eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است.. السلام علیک یا صاحب الزمان... ✋ 👋صبح بخیر مولای من❤️ 🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مادربزرگ حواسش به شمعدانیهابود گاه حتی همینکه چرخی میزد کنارحوض نگاهشان میکردکافی بود برای قدکشیدنشان بعدهافهمیدم عشق مراقبت میخواهد چیزی مثل زمزمه ی اینکه حواست به من باشد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدیو است. لطفا با یک چشم نگاه کنید و لذت ببرید. 😍💚😍💚😍💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلا اگر مداد رنگی هم بودم دوست داشتم به پای تو تمام شوم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم تو انداخته. معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که... حرفش را بریدم. –اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم. حالا که بعد از مدتها یکی پیدا شده درست کار انجام میده شماها نمیزارید. در ضمن اون در مورد تو چیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟ –اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییر کرده، قبلنا اینجوری نبودی. با خشم نگاهش کردم. –نمی‌دونی چرا؟ سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت. –من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه. –همه چی درست نمیشه، فقط تو و کامران روی همه چی سرپوش می‌زارید که همه چی درست شده به نظر بیاد. اگه همین خانم مزینی کمک نمی‌کرد چند وقت دیگه شرکت ورشکست میشد. رضا می‌گفت کامران از روی قصد می‌خواسته شرکت رو ورشکسته کنه، ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم. باورم نمیشه رفیق چند سالم می‌خواسته این کار رو کنه. با تعجب نگاهم کرد. –رضا گفته یا اون دختره که حرف تو کلش نمیره؟ خواستم یه دستی بزنم و چیزی بپرانم تا عکس العملش را ببینم. بنابراین گفتم: –اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه، چون حرف شماهارو گوش نمی‌کنه میگی حرف تو سرش نمیره؟ شماها خواستین از سادگیش سواستفاده کنید که نشد. کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن. با چشمهای گرد شده نگاهم کرد. –دختره دروغ میگه، تو حرفش رو باور می‌کنی؟ اصلا من نمی‌دونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که از وقتی امده تمام برنامه‌های ما رو به هم ریخته. –چی؟ کدوم برنامه‌هاتون؟ با مِن و مِن گفت: –کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته. دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش. ابروهایم بالا رفت. –میخوای چیکار کنی؟ –آدمش می‌کنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست. –آهان چون رشوه قبول نمیکنه می‌خوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستی‌ها، حسابرس چند مورد تو اون تاریخهایی که تو حسابدار بودی رو هم بهم نشون داد که... حرفم را برید. –من کاری که کامران می‌گفت رو انجام میدادم. درست و غلطش رو نمی‌دونستم. به روبرو خیره شدم و نجوا کردم. –منم به همین امیدوارم. –اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی باید بهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من. –رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد. زیر لب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم. کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم. –اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای. بی‌حرف کارت را گرفت و رفت. چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشی‌اش توجهم را جلب کرد. گوشی‌اش روی صندلی جا مانده بود. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. اسم دکی روی گوشی‌اش افتاده بود. دکی دیگر کیست. گوشی را برداشتم و جواب دادم. –الو... صدای مردانه و دستپاچه‌ایی از آن ور خط گفت: –میشه گوشی رو بدید به پری‌ناز؟ –شما؟ صدایش را بلند کرد. –تو رو خدا گوشی رو بده پری‌ناز. حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند. صدایش برایم آشنا بود. از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم. پری‌ناز در حال بیرون آمدن از قنادی بود. جعبه‌ی شیرینی را از دستش گرفتم و گوشی را به دستش دادم. –ببین کیه. پری‌ناز متعجب گوشی را گرفت و پرسید: –کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟ دهنم را کج کردم. –دُکی. فوری تلفن را روی گوشش گذاشت. –الو... ..
🕰 رنگ از رخ پری‌ناز پرید و فریاد زد: –چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟ ... –الان اونجایی؟ ... –باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟ ... –وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما. من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پری‌ناز نگاه می‌کردم. گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیره‌ی در رفت به طرفم برگشت. –چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه. سردرگم به طرف ماشین راه افتادم و پرسیدم: –چی شده؟ کی خودش رو کشته؟ در را باز کرد و نشست. من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم. پری‌ناز گفت: –یکی از بچه‌های موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تو می‌تونی خودت بری خونه ماشین رو بدی به من؟ ماشین را روشن کردم. –خودم می‌رسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی. با اصرار گفت: –چیه می‌ترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم. اخم کردم. –یعنی چی؟ می‌رسونمت دیگه. کلافه گفت: –آخه بیایی اونجا چیکار؟ بی‌توجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب می‌دانستم. چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم. –واسه چی خودکشی کرده؟ چشم به روبرو دوخت. –چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود. –پس شماها اونجا چیکار می‌کنید؟ اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالا جواب خانوادش رو چی می‌خواهید بدید؟ –به ما چه؟ خانوادش اگه درست و حسابی بودن که دختره پیش ما چیکار می‌کرد. کمی‌فکر کردم و پرسیدم: –حالا خانوادش هر جوریم باشن، می‌تونن برن ازتون شکایت کنن، به درد‌سر میوفتید. دستش را در هوا پرت کرد و گفت: –نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچه‌ایی هم داشتن. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –حالا اگه پول قبول نکردن چی؟ بی‌خیال گفت: –اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیر موسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه. حرفهایش برایم عجیب بود. –خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ –آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیر موسسه میخواد من رو توبیخ کنه. پوزخند زدم. –به همین آقای دُکی سپرده بودی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –اونوقت مگه اونجا همه‌ی مددکارا خانم نیستن؟ –چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاوره‌ی بچه‌ها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچه‌ها امید بیشتری بدیم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا. با عصبانیت نگاهم کرد. –تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر می‌گفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه. –همون دکتری که بهت زنگ زد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. کمی صدایم را بالا بردم. –چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچه‌ی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس. –مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانه‌ایی ها. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🖤اَلسلامُ علی الحُسین ع ✨وعلی علی بن الحُسین ع 🖤وَعلی اُولاد الـحسین ع ✨وعَلی اصحاب الحسین ع 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•۰
جلسه شانزدهم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
30.63M
✴️ شماره 6⃣1⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ 📎 پیوست 🔺 أَلَمْ یَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى مگر ندانسته که قطعاً خدا [همه کارهایش را] می‌بیند؟ 📚 علق، ۱۴ 🔹 و به هریک از ، فراوانی را نیز با خود به همراه دارد. از جمله این اوصاف، و به است. 🔸 توجه به این حقیقت سبب می‌گردد تا انسان همواره خود را در خویش ببیند و از وی گردد، دوری کند. 🔹 انسانی که خود را در می‌بیند، نه تنها مرتکب گناه نمی‌شود بلکه اندیشه و فکر گناه را نیز در ذهن خود نمی‌پروراند. اولیای الهی، عالم را محضر خداوند می‌دانند و در محضر او از معصیت و گناه دوری می‌کنند. پیامبراکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله): يا أَبَاذَر! اعْبُدِ اللَه كأَنّكَ تَرَاهُ فَإِنْ كُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ يرَاكَ؛ ای اباذر! خدا را آن‌چنان عبادت کن که گویی او را و اگر تو او را نمی‌بینی، او تو را به خوبی می‌بیند. 📚 ارشاد القلوب، ج 1، ص 128. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄‌ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
✴️ شماره 7⃣1⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ 📎 پیوست 🔺 آداب سخن‌گفتن 1⃣ وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً و با مردم، با سخن گویید. 📚 بقره، 83 🔹 آدمی بیان‌گر اوست. خداوند کریم، زبان و گفتار را برجسته خود به انسان‌ها می‌داند. 📚 رحمن، 4 از این‌رو، به مؤمنان فرمان داده تا در -حتی کافران- از بهره جویند. آیه فوق به دو گونه معنا شده است که هر دو مورد، صحیح می‌باشد: 1⃣ با مردم، سخن خوب بگویید. 2⃣ با مردم، خوب و زیبا سخن بگویید. 🔸 با نگاهی گذرا به آموزه‌های وحیانی قرآن، می‌توان گفتار و رفتار نیک و پسندیده را محوری‌ترین سفارش اسلام در آداب معاشرت دانست؛ زیرا موجب می‌گردد تا بیشتر گشته و از بین برود. هم‌چنین دل‌های بسیاری از دشمنان و مخالفان نسبت به مؤمنان نرم شود. در آیات دیگر قرآن، مصادق این خوش‌گفتاری بیان شده است: ⏮ توجه به و ، ⏮ ، ⏮ پرهیز از پاسخ متقابل به افراد نابخرد و سفیه، ⏮ پرهیز از سخنان بیهوده و لغو و حتی پرهیز از دشنام نسبت به مقدسات کافران. 🔹 برخی دیگر از هم در روایات ذکر شده است. ⏮ و ، ⏮ ، ⏮ ، ⏮ و بودن و... امام باقر(علیه‌‌السلام): قُولُوا لِلنَّاسِ أَحْسَنَ مَا تُحِبُّونَ أَنْ يُقَالَ لَكُمْ؛ که دوست دارید مردم به شما بگویند، به آنها بگویید. 📚‌کافی، ج 2، ص 165، ح 10. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
_آخ جون دور همی ! حالا مناسبتش چیه ؟ _والا منم پرسیدم مادرجون فقط گفت میخواد دور هم باشیم بعد از چند وقت همین ! _راست میگه خیلی وقته مهمونی راه ننداخته بودیم ... خوش میگذره ها مخصوصا به خودت مامان با وجود مادرشوهر و خواهرشوهر ! لبخندم پرید بخاطر ترس از نگاه چپکیش ! دستکش و درآوردم و گفتم : _من میرم یکم بخوابم ... زود بیدارم کنیا مامی جونم _بگو مامان خوب ! مامی جون دیگه چه صیغه ایه !؟ _صیغه ای نیست ... عقد دائمه _مادر تو چقدر بانمکی ! اسفند بریزم دورت چشمکی زدم و رفتم تو اتاق ... همیشه همین بود من و مامان با هم یه جورایی کل کل میکردیم .. یعنی عادت داشتیم اگر یه روز من چیزی نمیگفتم انگار مامان افسردگی میگرفت ! داشتم ریمل میزدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد .. عکس ساناز اومد رو صفحه من که دارم برات سانی خانوم ! _بله ؟ _سلام الی ... رفتی خونه مادرجون یا نه ؟ _نه هنوز نرفتم خونه ام _چه خوب ... در و باز کن اومدم قطع کرد ... با لبخند نگاهی به آینه انداختم و گفتم : واقعا چه خوب ! در رو باز کردم و دوباره رفتم توی اتاق ... با گیره موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسریم رو سرم کردم _سلوووووم بی ادف در باز میکنی و میلی ؟ حداقل میومدی استقبالم ! _علیک سلام ... صدبار گفتم مثل این دختر لوسها حرف نزن ! _دلم میخواد ... تو فضولی عسیسم ؟ _درد ! ... من فضول باشم که تو خجالت زده میشی! پرید روی تخت و گفت : باز چی شده اخم کردی حالا ؟ برگشتم سمتش و گفتم : ساناز بخاطر بلایی که امروز سرم آوردی بدجور دارم برات ! _من ؟ بسم الله ... با منی ؟ بابا اشتباه گرفتی آبجی . والا ما از صبح تا حالا ااز تو خونه تکون نخوردیم ... اونوقت چجوری بلا سرت آوردیم؟ _تو یه بار تکون بخوری من تا یه ماه تضمینم ! دیشب توی فلش من چی ریخته بودی؟ هان ؟ گره روسریش رو سفت کرد و گفت : هوم ؟! چطور مگه ؟ ندیدی هنوز !؟ _چرا اتفاقا امروز با مدیرعاملمون نشستیم دوتایی دیدیم کلی خندیدیم ! زد تو سرش _خاک عالم به سرت گرومبی ! دو تایی با مدیر چی دیدی ؟! مگه توش مسابقات فینال ریخته بودم ؟ ❌کپی شرعاجایزنیست❌ 🍃هرشب با پارتهایی از رمان ویژه ی الهام مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌵 ب خیری🌹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•