یاد دیدار عید غدیر سال ۸۴ با حضرت آقا افتادم... آنجا که فرمودند در عصر مهدوی حتی نیازهای انسان‌ها لطیف‌تر می‌شوند! و چقدر نیاز دارم که اهل دلی شرح دهد این اشاره‌ی لطیف آقا را... عقل من که به جایی قد نمی‌دهد! 💠 @h_abasifar