eitaa logo
«کـوچـه شُــهَــدا...»
1.2هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
47 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاءٌعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ رزقت‌روازشهدابگیر😍 شمابه‌میهمانی‌لاله‌هادعوت شدی ازقافله‌ی‌شهداجانمونی‌رفیق😉 هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آشتی با امام عصر 05.mp3
19.49M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» : «محرومیت، نتیجه ی وانهادن امام» ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = .🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_17385593018098452438979.mp3
1.52M
شب شب آقازاده ایرونیه 💚 .🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانمک‌ترین مداح کوچولوی حسینیه معلی 😍 با جزییات همه حرکاتش رو ببینید و کیف کنید؛ شما این ویدئو رو بیشتر از یک بار نگاه میکنید‌‌‌... 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کــوچــه شُــهَــدا ⤵️⤵️ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾  https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت شصت و یکم ▫️چشمانم را گشودم و دیدم همانطور که کنارم نشسته، از گوشه پیشانی تا روی گونه‌ام را دست می‌کشد و طوری با محبت نگاهم می‌کرد که برای یک لحظه ترس تهدیدهای عامر فراموشم شد. ▪️تا دید چشمانم را گشودم، لبخندی دلربا لب‌هایش را ربود؛ طوری که دندان‌هایش مثل مروارید درخشید و برای نخستین بار غرق احساس به رویم خندید: «آروم بخواب عزیزم، من همینجا کنارتم تا تو راحت خوابت ببره! برای سحری بیدارت می‌کنم!» ▫️شاید دلش برای وحشت و لرزش بدنم سوخته بود که لحن و نگاهش لبریز احساس شده و محبت از سرانگشتانش روی صورتم می‌چکید. ▪️همین امشب مرا از آغوشش پس زده بود؛ اینهمه بارش احساسش باورم نمی‌شد و در این نیمه‌شب وحشتناک، فقط همین حس حمایت و نوازش‌های بی‌منت را می‌خواستم که دوباره چشمانم را بستم و در برزخی از وحشت، بلاخره خوابم برد. ▫️نمی‌دانم چقدر از خوابم گذشته بود که از صدای فریادی تمام تنم تکان خورد و روی تخت نیم‌خیز شدم. ▪️مهدی کنارم نبود و سایۀ مردی از مقابل درِ اتاق رد شد که وحشتزده صدا زدم: «مهدی؟» ▫️می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم و خبری از او نبود که بدن کرختم را از روی تخت کَندم و با قدم‌هایی سست از اتاق بیرون رفتم. ▪️چندبار صدایش زدم اما در اتاق نشیمن و آشپزخانه نبود، درِ اتاق زینب را آهسته گشودم و از اینکه تختش خالی بود، بیشتر وحشت کردم. ▫️دور خانه می‌چرخیدم و مضطرب مهدی و زینب را صدا می‌زدم و انگار هیچکس در این خانه نبود که جز سکوتی مرگبار، چیزی نمی‌شنیدم. ▪️مطمئن شدم به هر ترفندی بوده، قفل موبایلم را باز کرده و پیام‌های عامر را خوانده و به همین جرم، به همراه زینب ترکم کرده که میان خانه و از اینهمه تنهایی به گریه افتادم. ▫️باورم نمی‌شد بی‌هیچ توضیحی رهایم کرده باشد؛ هنوز مزۀ نوازش‌های آخرش زیر زبانم مانده و حرارت سرانگشتانش روی گونه‌هایم بود که در غربت بغداد و خلوت این خانه، دور خودم می‌چرخیدم و با گریه نامش را صدا می‌زدم. ▪️باید تا خیلی از خانه دور نشده بود، التماسش می‌کردم برگردد که برای برداشتن موبایل به سمت اتاق خواب دویدم و از وحشت آنچه دیدم، قلبم از تپش افتاد. ▫️عامر روی تخت خوابم لَم داده و با نیشخندی به تماشای تنهایی‌ام نشسته بود. همین یک ساعت پیش پیام داده بود و نمی‌فهمیدم چطور وارد خانۀ ما شده و ترسیدم بلایی سر مهدی و زینب آورده باشد که از شدت ترس بی‌اختیار جیغ زدم. ▪️مطمئن بود کسی نیست تا به دادم برسد