eitaa logo
یک آخوند پاره‌ وقت
93 دنبال‌کننده
86 عکس
16 ویدیو
2 فایل
آهای لیلی... سراغی از این مجنون بگیر...💔 #خاطرات_یک_آخوند_پاره_وقت درخدمتیم : @H_ehramian1
مشاهده در ایتا
دانلود
یک آخوند پاره‌ وقت
📍مسجد روضه‌محمدیه(حظیره) امتحانات ورودی حوزه
‌‌‌‌ اول ‌‌بودن یا نبودن! مسئله این است! مسجد روضه محمدیه یا به قول قدیمی‌ها حظیره. همان حظیره هم واقعا بهتر است؛ پُر بود از نوجوان‌هایی که تازه صورتشان موی زخیم به خود دیده و مثل دُم گربه از کنار گوش آمده تا روی استخوان فکشان. بعضی‌ها از همان اول در فاز آخوندی پرسه می‌زدند. دکمه‌های لباسشان تا زیر خرخر‌ه‌شان بسته بود.۱ نشسته بودند پشت زیردستی‌هایی شماره‌دار. ۱۵۰ تا تست را باید سیاه می‌کردیم. آخوندهایی با عمامه‌های سیاه و سفید وسط معرکه امتحان قدم می‌زدند و نقش مراقب را بازی می‌کردند. امتحان دادیم و تمام شد و رفتیم. چند روزی گذشت. صدای تلفن خانه پدری درآمد. پشت تلفن مردی بعد از سلام علیکمِ با عین غلیظ خبر داد که شما پذیرش شده‌اید و باید در دوره اختبار و تثبیت شرکت کنید. حدودا یک ماه. کجا باید می‌رفتم؟ مدرسه‌ی علمیه امام خمینی. ته کوچه مشروطه و اول بازارچه چهارسوق. روبروی حظیره. یک ماه آنجا بودم. کمی نحو خواندم. کمی صرف. چرا؟ تا بفهمم ماندنی‌ام یا رفتنی؟! بودن یا نبودن! مسئله این بود! ‌‌‌ ۱. تجربه ثابت کرده که شلوار پارچه‌ای و یقه بسته در پذیرش تاثیری نخواهد داشت😎😊 ‌‌‌
گوشه حیاط خونه حاجی رضا، کنار باغچه، دوتا اجاق‌گاز گذاشتیم و دوتا دیگ مسی امام حسینی و بقیه مواد لازم. برای چی؟ برای پختن آش گندم ایام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها. رفقا هم اومدن برای کمک و به قول یزدی‌ها کمچه‌زدن. پنجشنبه شب در آش‌ها رو گذاشتیم و صبح جمعه بین محبین مولاعلی پخش کردیم. سال بعدش مردم بیشتر کمک کردن و شد ۶تا دیگ.یعنی سال دوم. سال سوم گفتیم که ۱۸ تا دیگ باشه. به نیت عُمْر مادر. دم مردم گرم که اندازه ۲۵‌تا دیگ وسیله‌ و مواد آوردن. پارسال هم همین شد. فقط یه مورد جدید که اضافه کردیم، گوشت شتر بود که بزنیم دست آش. اون هم به کمک محبین مادر خریدیم و یاعلی. امسال پخت آش پنجشنبه اول آذره. نیت امسال هم ۱۸تا دیگه. به اضافه شتر. کم‌کم داره وسیله‌ها و مواد آش ردیف میشه به کمک محبین مولا. خیلی‌ها اومدن پای دیگ آش حضرت زهرا و الان افتادن پای معصیت. الهی مادر دستشون رو بگیره. خیلی‌ها خرج کردن برای آش و الان افتادن تو خرج دنیا و یادشون رفته. الهی خدا اینقدر بهشون بده که فارغ از دنیا بشن و بیفتن دنبال کار اهل بیت. خیلی‌ها هم بودن و کمچه می‌زدن و الان اسیر خاکن و محتاج یه فاتحه. خدا رو رحمتش کنه. اینا رو نوشتم که اگه نذر و نیازی دارید! اگه حاجتی دارید! اصلا اگه هیچی نمی‌خواید و فقط به عشق مولا می‌خواید یه دستی برسونید؛ کمک کنید برای هزینه شتر. به قول حاجی ممدعلی: این آش چه بخوایم چه نخوایم پخته میشه! ما عقب نمونیم. یاعلی به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج کارت: 6393461043554068 احرامیان @H_ehramian
