eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
امام حسین علیه السلام: هر که خشنودی مردم را با ناخشنود کردن خدا بجوید، خداوند او را به مردم واگذارد میزان الحکمه، جلد4، صفحه488 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه آدما باهات بد کردن بگو ❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 روایت جانسوز دختر شهید مدافع حرم از نخستین دیدار با پدر 🔹 بابا گفته بود هروقت دلتان گرفت یاد اسارت دختران اباعبدالله کنید. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 این راه قربانی می‌خواهد و اسمش شهید فی سبیل‌الله است 👈 فیلمی دیده نشده از سردار شهید قاسم سلیمانی در جمع مدافعان حرم و روحیه‌دادن متفاوت سردار به آنها پیش از عملیاتی مهم ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶 🕰 *** مدتی بود مادر متوجه شده بود که من دوباره ارتباطم را با پری ناز از سر گرفته‌ام. از دستم حسابی دلخور بود. بدتر از آن این که وقتی مجبور شدم حقیقت بهم خوردن خواستگاری از اُسوه را هم بگویم، حسابی به هم ریخت و از اُسوه برای خودش یک بُت ساخت. روزهای اول که اصلا با من حرف نمیزد. کم‌کم با پا درمیانی پدر، بالاخره کوتاه آمد. یک روز که از سرکار به خانه برگشتم. دیدم کنار حوض نشسته و غرق فکر است. کنارش ایستادم و پرسیدم: –کشتیهات غرق شده خانم بزرگ؟ در چشم‌هایم براق شد و جواب نداد. چقدر از سربه سر گذاشتنش لذت می‌بردم. همین نگاههای تیزه از سر مهربانی‌اش هم لذت بخش بود. –حالا چی بوده؟ کشتی مسافر‌بری؟ تفریحی؟ نکنه نفت کش بوده؟ یا زیر دریایی؟ یا نکنه از این کانتینر برها بوده؟ آخ آخ از اونا باشه که دیگه ورشکست شدیم رفته، این همه جنس به باد رفته؟ پس منم بشینم پیشت با هم غصه بخوریم. بی مقدمه گفت: –بیتا میخواد بره خواستگاری واسه پسرش. –خب شما چرا ناراحتی؟ –چون می‌خواد اُسوه رو بگیره واسه پسرش. –چی؟ واسه اون پسر داغونش؟ مطمئن باشید جواب رد بهش میدن. –نه، بیتا با مادر اُسوه صحبت کرده اونم قبول کرده که برن. اصلا باورم نمیشد چرا باید قبول کنن. –حیف دختر به این خوبی، آخه چرا میخوان بدبختش کنن؟ مادر دستش را داخل حوض آب کرد. –تقصیر ماست، چرا این کارو کردی راستین؟ آخه این پری ناز چی داره؟ چرا ولش نمیکنی؟ اون به درد زندگی نمیخوره. اصلا چطور دوباره خودش رو بهت چسبوند. بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم. –مامان من که گفتم، اون قسم خورد که بین خودش و اون پسره هیچی نبوده، فقط یه رفت و آمد کاری بوده. کلی دلیل و برهان آورد، گریه کرد. اونجوریام که شما میگی نیست. عذاب وجدان گرفتم. تازه شرمندش شدم که اینقدر زود در موردش قضاوت کرده بودم. مادر همانطور که سرش را تکان میداد بلند شد و در حالی که دندانهایش را به هم می‌سایید نگاهم کرد. نمیدونم این بی غیرتیت به کی رفته، کاش توام مثل برادرت بودی. حرفش آتشم زد. –حالا یکی دیگه میخواد جواب بله بده، ما باید غمباد بگیریم، اصلا به ما چه کی میخواد بره خواستگاری. مادر دوباره برگشت و با اخم نگاهم کرد. –خلایق هر چه لایق، حیف اون دختر بود. الانم اگه اون بدبخت بشه مقصر تویی. با اون دروغایی که یادش دادی بگه، نمی‌دونم خانوادش رو چطور توجیهه کرده. ... .....★♥️★.
