eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
[💙] 👈🏿 راضیــــــم... به هرچی افتاد! که اگه بود زندگیمو 🍃 کرد! و اگه بد بود منو ..!🌸 👌🏿مدیـــونم... به همه ی آدم های ..! که بهترین حس‌ها رو بهم دادن! و بداش درس‌هـــا رو ! ✍🏿 ممنـــونم... از ! که بهم یاد داد همه شبیه نیستن! و همیشه اونطوری که میخوایم پیش …! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ❣️خدای من... 🌧استغفار میکنیم برای همه بوسه هایی که بر گونه های عزیزانمان نشاندیم و دستهایی که به گرمی فشردیم و شکری به جای نیاوردیم.. 🌧استغفار میکنیم برای همه میوه هایی که بی واهمه چیدیم و غذاهایی که بدون ترس خوردیم و شکری به جای نیاوردیم.. 🌧استغفار میکنیم برای همه مهمانی ها و دورهمی هایی که بدون دل نگرانی دور هم جمع شدیم و شکری به جای نیاوردیم.. 🌧استغفار میکنیم برای تمام لحظاتی که دکمه های گوشی، آسانسور، عابر بانک و کارت خوان را بدون الکل و دستکش و دستمال فشردیم و شکری به جای نیاوردیم.. 🌧استغفار میکنیم برای همه نذری هایی که در ماه محرم با قاشق یکبار مصرف روی جدول کنار خیابان نشستیم و خوردیم و شکری به جای نیاوردیم.. 🌧استغفار میکنیم برای تمام روزهای بی واهمه ای که با اتوبوس و مترو به مدرسه ، دانشگاه و محل کار میرفتیم و شکری به جا نیاوردیم.. 🌧استغفار میکنیم برای ... ✨اسْتَغْفِرُ اللهَ ذَا الْجَلالِ وَالاِْكْرامِ مِنْ جَميعِ الذُّنُوبِ وَالاثامِ...✨ ❣️معبود من.. از لحظه ای که به من جان بخشیدی تا لحظه ای که جانم میستایی.. برای همه نفس ها.. برای همه ثانیه ها.. برای تک تک دم ها و بازدم ها.. برای تک تک دیدنی ها و چشیدنی ها.. برای تک تک بوییدنی ها و لمس کردنی ها.. برای همه چیز و همه چیز.. هرآنچه که در خیال من هست و نیست.. هر نعمتی که من غافلم و تو میدانی.. استغفار میکنم به درگاهت.. ❣️خدایا... بخاطر تمام گناهانم...بخاطر تمام حق هایی که خوردم و دم نزدم و بخاطر تمام کوتاهی هایم، در حقِّ خودت و صاحبین حق ... اِلهي اَلْعَفْوْ... ❣️معشوق من.. تو را سپاس برای کرونا! که هیچ هیاتی و هیچ اعتکافی و هیچ سخنرانی ای اندازه این موجود میکروسکوپی نمی توانست توجه ما را به سوی نعمت های بیکران تو و ناسپاسی های بی شمار ما جلب کند..!! ❣️خدای من.. به حق قرآنت و به حق ۱۴ معصوم و انبیاء و صالحینت راه نجات از این بیماری را به پزشکان و متخصصان ما نشان بده.. 🌟مخواه این چنین بی گدار و بی آمادگی ترک دنیا کنیم.. 🌟مپسند که بر سر مزارمان و در مجالس ختممان به جای روضه ی حضرت مادر و ذکر سیدالشهداء و یاد شهدا ، پچ پچ و ولوله ی ویروسی اینچنین باشد..!! 🌟به حق این ماه عزیز ما را از شر تمام بلایا و آفات آخرالزمان محفوظ بدار... ✨آمین یا رب العالمین..✨____ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
عاشق که می‌شوی قشنگ می‌شوی قشنگ مثل روزهای آفتابی روزهایی که آفتاب می‌آيد و هوا برای ديدن داغ می‌شود ♥️قشنگ مثل وقتی که می‌گویی: گرمم است! بیا برویم یک طرفی ِ جایی کنار چشمه‌ای، لب دريایی قشنگ مثل رفتن‌های زير يک درخت دراز به دراز شدن و رو به آسمان به‌ هم نگاه کردن.. به خدا من تو را قشنگ دوست دارم عاشق که می‌شوی خيلی قشنگ می‌شوی! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
پروردگار تو خداست ، پس او را عبادت کن آل عمران ، آیه 51 ❤مسیر خوشبختی ❤ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ مشهدم💔😔 آقا جانم امام رضا جان💚 دل تنگتم😢 دل تنگتم💔 السلام علیک یا امام رئوف 💚🙏 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
میان خطوط دنیا گم شده ام! اما دلم عجیب قرص است... میدانم رهایم نمیکنی؛ این را از لبخندی میگویم، که هر شب، خوابهایم را روشن میکند، و دلم را گرم! میشود دوباره پیدایم کنی؛ خدا؟❣️🍃🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌿✨ صبـح‌‌ها‌وقتۍخورشیـد درمۍ‌آیـد... متولـدبشویـم ! :)