حاجی محمد، بابام؛ روی مبل داشت با مامانم صحبت می‌کرد. منم تازه از مدرسه رسیده بودم. + بی بی؛ پاسِت رو بده بریم کاروان زیارتی کربلا!" _ نه حاجی من بیام بچه‌ها اذیت میشن! + اذیتِ چی؟ میرن دو روز خونه عمه. دو روزم خونه خاله دیگه! _ نه حاجی من اصلا دلم نیست بیام این حرفا رو از پشت در شنیدم. در رو به سرعت باز کردم و پریدم وسط حال. × من به جای مامانی میام. + برو دنبال کارت! مدرسه داری. × من مـــــیام! + پاس نداری بچه خوب! × میرم میگیرم. + سه روز وقته کلاً × مگه نمیاد؟ + اگه اومد بیا بریم. اون موقع یه هفته‌ای میشد تا پاس بیاد. سال ۸۹. از عکاسی سرکوچه عکس گرفتم. با سر بی مو! رفتم پلیس به اضافه ۱۰ و درخواست دادم. جواد مقدم بعد از مدرسه تا سرم و بذارم روی بالشت، مهمون گوشام بود. "ای که حرمت بهشت اعظمه" روزی ۲۰۰ بار توی سرم پلی میشد. صدای "کربلا خونمه" هر روز توی حموم می‌پیچید. با همون صدای دورگه‌ی خروسیِ من. بلاخره سه روز بعد پست‌چی مسیرش افتاد به کوچه ۱۵ خرداد پلاک ۵۳. صبح اومده بود. من نبودم که بپرم تو بغلش و بگم: خرتم. اومدم خونه. بی‌بی گفت: التماس دعا. گفتم باشه. گفت پاست اومده. گفتم خرتم. موبایل حاجی رو گرفتم. + سلام. چطورَسْتِد؟ × بابا کجا باسی بِبَرَم؟ + چی چی؟ × پاس اومده! کجا باسی ببرم؟ + ببر صفائیه، دفتر اعیان آتیش کردم. چشام از ضربه‌ای که باد بهش میزد پر از اشک بود. از کنار چشمات میومد بیرون. می‌رفت توی گوشم. دو سه باری با آستین جلوشو گرفتم. رسیدم احرارسیر. × آ آ آ آقا ! سلام × این پاس همراه احرامیانه = حاجی ممد × بله = پوسر حاجی هسی؟ × بله = به بابا بوگو حله. برای اعیان "حله" خیلی ساده بود. برای من سه روز توی حموم خوندن بود. سه روز همسایه بغلی بیاد دم در خونه و بگه توی حموم نخونید بود. برام سه روز جواد مقدم بود. سه روز التماس مدیر مدرسه بود. همه این سه روز می‌ارزید. اربعین ۸۹. وسط بارون رسیدیم پشت حرم قمر بنی‌هاشم. @H_ehramian
یک آخوند پاره‌ وقت
محوطه مدرسه امام خمینی ره
‌‌‌‌‌‌‌ ◾️‌هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار ‌‌‌‌ ‌تمام این ۱۳ سال در کلمات جا نمی‌شود. پاراگراف‌هایی از این سال‌ها جدا کردم و برایتان می‌نویسم. خاطراتی که در ذهنم ماژیکِ هایلایتی رویشان کشیدم. فی الحال، سال ۱۴۰۳ هجری خورشیدی، ۱۳ سال از حجره نشینی من در مدرسه امام می‌گذرد. حجره‌ای داشتم. یک ۳و۴ توی آن پهن بود و یک ۲و۳ ای در پستو. صبح‌ها کاروانسرایی بود و شب‌ها قبرستان جودها. بدترین چیز حجره‌نشینی مدرسه امام شب‌هایش بود. حیاط بزرگ و تاریک. وای اگر نیاز به قضای حاجت میشد😖. اگر گَند حجره را برنمی‌داشت همان جا وِل می‌دادم وسط تشک تا این که کِلش کِلش خودم را بکشانم تا مستراح مدرسه!! وسط این همه دغدغه که تلاش می‌کردم نیازی به توالت پیدا نکنم، شیطان رجیم دست از سرم بر نمی‌داشت. شبی نبود من و آن اخراجی از ملکوت دست به یقه نشویم!!! بگذریم. شب‌ها یکی از طلبه‌های پایه‌های بالاتر می‌آمد مدرسه. مسئول شب بود. سر ساعت ۹ خاموشی می‌زد و نیم ساعت مانده به اذان صبح بیدارباش. سر ساعت بلند شدن، یعنی بُردن. نه از صف دستشویی خبری بود و نه اگر حَدَث اکبر(۱) عارض شده ؛ صف حمامی!!!! وضو می‌ساختم و عبا روی سر می‌کشیدم و می‌دویدم سمت مسجد مدرسه. بین راهی درِ بعضی از حجره‌ها را می‌زدم و می‌رفتم. ته مسجد گوشه سمت چپ، سرقفلی‌اش دست من بود. ریا نباشد که هست! نمازی می‌خواندم. از همان‌ها که سرت را پایین می‌اندازی و می‌گویی: هذا مَقامُ الْعائِذِ بِكَ مِنَ اَلْنار. ‌‌ ‌‌۱. از اون چیزا که نیاز به غسل داره😊 ‌‌ @H_ehramian