که با غرور از روی تخت بلند شد و شبیه شکارچی بی‌رحمی که به سمت صیدش برود، با خنده‌ به طرفم می‌آمد. ▫️موهایم بی‌حجاب بود و همین که مرا با این سر و وضع می‌دید، برای کشتن دلم کافی بود تا از اتاق خواب فرار کنم و وحشتزده مهدی را صدا بزنم که ضربه‌ای محکم کمرم را شکست و با صورت به زمین خوردم. ▪️طوری با لگد در کمرم کوبیده بود که احساس کردم استخوان‌هایم در هم خُرد شده و روی زمین از درد به خودم می‌پیچیدم. ▫️پنج ماه بود تنم از دست کتک‌هایش نجات پیدا کرده و دوباره امشب وحشیانه به خانه‌ام آمده بود تا آوار مستی‌اش را سرم خراب کند که امان نمی‌داد تکانی بخورم و بی‌امان می‌زد. ▪️ظاهراً امشب از همیشه مست‌تر بود که به قصد کشتن، کتکم می‌زد و من زیر هجوم مشت و لگدهایش، نه از شدت درد که از وحشت آنچه به سر مهدی و زینب آورده بود، با صدای بلند ضجه می‌زدم. ▪️فشار شدیدی روی بازوهایم حس می‌کردم و ضربه‌های سنگینی که تنم را به شدت تکان می‌داد و صدای آشنایی که نامم را فریاد می‌زد و مثل اینکه روحم به بدنم بازگشته باشد، روی تخت کوبیده شدم و با جیغی بلند از خواب پریدم. ▫️هنوز بازوهایم در دستانش مانده و او همچنان تکانم می‌داد تا از این کابوس وحشتناک نجاتم دهد و من از وحشت آنچه دیده بودم‌، تنم رعشه گرفته و با هر نفس انگار قلبم به گلو می‌رسید. ▪️از خرابی بی حد و اندازه حالم، نفس مهدی به شماره افتاده و اینبار نه از داغ فاطمه که برای اولین بار به خاطر من، روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته بود و حتی نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آمده که فقط با چشمانی سوخته از غصه نگاهم می‌کرد. ▫️شاید می‌ترسید تنهایم بگذارد که حتی برای آوردن یک لیوان آب از اتاق بیرون نمی‌رفت و من بین دستانش مثل پرنده‌ای وحشتزده پر و بال می‌زدم و دیگر نتوانستم تحمل کنم که نفس‌هایم در هم شکست: «من می‌ترسم مهدی‌.. من دارم از ترس می‌میرم...» ▪️شاید از ضجه‌ها و کلمات برید‌ه و درهمی که در خواب گفته بودم چیزهایی فهمیده بود که به سر و صورتم دست می‌کشید و با هر نفس، نجوا می‌کرد: «از چی می‌ترسی عزیزم؟ کی داره اذیتت می‌کنه؟ عامر کیه؟» ▫️از اینکه نام عامر را شنیده بود، وحشتزده نگاهش کردم و همین وحشتِ چشمانم، جگرش را آتش زد: «کی انقدر تو رو ترسونده؟»... 📖 ادامه دارد ⤵️⤵️⤵️
📕رمان 🔻قسمت شصت و دوم ▫️به‌قدری با محبت نگاهم می‌کرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم می‌خواست همه چیز را همینجا برایش بگویم و نمی‌دانم این حالم چه با دل او کرده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و هرآنچه امشب در کوچه از دلم دریغ کرده بود، حالا همه را بی‌دریغ به پایم می‌ریخت که مرا محکم میان دستانش گرفته و لحنش غرق عشق بود: «من بمیرم نبینم تو انقدر ترسیدی عزیزدلم! بگو من چی کار کنم تا آروم بشی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نترس!» ▪️همانطور که سرم روی قلبش بود، موهایم را نوازش می‌کرد و با آهنگ آرامشبخش صدایش زیر گوشم می‌خواند: «کسی تو خواب اذیتت می‌کرد؟ از دست کی فرار می‌کردی؟ چرا به من نمیگی از چی اینهمه می‌ترسی؟» و سؤال آخرش، دست دلم را رو کرد: «عامر کیه؟ همسر سابقته؟» ▫️تپش‌های قلبش درست زیر گوشم بود و نبض احساسم را خوب گرفته بود که عطر ملیح پیراهنش به صورتم می‌خورد و من میان دریای اشک دلم را رها کردم: «مهدی من خیلی از عامر می‌ترسم، اون خیلی اذیتم می‌کرد. هر شب مست میومد خونه و تا وقتی جون داشت کتکم می‌زد. چهار سال تو خونه‌اش شکنجه شدم و هنوز خیلی شب‌ها خواب می‌بینم داره کتکم می‌زنه...» ▪️با هرکلمه انگار جانش آتش می‌گرفت که حرارت نفس‌هایش بیشتر می‌شد و با لحنی غرق بغض گله کرد: «چرا تا حالا به من حرفی نزده بودی؟ من الان باید بفهمم تو انقدر اذیت میشی؟» ▫️خواستم صدایم را بهتر بشنود که از تنش فاصله گرفتم و او دیگر نمی‌خواست از آغوشش جدا شوم که دوباره سرم را به سینه‌اش چسباند، قطره اشکش روی پیشانی‌ام چکید و آهسته زمزمه کرد: «بگو عزیزم! هر چی تو دلته برام بگو!» ▪️شاید سال‌ها بود چنین آغوشی برای درددل می‌خواستم که با اشک چشمانم، زخم‌های مانده بر دلم را نشانش دادم و او ناز اشک‌ها و شکایت‌هایم را با هم می‌خرید و در آخر فقط یک جمله پرسید: «آخه چرا با همچین آدمی ازدواج کردی؟» ▫️سؤال ساده‌ای پرسید که پاسخش بسیار سخت بود و من چه می‌توانستم بگویم؛ عامر مرا به عشق مهدی متهم می‌کرد و با عکسی شیطانی آزارم می‌داد و نمی‌دانستم دوباره از جانم چه می‌خواهد که باز از گفتن حقیقت طفره رفتم و فقط به نورالهدی اشاره کردم: «برادر همون دوستم بود که با هم اومدیم ایران.» ▪️تا حدودی نورالهدی را می‌شناخت و باورش نمی‌شد برادر همسر ابوزینب چنین جانوری باشد که با حالتی عصبی نفس بلندی کشید و همزمان صدای اذان صبح از مأذنه‌های بغداد بلند شد. ▫️حال خراب من باعث شده بود حتی سحری خوردن فراموش‌مان شود و خواستم عذرخواهی کنم که سرشانه‌هایم را گرفت و رو به چشمان خیسم خندید: «فدای سرت عزیزم!» ▪️روضۀ روزهای زندگی‌ام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده و لب‌هایش به رویم می‌خندید تا آرامم کند، با هر دو دستش ردّ پای اشک را از صورتم پاک کرد و خبر نداشت امشب دوباره با تهدیدی وحشتناک به جانم افتاده که با لحنی لبریز متانت، تلاش می‌کرد آرامم کند: «دیگه از هیچی نترس! هر چی بوده تموم شده، تو دیگه پیش منی، خودم مراقبت هستم و نمی‌ذارم هیچکس اذیتت کنه!» ▫️دلم پَر می‌زد ماجرای پیام‌های امشب را برایش بگویم اما حیا می‌کردم راز آن تصویر و قصۀ عشق قدیمی‌ام به خودش را فاش بگویم که در سکوتی ساده فقط نگاهش می‌کردم تا دستم را گرفت و به شوخی گفت: «سحری که از دست‌مون رفت، تا نماز از دست‌مون نرفته بریم وضو بگیریم.» ▪️انگار وحشت امشب و حکایت تنهایی‌ام، دل مهدی را که این روزها همیشه دور از من سرگردان بود، هوایی عشقم کرده و قفل قلبش را شکسته بود؛ حالت چشمانش تغییر کرده و عطر عشق در لحنش پیچیده بود اما می‌ترسیدم اینبار من و او با هم قربانی جنون عامر شویم که بعد از نماز صبح، او از خانه رفت و من از ترس تهدید عامر، هر ثانیه هزار فکر بد می‌کردم. ▫️معمولاً روزها یکبار تماس می‌گرفت و امروز می‌خواست برایم سنگ تمام بگذارد؛ مرتب پیام می‌داد و زنگ می‌زد تا حالم را بپرسد که پیام آخر را به امید خواندن کلام شیرینش باز کردم و طعنه تلخ عامر حالم را به هم زد: «آقا تشریف بردن سر کار؟ الان تنهایی؟ آدرس بدم می‌تونی بیای ببینمت؟» ▪️حتی نگاهم از ترس می‌لرزید؛ فقط در ذهنم دنبال چاره‌ای بودم و از سرِ ناچاری تصمیم گرفتم با نورالهدی تماس بگیرم که پیام بعدی‌‌اش امانم نداد: «من آمار تمام رفت و آمدهاتون رو دارم. مهدی دیشب از سوریه برگشته و امروز ساعت ۶:۲۰ از خونه رفت بیرون و تو الان تنهایی. پس بهتره خیلی منو معطل نکنی وگرنه یه کاری می‌کنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!» ▫️باور نمی‌کردم اینقدر دیوانه باشد که پس از طلاق و با وجود عشق آن دختر عربِ اسرائیلی، باز دست از سر من برنمی‌دارد و خبر نداشتم کار دیوانگی‌هایش به بدتر از این‌ها کشیده که اینبار دیگر عشقم هدف بود نه خودم!... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/2602697010Caf601b384e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا