eitaa logo
یک آخوند پاره‌ وقت
98 دنبال‌کننده
85 عکس
15 ویدیو
2 فایل
آهای لیلی... سراغی از این مجنون بگیر...💔 #خاطرات_یک_آخوند_پاره_وقت درخدمتیم : @H_ehramian1
مشاهده در ایتا
دانلود
یک آخوند پاره‌ وقت
ورودی مدرسه امام خمینی ره یزد بازار چهارسوق
‌‌‌‌‌ ◾️استاد مؤمنی ‌‌‌‌‌‌‌ همیشه آن‌چیزی که فکر می‌کنیم، نمی‌شود؛ تقریباً هیچ وقت نمی‌‌شود😎. من در فکر رفتن!!!! اما... پذیرفته شده بودم. شنبه صبح هفته آخر شهریور باید میرفتیم سر درس. ضرب و ضربا! صرف ساده. نمی‌توانم توضیح مبسوطی برای صرف بدهم. صرف نظر می‌کنم😌. شما هم عفو کنید. فی‌الواقع؛ شنبه ساعت ۶ونیم صبح با مکافاتی رسیدم به ته کوچه چهارسوق. روبروی حظیره. موتورها و چرخ‌ها در هم پارک بود. پیرمردی مُسمّیٰ به مؤمنی روی تقّای(۱) دم در ورودی نشسته و شلوار کُردیِ مامان‌دوزی پوشیده بود. همانی که در دوران راهنمایی بابای مدرسه صدایش میزدیم. اینجا در لِوِل آخوندی‌اش. نگاهی به سر تا پای پسرها می‌انداخت. تذکرات فراوان میداد. از اندازه موی سر تا تنگی شلوار و کوتاه بودن پیراهن. اینها درس اول بود قبل از صرف و نحو. زلف تووو در تووو نداریم. شلوار چسبان ممنون. پیراهن باید تا زیر فلان‌جا باشد. آستین ورمالیده برای چاله میدان است و درس‌هایی که در کلمات من جا نمی‌شود. کلاس اول با حاجی مؤمنی بود. بهتر است بگویم استاد مؤمنی. ورودی مدرسه یک هشتی بزرگ بود. کانسکی کنارش گذاشته بودند تا استاد مؤمنی لَمی بدهد و اگر تلفنی زنگ خورد پاسخ‌گو باشد. از همان راه‌رو کنار مسجد رفتیم تا حیاط مدرسه. پسرها پشت هم ایستاده بودند در صف صبح‌گاه. تا اینجایش که با دوران راهنمایی فرقی نداشت. البته غیر از تذکرات دم در. شیخی سبزه، به نام زابلی جلو پسرها ایستاد. هیکلی بود. ورزشکاری. خوش آمدی گفت و دیپلمی‌ها را از سیکلی‌ها جدا‌ کرد. علتش را نگفت! صدای پچ پچ هوا رفت! دو سه نفر از پسرها گفتند: این بچه‌بازیا چیه؟ زشته بابا. ما طلبه‌ایم مثلاً! شیخ هم بدون اعتنا به حرف این‌ها صدا بالا آورد: دیپلمی‌ها مدرس(۲) شهید صدوقی. سیکلی‌ها مدرس آیت‌الله...( یادم نیست). پ۱: سکویی دم در خانه‌های قدیمی برای نشستن. در حمام‌های قدیمی‌ هم تقّا هست پ۲: محل درس و بحث ‌‌‌‌ @H_ehramian
محوطه مدرسه امام خمینی ره
یک آخوند پاره‌ وقت
محوطه مدرسه امام خمینی ره
‌‌‌‌‌‌‌ ◾️‌هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار ‌‌‌‌ ‌تمام این ۱۳ سال در کلمات جا نمی‌شود. پاراگراف‌هایی از این سال‌ها جدا کردم و برایتان می‌نویسم. خاطراتی که در ذهنم ماژیکِ هایلایتی رویشان کشیدم. فی الحال، سال ۱۴۰۳ هجری خورشیدی، ۱۳ سال از حجره نشینی من در مدرسه امام می‌گذرد. حجره‌ای داشتم. یک ۳و۴ توی آن پهن بود و یک ۲و۳ ای در پستو. صبح‌ها کاروانسرایی بود و شب‌ها قبرستان جودها. بدترین چیز حجره‌نشینی مدرسه امام شب‌هایش بود. حیاط بزرگ و تاریک. وای اگر نیاز به قضای حاجت میشد😖. اگر گَند حجره را برنمی‌داشت همان جا وِل می‌دادم وسط تشک تا این که کِلش کِلش خودم را بکشانم تا مستراح مدرسه!! وسط این همه دغدغه که تلاش می‌کردم نیازی به توالت پیدا نکنم، شیطان رجیم دست از سرم بر نمی‌داشت. شبی نبود من و آن اخراجی از ملکوت دست به یقه نشویم!!! بگذریم. شب‌ها یکی از طلبه‌های پایه‌های بالاتر می‌آمد مدرسه. مسئول شب بود. سر ساعت ۹ خاموشی می‌زد و نیم ساعت مانده به اذان صبح بیدارباش. سر ساعت بلند شدن، یعنی بُردن. نه از صف دستشویی خبری بود و نه اگر حَدَث اکبر(۱) عارض شده ؛ صف حمامی!!!! وضو می‌ساختم و عبا روی سر می‌کشیدم و می‌دویدم سمت مسجد مدرسه. بین راهی درِ بعضی از حجره‌ها را می‌زدم و می‌رفتم. ته مسجد گوشه سمت چپ، سرقفلی‌اش دست من بود. ریا نباشد که هست! نمازی می‌خواندم. از همان‌ها که سرت را پایین می‌اندازی و می‌گویی: هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار. ‌‌ ‌‌۱. از اون چیزا که نیاز به غسل داره😊 ‌‌ @H_ehramian
سید علیرضا موسوی‌زاده شهره به سید میمه عکس: سفر راهیان نور
یک آخوند پاره‌ وقت
سید علیرضا موسوی‌زاده شهره به سید میمه عکس: سفر راهیان نور
‌‌‌ ◾️‌‌‌‌ر.خ منِ رفیق‌بازِ یزدی افتاده بودم وسط ترکیبی از شمال و جنوب ایران. از جزیره قشم تا سواحل خزر جمع بودند توی مدرسه امام. یزدی‌ها برایم شِناس نبودند. چه برسد به غیر یزدی‌ها. برخورد اول مشخص می‌کرد با هم بُر می‌خوریم یا نه! حافظه‌ام یاری نمی‌کند. کجا؟ کی؟ چرا؟ با سیدمیمه چُفت شدم! (۱) دارو‌سازی شیراز قبول شده بود. کی یا چی مسیرش را به حوزه عوض کرد؛ نمی‌دانم! دو رو نداشت. همین بس بود بشینم پای سید و حرف بزنم و حرف بزند. از شیطنت‌های دوران راهنمایی توی خطِ واحد تا پیامک‌بازی با دختر فامیلمان را برایش گفتم. تعریف می‌کرد پدربزرگش طاغوتی بوده و فلان‌جای تهران حجره فرش ابریشم داشته. انقلابی‌های ۵۷ مغازه را آتش زده‌ بودند و آهِ ارثِ سوخته و به هوا رفته را می‌کشید. زیرزمین خانه دایی‌اش ... ! بگذریم. پنج‌شنبه‌ها غمباد می‌افتاد به گلویم. از آن حالت‌هایی که دلت هُرّی می‌ریزد. چرا؟ سید نیست. کجاست؟ می‌رفت میمه یا آزادشهر خانه خاله مادرش. من هم می‌افتادم توی کوچه‌ پس‌ کوچه‌های پشت مسجد جامع. تا پاسی از شب. صدایش خوب بود. روضه میخواند. از شما پنهان نباشد چه‌چه‌های شجریان‌‌طورش گوشمان را نوازش می‌داد. عشق حسین سعادتمند.می‌گفت "بانگ ادرک اخا" را چندباری در میمه خوانده. ورّاجی نکنم. دردسر ما از همان سال اول شروع شد. خبر سینما رفتن و دور دورهایمان با سید، رسیده بود به ر.خ. ‌‌‌‌ @H_ehramian
امشب گمان نکنم برود سمت کربلا حالش بد است مادرمان، رو به قبله است...
شهادت بی‌بی دوعالم بضعة‌الرسول حضرت صدیقه شهیده حضرت فاطمه‌زهرا سلام‌الله‌علیها تسلیت باد