eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
میوه ها که می پَلاسید، مادرم آنها را مُربّا می کرد میوه های پَلاسیده می شدند شیرینی صبحانه جمعه ها.. کاش یکی بیاید دلتنگی جمعه ها را مُربّا کند شیرین کند، بعد تعارفمان کند..! 🍃🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
حال‌و‌هَوای‌ڪربَلا‌دارَم‌ولیڪَـن غیر‌اَز‌صَبوری‌مِثلِ‌زینَب‌چآرھ‌ای‌نیسٺ💔•°• ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞ 🌱(:" ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوانہ ترین حالتــ یک عشق زمانی ست دلتنگ شوی کار ز دستــِ تو نیاید .. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
جلسه دوازدهم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29M
✴️ شماره 2⃣1⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
تعبیر من از عشق به‌هم‌رسیدن‌نیست‌باهم‌به‌(حسین)‌رسیدنه. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دوستان گرامی و همراهای عزیز کانال طعم سیب❤️ از دوستانی که در زمینه رمان های مذهبی سابقه نویسندگی دارن 👌 ☘برای همکاری دعوت به عمل می آید نویسندگان محترم میتونن ازین تریبون برای انتشار آثارشون استفاده کنن😍👏 برای هماهنگی به آیدی زیر مراجعه بفرمایید👇 @Toprak_admin
: 🌸 افسـردگے ناشی از گناه، یکے از دستاویزهاۍ خدایِ مهربون برای برگردوندنِ بنده‌ها بھ سمت خودشــه!(:💚 💓|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد اَلسلام علَی الْحسَیْن وعلی علی بْن الْحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین ☘☘☘ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🕰 فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم. به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است. راستین هم کنارش ایستاده و با گره‌ایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است. با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم. کنار میز منشی ایستاد و زمزمه‌وار گفت: –حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه. با تعجب پرسیدم: –شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: –پس بقیه کجان؟ –به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار می‌کنه. پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد. –ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟ نوچی کرد و گفت: –توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جمله‌اش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من" جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را می‌پرسید و روی بعضی از برگه‌ها می‌نوشت. نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم می‌دانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمی‌توانستم آرام باشم. تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد. –فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همه‌ی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. می‌تونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پری‌ناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام می‌داده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است. من مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم و راستین هر لحظه اخم‌هایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت. من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خش‌دار و عصبانی‌اش در جا میخکوب شدم. –بیا بشین. به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت: –نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم. –من که خبر نداشتم. از کجا باید می‌دونستم؟ –پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار می‌کردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه، بعد چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد: –از گل دادناش... از حرفش حرصم گرفت. –من خبر نداشتم. –خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه. با اخم نگاهش کردم. –ما رابطه‌ایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پری‌ناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید می‌فهمیدید. –اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار می‌کرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم. اخمم غلیظ تر شد. –حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام... حرفم را برید. –یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن... خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهره‌ی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتی‌اش را نداشتم. سرم را پایین انداختم. نفسش را بیرون داد. –اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که می‌خوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمی‌خوام کسی چیزی بدونه. حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است. –می‌خواهید سهمش رو بخرید که بره؟ سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت: –نمی‌دونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه. دلم برایش سوخت، نمی‌دانم چرا، دلم نمی‌خواست حتی رابطه‌اش با پری‌ناز خراب شود. آشفته‌ حالی‌اش حال دلم را خراب می‌کرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پری‌ناز. پرسیدم: –دیگه با من کار ندارید؟ به طرف صندلی‌اش رفت. –فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه.. ابروهایم را بالا دادم. –ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن. پوزخند زد. –الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم. بی‌حرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
هر وقت احساس تنهایی کردی؛ به این فکر کن که میلیون ها سلول، تو بدن تو وجود دارن ... که؛ تنها چیزی که بهش اهمیت میدن فقط تویی! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌟خدایا وقتی ڪه شب می‌رسد! 🌟افڪارم از تو و عشقت، آرامش می‌گیرد! 🌟خوابم از امنیت و مهرت، اطمینان می‌یابد! 🌟مرا از واسطه های آرامش وشادی 🌟بندگانت قرارده...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ چشمانم از سر صبح قدم ھاے تو را مےجويند من به گوشہ چشمے از جانب شما اميد بستہ ام... 🌼
بعضی چیزها در دنیاهست که هرچقدر با دیگران تقسیم شان کنیم نه تنها کم نمیشود بلکه بیشتر هم میشود مثل محبت.. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
وَ اَندَک جایی سبَز بَرایِ تنَفُسِ ذِهن 🌱 • 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
15.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| °•تَصَدُقِتان! °•جهآن‌ مبتلاےِ °•نیامدنتـ ‌شُده است..💔 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌴🌴🌴🌴 💞🍃روزى ڪه با سـلام تو آغاز مى شود 💞🍃تاشـب حسینى اسٺ تمـام دقایقش صبحم به نام تو حضرت عشق سلام✋ صلی الله عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِالله الحسین ❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🎄🕰 فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم. به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است. راستین هم کنارش ایستاده و با گره‌ایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است. با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم. کنار میز منشی ایستاد و زمزمه‌وار گفت: –حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه. با تعجب پرسیدم: –شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: –پس بقیه کجان؟ –به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار می‌کنه. پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد. –ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟ نوچی کرد و گفت: –توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جمله‌اش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من" جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را می‌پرسید و روی بعضی از برگه‌ها می‌نوشت. نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم می‌دانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمی‌توانستم آرام باشم. تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد. –فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همه‌ی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. می‌تونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پری‌ناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام می‌داده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است. من مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم و راستین هر لحظه اخم‌هایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت. من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خش‌دار و عصبانی‌اش در جا میخکوب شدم. –بیا بشین. به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت: –نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم. –من که خبر نداشتم. از کجا باید می‌دونستم؟ –پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار می‌کردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه، بعد چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد: –از گل دادناش... از حرفش حرصم گرفت. –من خبر نداشتم. –خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه. با اخم نگاهش کردم. –ما رابطه‌ایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پری‌ناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید می‌فهمیدید. –اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار می‌کرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم. اخمم غلیظ تر شد. –حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام... حرفم را برید. –یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن... خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهره‌ی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتی‌اش را نداشتم. سرم را پایین انداختم. نفسش را بیرون داد. –اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که می‌خوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمی‌خوام کسی چیزی بدونه. حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است. –می‌خواهید سهمش رو بخرید که بره؟ سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت: –نمی‌دونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه. دلم برایش سوخت، نمی‌دانم چرا، دلم نمی‌خواست حتی رابطه‌اش با پری‌ناز خراب شود. آشفته‌ حالی‌اش حال دلم را خراب می‌کرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پری‌ناز. پرسیدم: –دیگه با من کار ندارید؟ به طرف صندلی‌اش رفت. –فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه.. ابروهایم را بالا دادم. –ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن. پوزخند زد. –الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم. بی‌حرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
دوســت داشتنـت را هـرصبــح در سفـره ے دلـم مـزه مـزه میڪنـم هر روز شیرینتر از دیروز صبـــح بخیــر ‎‌‎‌‌‌‌‎ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهرتون به همین خوشمزگی😍😍😍😊 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
❖ وقتی از ته دل "بخندی" 🍃🌻 وقتی هر چیزی را به خودت نگیری ، وقتی سپاس گذار آنچه که هست باشی ... وقتی برای "شاد بودن" نیاز به بهانه نداشته باشی ، آن زمان است که واقعا "زندگی" می کنی 🍃🌻 روزتون عالی و شاد 🦋🧚‍♀🧚‍♀🦋 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
روی سنگ لحد من بنویسید حسین ... روضه هایِ تو امید دل هر اهل بُکاست ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|..🥀🍃..| _ڪسے‌ام‌‌میاد‌این‌بدارا‌بخره؟ _ایناهم‌‌مشترۍ‌خودشاداره... بعضیا‌هستن‌دنباݪ‌این‌بیچاره‌ها میگردن،دنبال‌این‌بیخودیا‌میگردن... _یـا‌امـام‌رضــ💔ــا 💠 💠 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🎖🔮🎖🔮 🕰 ساعت کاری تمام شد. سیستم را خاموش کردم تا به خانه بروم. صدای صحبت آقای طراوت را شنیدم که از اتاق راستین می‌آمد. انگار در اتاق باز بود چون می‌شنیدم که در مورد کارشناسی که رفته بود برایش توضیح میداد. زود وسایلم را جمع کردم تا قبل از این که مرا ببیند بروم. همین که خواستم از در اتاق بیرون بروم با هم روبرو شدیم. لبخند زد. –عه، امروز چرا زود میرید؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. –ساعت کاری تموم شده. –میدونم. ولی شما که آخر از همه می‌رفتید. واسه همین من امدم شرکت وگرنه از همون طرف میرفتم خونه. بعد با لبخند شاخه گلی که پشت سرش نگه داشته بود را مقابلم گرفت. –برای شماست. نمی دانستم چه کار کنم. در گیر یک جور رو دروایسی و دو دلی شده بودم. دلم نمی‌خواست گل را بگیرم. با تردید به دستش نگاه کردم. "یعنی گل به دست رفته بود پیش راستین؟" –خانم مزینی امروز دعوت من رو به خوردن یه قهوه قبول می‌کنید؟ باید حرفی میزدم. خودم اینجا ولی تمام حواسم به در اتاق راستین بود. –من باید امروز زودتر برم. برام میخواد خواستگار بیاد. اخم ریزی کرد. –ای بابا واسه ازدواج همیشه وقت هست. چه عجله‌اییه به این زودی خودتون رو بندازید تو درد سر. ازدواج کنید که چی بشه؟ "میگه به این زودی! نمیخوام ننه بزرگ بچم بشم. واقعا که، حداقل یه نوک سوزن غیرتی میشدی، ککشم نگزید. " همان لحظه راستین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما اخم کرد. نگاه تحقیرانه‌ایی به گلی که هنوز در دست کامران بود انداخت و رفت. متنفر شدم از آقای طراوت، از گلی که آورده بود از حرفهایش، اصلا چرا از آنها متنفر باشم از خودم متنفرم که چرا از همان روز اول گلش را پس ندادم که کار به اینجا نکشد. اخم کردم و بدون این که گل را بگیرم گفتم: –ببخشید آقای طراوت من کار دارم باید زودتر برم. گل را طرفم گرفت. –گلتون. –دیگه هیچ وقت برای من گل نیارید. از شرکت بیرون زدم. چند قدم آن طرف‌تر پارکینگ بود. آنقدر غرق خودم بودم که متوجه‌ی بیرون آمدن ماشین راستین از پارکینگ نشدم. صدای بوق گوش‌خراشش باعث شد درجا باایستم. چیزی نمانده بود با ماشینش برخورد کنم. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و گفت: –هیچ معلومه حواست کجاست؟ عصبی شدم. کنار ماشین ایستادم. –حالا من حواسم نیست شما باید من رو زیر بگیرید؟ لبخند زد و نگاه معنا داری به دستم انداخت. یک دستش را بالا برد. –حسابی ترسیدیا، معذرت. راستی به کامران که چیزی نگفتی؟ –چی باید می‌گفتم؟ –در مورد حسابر... یک لحظه لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش را بریدم. –چرا باید بگم؟ پوزخندی زد و گفت: –آخه اون خیلی حرفه‌اییه، برای این که حرف از زیر زبون این و اون بکشه چه کارا که نمی‌کنه. شاید درست می‌گفت، کامران حرفه‌ایی بود ولی دل من اهلی او نبود. ترفندهایش روی من تاثیری نداشت. با صدایش از خیالاتم بیرون آمدم. –حالا بیا بالا برسونمت. هم مسیریم دیگه. مغرورتر از آن بودم که تعارفش را قبول کنم. –نه، ممنون، خودم میرم. نگاهی به در شرکت انداخت. اخم کرد. بعد با تحکم گفت: –فعلا بیا بشین تا یه مسیری ببرمت. وقتی تردیدم را دید پیاده شد و در عقب را باز کرد. کمی‌ از جذبه‌اش ترسیدم. –آخه خودم برم راحت‌ترم. این بار با جدیت بیشتری گفت: –باشه خودت برو، فقط الان سوار شو سر خیابون پیادت می‌کنم. با تعجب سوار ماشینش شدم. وقتی ماشین حرکت کرد، کامران را دیدم که جلوی در شرکت ایستاده بود و ما را نگاه می‌کرد. از آینه نگاه گذرایی به راستین انداختم. اخم داشت و خیره و متفکر به روبرو نگاه می‌کرد. انگار نافش را با اخم بریده‌اند. ولی برای من اخمش هم خوب بود. باورم نمیشد فاصله‌مان اینقدر کم باشد. درست پشت سرش نشسته بودم. بوی خوبی می‌آمد، شبیهه بوی میوه. موسیقی عاشقانه‌ای که در حال پخش بود حس عجیبی داشت. یک حسی قوی، آنقدر قدرتمند که اجازه نمی‌داد در افکارم جز او به موضوع دیگری بپردازم. انگار قلبم سیبل بود و کلمه‌ به کلمه‌ی خواننده تیر بود که پشت سر هم درست در مرکز قلبم روی نشانه‌ی وسط می‌نشست. جراحت قلبم را واضح احساس کردم، نفسم می‌رفت که نیاید. تنها کاری که کردم گفتم: –ببخشید میشه همینجا نگه دارید؟ از آینه نگاهم کرد. –مگه با مترو نمیری؟ –چرا، بقیش رو پیاده میرم. –هوا گرمه، تا ایستگاه می‌رسونمت. ترافیک بود ماشینها مثل لاک‌پشت حرکت می‌کردند. با ماشین حداقل ده دقیقه طول می‌کشید. طاقت ماندن نداشتم. خواستم بگویم حداقل آن موسیقی لعنتی را خاموش کن. اما گفتم: –ممنون، خودم میرم. نوچی کرد. –تعارف نکن، می‌رسونمت. –عاجزانه نگاهش کردم. قلبم چیزی نمانده بود از سینه‌ام بیرون بزند. –میشه خواهش کنم نگه دارید؟ مبهوت پرسید: –حالتون خوبه؟ –نه، باید زودتر هوای آزاد به سرم بخوره. شیشه را پایین داد. –گرمتونه؟ می‌خواهید کولر رو زیاد کنم؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. کنار خیابان ترمز کرد.
| دستــانتـــ که مال من باشـــد👫 هیچ دستـــی مــرا دستـــ کمـــ نمــی گیـــرد😍 💞 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
3️⃣ سومین قدم سلام عزیزترین عزیز یک قدم یعنی: در خانه های آذین بسته مان، دعا برای شما مهربان، نوری می شود به سمت آسمان. نه فقط در این ایام که همیشه عمرمان، "دعا برای ظهور شما؛ معنای زندگی ماست." با فرزندانمان هر صبح به شما سلام می دهیم و برای سلامتی تان صدقه داده، برای ظهورتان دعا می کنیم. که امروز دستان شما، یا صاحب الزمان به معرفی پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله در غدیر، برای هدایت ما بالاست. ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
سلاااااااااام رمانخونای عزیییییز😍خاص پسندهای گل🌷 خیلی خوش اومدین❤️ هررررررچه زودتر رمان درحال ارسالمون رو شروع کنید به خوندن و سریع برسید به پارت های جدید که تازه جاهای خاص و هیجان انگیز رمان شروع شده👏😁😉 همراهای گرامی ☘ریتم رمان آرومه ولی بزودی میرسید به جاهای خیلییییی جذاب و شیرین و البته آموزنده که درواقع نویسنده عزیز سعی کردن در عین حال که داستان عاشقانه و هیجان انگیزه ، بسیااااار آموزنده باشه و تفکرات و باورهای خواننده رو به چالش بکشه ☘تو این داستان برخلاف بعضی رمان ها که شاید خیلی رویایی یاتخیلی باشن ، بادختری همراه هستید که داره با واقعیت های جامعه دست وپنجه نرم میکنه و همین واقعیت هاست که فوق العاده تاثیرگذاره و رمان رو براتون دلچسب ترمیکنه..... ممنون که بامایید ❤️😘 وخیلی ممنون از خانم باقلم بسیار شیواشون🌷🌷 رمان (درحال ارسال) پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/10057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 *﷽ ♦️ سلام امام زمانم 💚 💫 تا گفتم السلام علیکم دلم شکست 💫 نام مهدی بنـدِ دلم را ، زِهم گُسَسْت 💫 ای اسم اعظمت به زبانم عَلَی الدَّوام 💫 ما جاءَ غَیرُ اِسمُکَ فی مُنتَهی الکلام✋ اللهــم عجــل لولیـک الفــرج🌷