eitaa logo
یک آخوند پاره‌ وقت
97 دنبال‌کننده
85 عکس
16 ویدیو
2 فایل
آهای لیلی... سراغی از این مجنون بگیر...💔 #خاطرات_یک_آخوند_پاره_وقت درخدمتیم : @H_ehramian1
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشه حیاط خونه حاجی رضا، کنار باغچه، دوتا اجاق‌گاز گذاشتیم و دوتا دیگ مسی امام حسینی و بقیه مواد لازم. برای چی؟ برای پختن آش گندم ایام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها. رفقا هم اومدن برای کمک و به قول یزدی‌ها کمچه‌زدن. پنجشنبه شب در آش‌ها رو گذاشتیم و صبح جمعه بین محبین مولاعلی پخش کردیم. سال بعدش مردم بیشتر کمک کردن و شد ۶تا دیگ.یعنی سال دوم. سال سوم گفتیم که ۱۸ تا دیگ باشه. به نیت عُمْر مادر. دم مردم گرم که اندازه ۲۵‌تا دیگ وسیله‌ و مواد آوردن. پارسال هم همین شد. فقط یه مورد جدید که اضافه کردیم، گوشت شتر بود که بزنیم دست آش. اون هم به کمک محبین مادر خریدیم و یاعلی. امسال پخت آش پنجشنبه اول آذره. نیت امسال هم ۱۸تا دیگه. به اضافه شتر. کم‌کم داره وسیله‌ها و مواد آش ردیف میشه به کمک محبین مولا. خیلی‌ها اومدن پای دیگ آش حضرت زهرا و الان افتادن پای معصیت. الهی مادر دستشون رو بگیره. خیلی‌ها خرج کردن برای آش و الان افتادن تو خرج دنیا و یادشون رفته. الهی خدا اینقدر بهشون بده که فارغ از دنیا بشن و بیفتن دنبال کار اهل بیت. خیلی‌ها هم بودن و کمچه می‌زدن و الان اسیر خاکن و محتاج یه فاتحه. خدا رو رحمتش کنه. اینا رو نوشتم که اگه نذر و نیازی دارید! اگه حاجتی دارید! اصلا اگه هیچی نمی‌خواید و فقط به عشق مولا می‌خواید یه دستی برسونید؛ کمک کنید برای هزینه شتر. به قول حاجی ممدعلی: این آش چه بخوایم چه نخوایم پخته میشه! ما عقب نمونیم. یاعلی به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج کارت: 6393461043554068 احرامیان @H_ehramian
حاجی محمد، بابام؛ روی مبل داشت با مامانم صحبت می‌کرد. منم تازه از مدرسه رسیده بودم. + بی بی؛ پاسِت رو بده بریم کاروان زیارتی کربلا!" _ نه حاجی من بیام بچه‌ها اذیت میشن! + اذیتِ چی؟ میرن دو روز خونه عمه. دو روزم خونه خاله دیگه! _ نه حاجی من اصلا دلم نیست بیام این حرفا رو از پشت در شنیدم. در رو به سرعت باز کردم و پریدم وسط حال. × من به جای مامانی میام. + برو دنبال کارت! مدرسه داری. × من مـــــیام! + پاس نداری بچه خوب! × میرم میگیرم. + سه روز وقته کلاً × مگه نمیاد؟ + اگه اومد بیا بریم. اون موقع یه هفته‌ای میشد تا پاس بیاد. سال ۸۹. از عکاسی سرکوچه عکس گرفتم. با سر بی مو! رفتم پلیس به اضافه ۱۰ و درخواست دادم. جواد مقدم بعد از مدرسه تا سرم و بذارم روی بالشت، مهمون گوشام بود. "ای که حرمت بهشت اعظمه" روزی ۲۰۰ بار توی سرم پلی میشد. صدای "کربلا خونمه" هر روز توی حموم می‌پیچید. با همون صدای دورگه‌ی خروسیِ من. بلاخره سه روز بعد پست‌چی مسیرش افتاد به کوچه ۱۵ خرداد پلاک ۵۳. صبح اومده بود. من نبودم که بپرم تو بغلش و بگم: خرتم. اومدم خونه. بی‌بی گفت: التماس دعا. گفتم باشه. گفت پاست اومده. گفتم خرتم. موبایل حاجی رو گرفتم. + سلام. چطورَسْتِد؟ × بابا کجا باسی بِبَرَم؟ + چی چی؟ × پاس اومده! کجا باسی ببرم؟ + ببر صفائیه، دفتر اعیان آتیش کردم. چشام از ضربه‌ای که باد بهش میزد پر از اشک بود. از کنار چشمات میومد بیرون. می‌رفت توی گوشم. دو سه باری با آستین جلوشو گرفتم. رسیدم احرارسیر. × آ آ آ آقا ! سلام × این پاس همراه احرامیانه = حاجی ممد × بله = پوسر حاجی هسی؟ × بله = به بابا بوگو حله. برای اعیان "حله" خیلی ساده بود. برای من سه روز توی حموم خوندن بود. سه روز همسایه بغلی بیاد دم در خونه و بگه توی حموم نخونید بود. برام سه روز جواد مقدم بود. سه روز التماس مدیر مدرسه بود. همه این سه روز می‌ارزید. اربعین ۸۹. وسط بارون رسیدیم پشت حرم قمر بنی‌هاشم. @H_ehramian
اینکه نمیای ... خدا کنه گردن من نباشه ...