هر صبح باید دروازہ‌ای برای رویش دوبارہ مهربانی باشد، همان که نیما گفت : پس از این همه‌ چیز جهان تکراريست جز مهربانی ... به طلوع آفتاب سلامی دوباره کن ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
رز 💙: وقتی کسی که عاشقشی رهات میکنه، بهش لبخند بزن و بذار بره، به این میگن مین گذاری، جدی میگم، دنبالش رفتن هیچ فایده‌ای نداره! درسته که بعد از اون، روزها و شبهای زیادی با خاطراتش زندگی میکنی، اما خب وقتی که بی دلیل رهات میکنه، حتی اگه با کس دیگه‌ای هم باشه، یه شب با تمام مهر و علاقه‌ای که به اون طرف داره، دلش هوس یه عشق واقعی میکنه. اون وقت شاید تو داری با دوست‌هات شام میخوری، یا شاید هم داری فیلم نگاه میکنی و اون بی تفاوت به هرچی که گذشته بهت پیام میده، دلم واست تنگ شده! غافل از اینکه هیچ چیز نمیتونه گذشته رو برگردونه، هیچکس نمیتونه گذشته رو جبران کنه. فقط مثل این میمونه که جفت پا بپره روی اون مین! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
•پیراهن مردانه‌ات را می پوشم‌ تا بدانند مردی در بند کالبد زنانـــ♥ـــه‌ی من است.. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
معبودم! صدایت راکه میشنوم آرام..... میگیریم.... وقت اذان عجیب سبک میشوم... میدانم که توهم صدایم رامیشنوی... تورا...خواندم... تااااااا اجابت کنی مرا... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
آن ســوی دلتنــگی ها.. همیـشه خدایی هست... ڪه بـــودنش جبــران همه ناراحــتی هاست بخاطـر همـین همیــشہ بگو خدایا شکرت🌸🙏 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
✳️ عید نور بندگی ✨نزول فیض رب العالمین است حلول «عید قربان» در زمین است 🌹فرا رسیدن ، پرشکوه‌ترین ایثار و زیباترین جلوه‌ی تعبد در برابر خالق یکتا بر همه شما عزیزان مبارک🌹
عاشقانه ترین مشترک مورد نظر که من تو را در میان هزاران هزاران با تمام دسترس نبودنت وار دوست می دارم ...! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
•Γ☕️ . بھ‌سوۍ‌پروࢪدگارم‌مۍ‌روم -او‌مࢪ‌راهنمایۍ‌خواهدڪرد Γ🌱 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
☔️❄️☔️❄️ 🕰 چهار ماه از آن روزها گذشته بود. همان روزها به شریکم گفتم اگر پری ناز پایش را در شرکت بگذارد من دیگر نیستم. باید سهمم را بدهد. شریکم کامران علی‌رغم میل باطنی‌اش عذر پری ناز را خواست. تقریبا همه در شرکت موضوع را فهمیده بودند. پری ناز از این موضوع بیشتر از قطع رابطه‌مان ناراحت بود. ولی برای من دیگر هیچ چیز مهم نبود. در این چهار ماه چند بار به طور تصادفی دیدمش. خبر داشتم که سفر چند هفته‌ایی به خارج از کشور داشته و دیگر حرف و سخنی از شرکت زدن و این حرفها در میان نیست. گاهی به شرکت می‌آمد و به بهانه‌ی این که با منشی کار دارد یا با او می‌خواهند جایی بروند می‌دیدمش. نگاهش دیگر جسارت نداشت. معلوم بود که از کارش پشیمان است و می‌خواهد باب آشتی را باز کند. در این مدت کارمان رونق کمی داشت. حسابداری شرکت را کامران خودش به عهده گرفته بود. می‌گفت در هفته دو روز هم انجام بدهم به همه‌ی حسابها می‌توانم برسم. این روزها مادر حرف ازدواج را کنار گوشم زمزمه می‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست در موردش فکر کنم و زیر بار نمی‌رفتم. ولی مادر کوتاه نمی‌آمد و تمام سعی‌اش را می‌کرد که مرا مجاب کند. تا این که یک روز آمد و گفت که دختری را دیده و پسندیده و اصرار داشت که من هم ببینمش. هر چقدر می‌گفتم نمی‌خواهم ازدواج کنم، قبول نمی‌کرد. روی تَختم نشسته بودم و به حرفهایش فکر می‌کردم. اصلا شاید ازدواج باعث شود بِبُرم از هر چیزی که مرا به گذشته متصل می‌کرد. با صدای تقه‌ایی که به در خورد سرم را بلند کردم. مادر وارد شد. –میخوام به بیتا بگم شمارشون رو بگیره ها. –حالا چرا اینقدر عجله داری مامان؟ فرصت بده یه کم فکر کنم. مادر جلوتر آمد. –در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. لبخند زدم. –کی گفتم می‌خوام استخاره کنم. من فقط می‌خوام فکر کنم. –پسرم همین دل دل کردن خودش یعنی کار خیر رو میخوای به عقب بندازی دیگه. بعد بغض کرد. –آخه تو چقدر سنگدلی، نمیخوای من آخر عمری بچه‌‌ات رو ببینم؟ اون از برادرت که رفت تو غربت ازدواج کرد و دوری نصیبم شد. حالام که میگه قرار نیست هیچ وقت بچه دار بشن. اینم از تو که حرف گوش نمیدی و میخوای عذابم بدی. با تردید پرسیدم. –حنیف‌اینا نمی‌تونن بچه‌دار بشن؟ –دکترا اینطور گفتن. پوفی کردم و سرم را در دستهایم گرفتم. –آخه چقدر میخوای منتظر اون پری ناز ورپریده باشی. اون اصلا بیادم واسه تو زن بشو نیست. منم اصلا دلم نمی‌خواد اون عروسم بشه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –این چه حرفیه مادر من؟ کی گفته من منتظر اونم؟ –بغضش تبدیل به لبخند شد. –می‌دونستم پسرم عاقل تر از این حرفهاست. پس دیگه قرار خواستگاری رو بزارم؟ –خواستگاری؟ سرش را به طرفین تکان داد. –منظورم همون آشناییه. سرم را پایین انداختم. –نگرانم مامان. مادر دستم را گرفت. –خیالت تخت باشه، اصلا نگران نباش. خیلی خانواده خوبی هستن. از اون اصل و نصب دارا. پوزخندی زدم. –آخه مگه اصل و نصب واسه من زن میشه؟ –آخه تو که اونجا نبودی، خیلی دختر مودبی بود. بیتا هم تعریفش رو می‌کرد. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی. –حالا شما کجا باهاشون آشنا شدید؟ –گفتم که گاهی روزا مادر دختره میاد پیاده روی. اینبار دخترشم باهاش امده بود. بعد از پیاده روی برای استراحت با بیتا روی نیمکتهای آلاچیق نشسته بودیم که اونا هم امدن. بیتا می‌گفت، خونشون تو کوچه‌ی اوناست. می‌گفت دورادور باهاشون آشناست. بلند شدم ایستادم. –بیتا خانم چرا واسه پسر خودش نمی‌گیرتش؟ مادر چشم غره‌ایی رفت. –پسر اون آدمه؟ خودش شصتا دوست دختر داره. نه کار درست و حسابی داره، نه حرف زدن بلده. بعد با خودش زمزمه وار گفت: " معلوم نیست خرج این همه رفت و آمدهاش رو از کجا میاره؟" بعد دستش را پشت آن یکی دستش کشید. –همیشه خدارو شکر کردم که تو لنگه‌ی اون نیستی. خدارو شکر هم کار درست و حسابی داری هم دنبال اون‌جور دخترای... بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –چه میدونم، پولت رو خرج این دخترا نمی‌کنی. –نگران پولای من نباش مامان جان. او دخترا خرج زیادی ندارن. سرو تهش یه آب میوه و کیک تو کافی شاپه. –استغفرالله... بلند شدم و به طرف در اتاق راه افتادم. –من خیلی وقته مرض قند گرفتم. این کیک و شیرینی‌‌ها زیادی حال آدم رو بد می‌کنه. منتها آدمها خودشون نمیفهمن. چون بهش میگن بیماری خاموش. وقتی میفهمن که دیگه کار از کار گذشته. بلند شد و دنبالم آمد. –حالا کی گفت تو برو این همه قند مصرف کن؟ من گفتم یدونه زن میخوام برات بگیرم نه بیشتر. بعد هم خندید. حرفی نزدم و او ادامه داد: –تو کوتا بیا دل مادرت رو نشکن، مطمئن باش دور از جونت دیابت نمیگیری. به چشمانش خیره شدم. چطور می‌گفتم فکر پری‌ناز هنوز هم رهایم نکرده. التماس را در نگاهش خواندم. –باشه، هر کاری دلت میخواد بکن. ادامه دارد..... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅
☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️ 🕰 خواهرم که چند سال از من کوچکتر بود، کنار تلفن نشسته بود و اشک می‌ریخت. دو روز بود قهر به خانه‌ی ما آمده بود. امروز به خاطر این که شوهرش در این مدت سراغی از او و حتی پسرش نگرفته چشمه‌ی اشکش جوشید. مادر دستش را گرفت و بلندش کردو روی مبل نشاندش. –دنیا که به آخر نرسیده. آخه تو که طاقت نداری خب نیا قهر. بالاخره اونم مرده و غرور داره. امینه آب بینی‌اش را بالا کشید. –من آدم نیستم؟ اصلا من هیچ، این بچه چی، اون همیشه میگه من یه روز آریا رو نبینم دیونه میشم. پس کو... بعد دوباره گریه‌اش را از سر گرفت. مادر آهی ‌کشید. –از بچگیت هم همینطور بودی. عجول و یک دنده. بعد اشاره‌ایی به آریا کرد و گفت: – اون که دیگه بچه نیست. ماشالا دیگه مردیه واسه خودش. کنار خواهرم نشستم و دستمالی دستش دادم. –اون شاید اصلا نخواد زنگ بزنه، تو که نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. انگار با حرفم داغ دلش تازه شد. –خوش به حالت اُسوه. مجردی، نشستی خونه خوشی دنیارو می‌کنی. من بدبخت که جوونیم خونه‌ی شوهر بود. اصلا نفهمیدم خوشی یعنی چی. نفس عمیقی کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: –خوش به حالت که خونه‌ی شوهرت جوونی کردی. من که دیگه جوونیم تموم شد. نه جوونی کردم، نه خونه زندگی دارم، نه بچه‌ایی، نه شوهری... اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت. –شوهر میخوای چیکار؟ روزگار من رو نمیبینی؟ مردا اصلا لیاقت ندارن که حسرتشون رو بخوری. حالا تازه شوهر من خوبشونه. ببین دیگه بقیه چی ‌هستن. چشم به گلهای قالی دوختم. –خودمونیما توام یه کم ناشکری. تیز نگاهم کرد. –من ناشکرم؟ من؟ چیکار کردم که ناشکرم. شوهرم کدوم محبت رو در حقم کرده که ناشکری کردم؟ ها؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –دِ بگو دیگه. بلند شدم. –قدر زندگیت رو بدون. خب اون محبت نمی‌کنه تو بکن. تو زندگیت رو حفظ کن. آخه عیب شوهر تو چیه؟ معتاده؟ بیکاره؟ دست بزن داره؟ چرا نمیشینی درست زندگی کنی؟ عصبی گفت: –مگه من از گشنگی رفتم زنش شدم. اگه معتاد بود که یه دقیقه هم زندگی نمی‌کردم. چرا مثل آدم‌های عهد بوق حرف میزنی. یه دختر واسه چی ازدواج می‌کنه؟ اون حرف زدن بلد نیست. یه حرف محبت آمیز نمیزنه. تو اون خونه مثل چی جون می‌کندم یه دستت درد نکنه نمیگه. وقتی هم ازش ایراد میگیرم و ناراحت میشم میگه تو دنبال بهونه‌ایی. اصلا حرف من رو نمیفهمه. نداشتن شعور چیزیه که نمیشه به کسی نشونش داد. فقط وقتی شوهرت نداشته باشه دیوانت میکنه. البته تو حق داری اینارو نفهمی. عقلیت کردی و مثل من زود ازدواج نکردی و خبر نداری من چی می‌کشم. فقط بیرون گود وایسادی میگی لنگش کن. زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم و با اشاره از اَمینه خواستم که جلوی بچه بد پدرش را نگوید. ولی امینه عصبی‌تر از این حرفها بود که ملاحظه کند. پوفی کردم و گفتم: –نمی‌دونم والا شایدم تو راست میگی. من شوهر ندارم نمیفهمم. ولی آخه تو این چند سال ما که ندیدیم حسن آقا حرف بدی به تو بزنه یا بهت توهین کنه. حرصی گفت: –نه پس، بیاد جلوی شما هم بی احترامی کنه. اونجوری که... صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش نیمه کاره بماند. فوری به طرف تلفن یورش برد و باعث خنده‌ی ما شد. همین که خواست گوشی را بردارد به طرف مادر برگشت. –مامان تو جواب بدی بهتره. حالا فکر نکنه من منتظر تلفنش بودم. آریا با لبخند گفت: –اگه بابا باشه به گوشیت زنگ میزنه مامان. امینه پشت چشمی نازک کرد و نگاهی به شماره‌ایی که افتاده بود انداخت. –نه بابا حسن نیست. اون از این شعورا نداره. مادر لبی به دندان گرفت و گوشی را برداشت. .... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
بهترین راه برای آرامش امشب و ساختن فردایے زیبا این است که: قبل از خواب تصمیم بگیریم... فردا قلبے را شاد کنیم... تاشاهد لبخند زیبای خداوند باشیم😊🌺 ✨شــبتـون الهـے✨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ عمریست که صبحگاهانمان با اندوهِ ندیدنت مه آلود است و شبانگاهانمان در حسرت دیدارت اشکباران... بیا تا روشنی پرده ی شب را پس زند و واژه ی دردآلود انتظار از لغت نامه ها پاک شود. 🌼 صبح بخیر🌺
رز 💙 ڪے مےرسد آن صبح ڪھ من صدایت بزنم تو بگویےجانا😍❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
