تقدیم به همهی تاجِسرانِ شهدا...
بوسیدمت یک روز در میدان آزادی
بوسیدمت وقتی که مردی بر زمین افتاد
بوسیدمت وقتی صدای تیرها آمد
بوسیدمت وقتی که پایی روی مین افتاد!
بوسیدمت وقتی که راهی می شدی سمت
خاکی که با تو در خودش هم آسمان دارد
وقتی به سوی جبهه می رفتی نپرسیدی
آنجا درون سفره هایش آب و نان دارد؟
بوسیدمت سی سال پیش از این و رفتی تا
با خون خود امضا کنی آزادی ما را
می بوسمت حالا که برگشتی به آغوشم
با عشق می بوسم به جایت استخوان ها را
اینجا مرا دیوانه می خوانند و می خواهند
از صحبت با قاب عکست دست بردارم
اینها تو را از یادشان بردند و می خندند
حتی به رنگ چادری که روی سر دارم
باران برای خنده هایت سخت دلتنگ است
هی سر به راهی می گذارد که تو را برده
هی می زند با مشت بر هر کاخ و میپرسد
یکجا تمام حق مردم را چرا خورده؟
یک روز آمد عقده هاشان را گشودند و
تصویری از سیمرغ را در آتش آوردند
اینها نمی دانند دریاها نمی سوزند
قدری شبیه مردها هستند و نامَردند!
بالای شهر و مستی پرواز ماشین ها!
اینجا پرستوها به فکر کوچ و پروازند
هی گرگ ها چنگال خود را تیزتر کردند
با خون تو آهوی من هی برج می سازند
با فتنه ی چشم تو گرد فتنه را خواباند
وقتی امامت دید آتش در خیابان است
هرگز نمی افتد علم دستی اگر افتاد
اینجا عَلم در دستهای مردِ باران است
رفتی و در خون آمدی، من ایستادم تا
تو عشق را یکجا چشیدی و نشان دادی
می بوسمت امروز در تابوتی از #غیرت
بوسیدمت دیروز در میدان آزادی
💠 @h_abasifar حسینعباسیفر
عجب دیالوگی بود:
هر چه مرد بوده سینهش رو سپر گلوله بعثیها کرده
هرچی نامرده مونده تو شهر داره آجر رو آجر میذاره
#غیرت
💠 @h_abasifar
قصه جوانی که به جنازه مادرش لبخند زد!
#چمران
#غیرت
#ایرانی
⭕️ جنگ شناختیاقتصادی: 🇮🇷
💠 https://eitaa.com/joinchat/2550136832C0e295d7db7
تقدیم به همهی مادران شهدا...
بوسیدمت یک روز در میدان آزادی
بوسیدمت وقتی که مردی بر زمین افتاد
بوسیدمت وقتی صدای تیرها آمد
بوسیدمت وقتی که پایی روی مین افتاد!
بوسیدمت وقتی که راهی می شدی سمت
خاکی که با تو در خودش هم آسمان دارد
وقتی به سوی جبهه می رفتی نپرسیدی
آنجا درون سفره هایش آب و نان دارد؟
بوسیدمت سی سال پیش از این و رفتی تا
با خون خود امضا کنی آزادی ما را
می بوسمت حالا که برگشتی به آغوشم
با عشق می بوسم به جایت استخوان ها را
اینجا مرا دیوانه می خوانند و می خواهند
از صحبت با قاب عکست دست بردارم
اینها تو را از یادشان بردند و می خندند
حتی به رنگ چادری که روی سر دارم
باران برای خنده هایت سخت دلتنگ است
هی سر به راهی می گذارد که تو را برده
هی می زند با مشت بر هر کاخ و میپرسد
یکجا تمام حق مردم را چرا خورده؟
یک روز آمد عقده هاشان را گشودند و
تصویری از سیمرغ را در آتش آوردند
اینها نمی دانند دریاها نمی سوزند
قدری شبیه مردها هستند و نامَردند!
بالای شهر و مستی پرواز ماشین ها!
اینجا پرستوها به فکر کوچ و پروازند
هی گرگ ها چنگال خود را تیزتر کردند
با خون تو آهوی من هی برج می سازند
با فتنه ی چشم تو گرد فتنه را خواباند
وقتی امامت دید آتش در خیابان است
هرگز نمی افتد علم دستی اگر افتاد
اینجا عَلم در دستهای مردِ باران است
رفتی و در خون آمدی، من ایستادم تا
تو عشق را یکجا چشیدی و نشان دادی
می بوسمت امروز در تابوتی از #غیرت
بوسیدمت دیروز در میدان آزادی
#دلاوار
♨️ اقْتِصادِفَرهَنگی: 🇮🇷
💠 @h_abasifar