🍃﷽🍃 ❆ چـه جنگ باشد و چـه نباشد... راه مـ‌ن و تـ‌‌و از کربلا مے گذرد... بابــ جـ‌هاد اصغر بستـه شد بابــ جـ‌هاد اکبر که بستـه نیستــ... شهید مرتضۍآوینے🌷 ☘☘☘ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
ربًّنـا آتِنـا حَریــــمِ حُسیـْـن آتنـا لطفِ مستقیـمِ حُسیْــن ها هـُوَ پادشــاهِ قـلـبِ همہ اِنَّنـا سائـلُ اْلقَدیـمِ حُسیْــن السلام علیڪ یا اباعبدالله ☘☘☘ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
آن پرچمی ڪہ عصــر عاشورا زمیــن خورد در ڪعبہ بر پا می شود وقتی بیایی أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج ☘☘☘ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 اصلاً حسین جنس غمش فرق می کند این راه عشق پیچ وخمش فرق می کند اینجا گدا همیشه طلبکار می شود اینجا که آمدی کرمش فرق می کند •┈┈••✾•✨⁦⁩🌸🌺🌸✨•✾••┈┈•
《مارابه‌عشق‌حسین‌بخشیده‌اند!》 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی عاشق خدا شد، خدا عاشقش میشه ... ♥️ این کلیپ زیبا و عاشقانه رو ببینید ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
چشم بد دور ڪ هم جانی وهم جانانے ... _جناب حافظ  ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زیبا از تصاویر هوایی و مسیر پیاده روی اربعین با مداحی حاج محمود 🔺شاه سلام علیک آقا سلام علیک ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷 🕰 صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم پری ناز زنگ زد. –راستین من ماشینم تعمیرگاهه، می‌خوام بیام شرکت میای دنبالم؟ –مگه موسسه نمیری؟ –چند بار بهت بگم یکشنبه‌ها موسسه تعطیله. – باشه میام. فقط اومدی اونجا به کسی گیر نده‌ها. با صدای بلندی گفت: –منظورت از کسی اون دخترس؟ –کلا گفتم. –بهم حق بده که حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم، مثل این که کار من رو ازم گرفته ها. –اون موسسه کوفتی به اندازه‌ی کافی وقتت رو می‌گیره، نیازی نیست جای دیگه مشغول باشی. –من تو هفته دو روز کلاس ندارم می‌تونم...حرفش را نصفه گذاشت و مکثی کرد و پرسید: – اصلا تو اون دختره رو از کجا پیداش کردی؟ باید حرفی میزدم که شر نشود. تاملی کردم و گفتم: –دختر دوست مامانه، بیکار بود مامان کلی خواهش کرد که تو شرکت دستش رو بند کنم، منم دیدم حسابداری خونده ما هم به حسابدار احتیاج داریم گفتم بیاد کار کنه. پوفی کرد و گفت: –حالا اون اونجاست قرار نیست پای من از شرکت بریده بشه که، –تو هر وقت خواستی بیا شرکت مشکلی نیست، فقط جو رو متشنج نکن. من حوصله‌ی سر و صدا ندارم. همین که با پری ناز وارد شدیم به پری ناز گفتم: –تو برو تو اتاق. تا من یه سری به کامران بزنم بیام. کامران و اسوه در یک اتاق کار می‌کردند. وارد اتاق که شدم دیدم کامران یک شاخه گل رز قرمز به طرف اسوه گرفته و اسوه هم با تعجب نگاهش می‌کند. سینه‌ام را صاف کردم و گفتم: –کامران چه خبر؟ با دیدن من گل را روی میز اُسوه گذاشت و سعی کرد خودش را خیلی خونسرد نشان بدهد. –به‌به سلام، خبرها که پیش شماست. می‌بینم که داری زیرو رو می‌کشی. نگاهی به اُسوه انداختم و لبهایم را بیرون دادم. –چی شده؟ اُسوه بلند شد و گفت: –هیچی، من فقط در مورد دفاتر حسابهای قبل ازشون پرسیدم. کامران رو به من گفت: –خب اول به خودم می‌گفتی چرا دیگه... حرفش را بریدم. –مگه اشکالی داره حسابها رو دقیق‌تر انجام بده، مگه تو به من گفتی که چندتا چک شرکت برگشت خورده؟ بعدشم تو که حسابدار نیستی بهت بگم باید به خانم مزینی می‌گفتم. همان لحظه پری ناز وارد شد و گفت: –چیه حسابدارتون کاراگاه بازی راه انداخته تا شما رو به جون هم بندازه؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به اُسوه انداخت. از این که پری‌ناز دوباره دخالت کرد عصبی شدم. –مگه نگفتم از اتاق بیرون نیا، تو که از چیزی خبر نداری بهتره نظر ندی. بعد رو به کامران گفتم: –اصلا می‌فهمی ما تو چه شرایطی هستیم؟ اگه ما پیش این شرکت بد حساب بشیم دیگه بهمون جنس نمیدن. کیت‌های دوربین‌ها رو هم فقط این شرکت چکی بهمون میده. بقیه‌ی جاها فروش نقدی دارن. اگه پیش این شرکت بی‌اعتبار بشیم می‌دونی یعنی چی؟ یعنی ورشکستگی شرکت. یعنی... پری‌ناز حرفم را برید. –تا وقتی که من اینجا کار می‌کردم یدونه چک برگشتی هم نداشتیم، از بی‌عرضگی حسابداره دیگه. ردش کن بره خودم... اُسوه گفت: –مگه من چند وقته اینجا کار می‌کنم؟ خود آقای طراوت تو جریان برگشت خوردن چکها بودن. بعد رو به کامران ادامه داد: –آقای طراوت اگه از همون اول اجازه میدادید همه‌چیز رو به آقای چگینی بگم اینطور نمیشد. کامران کمی دستپاچه شد و گفت: –من منظورم این بود خودمون حل کنیم و فکر راستین درگیر نشه. اُسوه صورتش از ناراحتی قرمز شده بود نگاه غضب آلودی به پری‌ناز انداخت و گفت: –ولی این پنهان کاری باعث شد کسی که اصلا معلوم نیست اینجا ته پیازه یا سر پیاز خودش رو بندازه وسط و نظر بده. پری ناز چشم‌های گرد شده‌اش را به من دوخت. انگار انتظار داشت جواب دندان شکنی به اُسوه بدهم. رو به اُسوه گفتم: – لطفا دیگه تمومش کنید. بعد از اتاق بیرون آمدم. پری ناز هم پشت سرم آمد. وارد اتاق که شدیم در را بست و با صدای خفه‌ایی گفت: –راستین این دختره‌ی پررو رو از اینجا بندازش بیرون. –تو الان عصبانی... حرفم را برید و صدایش را بالا برد. –یا اون رو از اینجا پرتش می‌کنی بیرون یا من رو دیگه نمی‌بینی. خود توام جلوی اونا با من بد حرف زدی. اگه میخوای به خاطر بد حرف زدن امروزت ببخشمت به یه بهونه‌ایی ردش کن بره. روی صندلی نشستم. –تو چت شده پری ناز؟ اصلا مگه موسسه کار نداری که همش اینجایی؟ خم شد روی میز و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. –باشه میرم. بعد کیفش را از روی میز برداشت. –خیلی خب بیا بشین، تا برات توضیح بدم. به طرف در رفت. –نه راستین، همون که گفتم، دیگه نمی‌خوام اون دختره اینحا باشه. اخم کردم. –دوباره چرت و پرت گفتنات شروع شد؟ چشم‌هایش گرد شد. –من چرت و پرت میگم؟ حالا دیگه به خاطر اون دختره که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده با من اینجوری حرف میزنی. بعد رویش را برگرداند و در را به هم کوبید و رفت. ... .....★♥️★.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💽 🔺پاداش سلام به امام حسین (علیه السلام) 🎤 🖥 ببینید و نشر دهید 📡 •• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌸✨جهت اجابت حاجت و برآورده شدن آرزو بعد از ۷ بار صلوات آیہ ۵۱《سوره یس》را بخواند✨ 📚 زادالمعاد ۲۴۷ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
۳💌 همه‌ےِ ڪارهاتو بسپُر بھ من🌿 و وقتیم ڪه سپردے دیگه فکر هیچی نباش و با اعتماد بھ من تڪیه کن.. :)♡ نکنه فکر میکنی من براےِ کمک و حفاظت از تو ڪافے نیستم..!🙃 📬فرستندھ: خُـدا 📖گیرندھ: اِنـسان 💛│ │ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
[🦋🎈] روے سنگ لَحَد مَن بـنـویـسـیـد حُـــــســــ♡یــن 🍁روضـــہ هــاےِ تـــو اُمید دِل هَـر اَهل بُکاست.. آرامـش🌱 •حـسین♡📿 • 🍃 🌿♥️ ] ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
از‌یہ‌بـݩده‌خـدایۍ پـرسـیدم: حاجـے‌ڪارۍ‌‌ڪہ‌سودش‌زیاد‌باشــہ‌و دسـٺ‌توش‌ڪـم؛سـراغ‌دارۍ؟؟ گفـټ:شڪرخدا...🌱 ...♡~ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
{وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَة} - چه بسیار انسان هایی که یک شَبه شدند.. (:🥀 + حواست هست..؟! ...♡~ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🕰 چشم به گوشی‌ام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم. –آخه تو که می‌خوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع می‌کنی. با بغض گفت: –آره دیگه، توام می‌دونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش می‌کنی. –با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمی‌کنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگه‌ها، کمی آرامتر شده بود. –شوخیاتم بی‌مزس. لبخند زدم. –باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم. –اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش می‌کردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دختره‌ی... حرفش را بریدم. –هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن. –یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت... عصبی گفتم: –دوباره که دخالت کردی، پری‌ناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع می‌کنم. –قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که... می‌دانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم. هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگی‌اش است باید هر طور شده حرفهای احمقانه‌اش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد می‌شود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا می‌توانم با پری‌ناز زندگی کنم؟ با تقه‌ایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم. اُسوه بود. با دیدن چهره‌ی بهم ریخته‌ام همانجا خشکش زد. –بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟ در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. –چیزی شده؟ شرمنده گفت: –می‌خواستم از پری‌ناز خانم عذر خواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم. – مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه. –آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پری‌ناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی از اینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من می‌گیرم...حرفش را تمام نکرد. از حرفش اخم‌هایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمان عسلی‌اش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسری‌اش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشم‌هایش بیشتر به چشم بیاید. مژه‌هایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونه‌هایش سرخ شده بودند نمی‌دانم از خجالت بود یا عصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهره‌‌ی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. نا‌خواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت. به صندلیها اشاره کردم. –بشینید. بعد از نشستن گفت: –بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای... –حرفش را بریدم. –اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار می‌کرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگه‌ایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه، بعد بلند شدم و گوشی روی میز را برداشتم و شماره‌ی کامران را گرفتم. به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد. هنوز در را نبسته بود که پرسیدم: –کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟ کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود. بعد با مِن ومِن گفت: –من که حرفی نزدم. با دست به اُسوه اشاره کردم. –پس خانم مزینی چی میگن؟ کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد. –چی میگه؟ اُسوه بلند شد و گفت: –نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام... حرفش را بریدم. –ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار می‌کنید من خودم نمی‌خوام پری‌ناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا می‌کنم میارم به کسی هم ربطی نداره. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومـه‌ ڪربـلآ‌ بـرم••😢 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
در این شبِ زیبا دعا میکنم مرغ آمین بیاید و بر آرزوهایتان آمین بگوید دلواپسی درخیالتان نماند و آرام باشید چه چیزی از آرامش ناب خوش تر شبتون بخیر🌙🌟✨🌟✨🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ چشمهای دل من در پی دلداری نیست درفراق توبجز گریه مرا کاری نیست سوختن درطلب یوسف زهراعشق ست بنازم به چنین عشق که تکراری نیست 🌼 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❅ ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
🌸✨هرڪس سوره هاے ↯ ⇦ ذاریات ⇦ طلاق ⇦ مزمل ⇦انشراح را هر روز بخواند روزے او زیاد مےشود و بسیار شگفت آور است✨ 📚 روح و ریحان ۸۱ ✾•• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅12نکته که باید هر روز به خودتان یادآوری کنید: 🌸گذشته را نمی توان تغییر داد. 💕نظرات دیگران، واقعیت شما را مشخص نمی کنند. 🌸سفر هر کسی در این زندگی، متفاوت است. 🍃همه چیز با گذر زمان بهتر می شود. 🌸قضاوت ها، اعترافات شخصیت خود شما هستند! 💕زیادی فکر کردن، باعث ناراحتی می شود. 🌸شادی در درون شما یافت می شود. 🍃افکار مثبت، خالق چیزهای مثبت هستند. 🌸لبخند، مسری است. 💕مهربانی، مجانی است. 🌸فقط موقعی بازنده هستید که تسلیم و منصرف شوید. 🍃از هر دست بدهيد، با همان دست پس می گیرید. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش تماشاگران لبنانی به تعزیه؛ وقتی شبیه خوان امام حسین(ع) یاری می طلبد... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
°• وٙ لَأَبِْڪیَنَّ عَلَیڪَْ بڪُاءَ الْفَاقِدِین َ... و در نبودنت بلند بلند گریه مےکنم منتقم خون حضرت سیدالشهداء ... |