دوم ◾️اتاق تثبیت ‌‌حیاط مدرسه شلوغ. پسرها در راه‌رویی که در کنار مسجد مدرسه امام به حیاط ختم می‌شد تند و تند در رفت و آمد بودند. یکی یکی پسرها را صدا می‌زدند تا بروند داخل اتاق مدیریت. یک نفر که خارج می‌شد می‌آمد و دم گوش یک نفر دیگر پچ پچی می‌کرد و آن نفر هم می‌رفت درون حجره و لباس یقه آخوندی می‌پوشید و می‌آمد در صف انتظار! بعضی‌ها هم توجهی نمی‌کردند. یادم باشد حتما از حجره برایتان بنویسم. اگر یادم رفت، یادآوری کنید. خلاصه؛ در خاطرم اینطور مانده. بعد از نماز ظهر صدا زدند احرامیان. وارد اتاق مدیریت شدم. ۵ نفر روبرویم بودند. ۴ تاشان عمامه داشتند و یکی فقط عبا روی دوش انداخته بود. از همه سن‌سالش بیشتر می‌خورد. من روی صندلی چوبی کنار ورودی نشستم. چشمشان روی شلوار من بود. روی جیف‌های کنارِ رونِ پاهایم رژه می‌رفت. همان جا که بزرگ نوشته بود " مولوکول". سلام کردم. از همان سلام‌های امام‌شهری طور.(۱) اسم و رسممان را پرسیدند. یک نفرشان با ابوی آشنا درآمد. سوالات صرف و نحو شروع شد و سریع تمام شد. آن نفر که سنش از همه بیشتر بود فقط نگاه می‌کرد. نشیمن‌گاه را بلند کردم. قصد خروج داشتم که یکی از عمامه به سر‌ها پرسید: شما تا حالا دست به یقه شدی؟ گفتم: یعنی مرافیه؟ سرش را بالا و پایین کرد، یعنی بله! گفتم: زیاد گفت: فحش هم دادی؟ گفتم: به اهلش! زیاد! گفت: بفرمایید! یکی از عمامه به سرها ‌می‌خندید. من رو به پنج نفر و پشت به در، خارج شدم. اتاق مدیریت، آن روز اتاق تثبیت بود. از بفرمایید آخر کار فهمیدم که باید جمع کنم و بروم. ‌ ۱. محله پدری @H_ehramian
ورودی مدرسه امام خمینی ره یزد بازار چهارسوق
یک آخوند پاره‌ وقت
ورودی مدرسه امام خمینی ره یزد بازار چهارسوق
‌‌‌‌‌ ◾️استاد مؤمنی ‌‌‌‌‌‌‌ همیشه آن‌چیزی که فکر می‌کنیم، نمی‌شود؛ تقریباً هیچ وقت نمی‌‌شود😎. من در فکر رفتن!!!! اما... پذیرفته شده بودم. شنبه صبح هفته آخر شهریور باید میرفتیم سر درس. ضرب و ضربا! صرف ساده. نمی‌توانم توضیح مبسوطی برای صرف بدهم. صرف نظر می‌کنم😌. شما هم عفو کنید. فی‌الواقع؛ شنبه ساعت ۶ونیم صبح با مکافاتی رسیدم به ته کوچه چهارسوق. روبروی حظیره. موتورها و چرخ‌ها در هم پارک بود. پیرمردی مُسمّیٰ به مؤمنی روی تقّای(۱) دم در ورودی نشسته و شلوار کُردیِ مامان‌دوزی پوشیده بود. همانی که در دوران راهنمایی بابای مدرسه صدایش میزدیم. اینجا در لِوِل آخوندی‌اش. نگاهی به سر تا پای پسرها می‌انداخت. تذکرات فراوان میداد. از اندازه موی سر تا تنگی شلوار و کوتاه بودن پیراهن. اینها درس اول بود قبل از صرف و نحو. زلف تووو در تووو نداریم. شلوار چسبان ممنون. پیراهن باید تا زیر فلان‌جا باشد. آستین ورمالیده برای چاله میدان است و درس‌هایی که در کلمات من جا نمی‌شود. کلاس اول با حاجی مؤمنی بود. بهتر است بگویم استاد مؤمنی. ورودی مدرسه یک هشتی بزرگ بود. کانسکی کنارش گذاشته بودند تا استاد مؤمنی لَمی بدهد و اگر تلفنی زنگ خورد پاسخ‌گو باشد. از همان راه‌رو کنار مسجد رفتیم تا حیاط مدرسه. پسرها پشت هم ایستاده بودند در صف صبح‌گاه. تا اینجایش که با دوران راهنمایی فرقی نداشت. البته غیر از تذکرات دم در. شیخی سبزه، به نام زابلی جلو پسرها ایستاد. هیکلی بود. ورزشکاری. خوش آمدی گفت و دیپلمی‌ها را از سیکلی‌ها جدا‌ کرد. علتش را نگفت! صدای پچ پچ هوا رفت! دو سه نفر از پسرها گفتند: این بچه‌بازیا چیه؟ زشته بابا. ما طلبه‌ایم مثلاً! شیخ هم بدون اعتنا به حرف این‌ها صدا بالا آورد: دیپلمی‌ها مدرس(۲) شهید صدوقی. سیکلی‌ها مدرس آیت‌الله...( یادم نیست). پ۱: سکویی دم در خانه‌های قدیمی برای نشستن. در حمام‌های قدیمی‌ هم تقّا هست پ۲: محل درس و بحث ‌‌‌‌ @H_ehramian