اگر عشق آخرین عبادت ما نیست پس آمده ایم اینجا... برای کدام درد بی شفا شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!!! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁🍂🍁🍂🍁 🕰 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت: –مادر همون پسرس که گفتم. می‌خواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد. –چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا. دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست می‌گوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمی‌شود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش می‌کنم. خواهرم متوجه‌ی ناراحتی من شد. –اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه. غمگین نگاهش کردم. –چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشم‌هات رو ببندی و قبلش... حرفم را برید. –آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو می‌سنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمی‌کنی. بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم. امینه کنارم نشست. –بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟ حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن. آرام گفتم: –نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی. وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه. چشم غره‌ایی رفت و دستهایش را بالا گرفت. –ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه. بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت: –اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمی‌موندی. همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم: –من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن. او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟ بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا. اگه اون موقع ازدواج می‌کردی الان... همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت: –دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه. امینه شاکی گفت: –یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونه‌ی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونه‌ی بابا راحت بخوره بخوابه؟ مادرگفت: –خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟ امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد. –بیا اینم نتیجه‌ی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست. از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم می‌خواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد. واقعا نمی‌فهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود. امینه نفس عمیق کشید و گفت: –مامان حالا کی بود؟ –مادر پسره بود. یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. می‌گفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمی‌کردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره. با ذوق گفتم: –راست میگی مامان؟ –اره بابا. دروغم چیه. –خب می‌گفتی بیان دیگه. –وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم. خندان به امینه نگاه کردم. –خدا کنه دعات بگیره. امینه سرش را تکان داد. –چقدرم ذوق میکنه. مادر گفت: –اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق می‌کرد. امینه گفت: –وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادید‌ها. –کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون می‌گیره دیگه. ... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 توزیع غذای گرم به نیازمندان سلام در نمازم پا فشاری میکنم و اول وقت نمازم را میخوانم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