فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجاتخوانی و اشکهای شهید سلیمانی
در بیت خدام حرم #امام_رضا علیهالسلام
با خدا چه معاملهای کردی که ۶ ماه بعد از رفتنت ذرهای داغت کم نشده است سردار 💔
☘☘☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
مملو از بالا و پایین است،
رمز خوشبختی اینه که در بالاها
لذت ببریم. و درپایین ها
شجاع باشیم و استوار...
دست خدا رو محکمتر بگیر
صبحتون بخیر ☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من عاشق محمدم یا محمد المصطفی
#عشاق_محمد
#من_محمد_را_دوست_دارم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت81
ادایش را درآوردم.
–دُکیتون داد زد... گوشی رو بده به پریناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–خجالتم نمیکشه، انگار منم میشناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم.
پریناز جوابم را نداد.
گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود.
به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم.
چند نفر هم آنجا جمع شده بودند.
پریناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پریناز برگشت و رو به من گفت:
–تو داخل نیا، همینجا بمون.
وقتی چهرهی پر از سوالم را دید گفت:
–شاید اون داخل صحنهی خوبی نباشه برای دیدن...
حرفش را بریدم.
–وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم میتونم.
کلافه گفت:
–نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام.
نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم.
–باشه، حالا تو برو.
مصرانه دوباره گفت:
–راستین حتما برو خونهها. منم خودم زود میام.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
بعد از رفتن پریناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید:
–آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟
شانهام را بالا انداختم.
–چه میدونم آقا. منم مثل شما.
–مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار میکنه.
متعجب نگاهش کردم.
–شما از کجا میدونید که اون اینجا کار میکنه؟
–من اکثرا میبینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش.
حرفش عصبیام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد.
–من یه باز نشستهام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی میکنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه میکنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمیرسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را میدیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پریناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت میکرد. پریناز هم اشک میریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید:
–آقا شما کی هستید؟ چرا بیاجازه امدید داخل؟
پریناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد.
آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهرهاش جا خوردم. همانجا بیحرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر میشود او را نشناسم؟ چهرهاش را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. با این که قیافهاش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوتتر شده بود. ظاهر متشخصتری پیدا کرده بود.
کمکم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظهها که موقع تعقیب پریناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری با لبخند دستش را فشار میداد.
دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پریناز برگشت و گفت:
–نمیخواهید معرفیشون کنید؟
پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت:
–گفتم که نیا.
آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پریناز با اخم گفت:
–توام هر روز یکی رو برمیداری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند.
پریناز رو به من گفت:
–بیا از اینجا بریم.
من بیتفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم:
–نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت میشناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشهایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پریناز انداختم.
–اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمیتونه از هم تشخیص بده.
#ادامهدارد...
🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت82
آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی در ظاهر با اعتماد به نفس نگاهم کرد.
پریناز که اشکهایش جایش را به اضطراب و نگرانی داده بود به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–راستین بیا بریم.
من هم دستهایم را در جیبم فرو بردم و گفتم:
–کجا بیام؟ من تا نفهمم این آقای دکتر قلابی اینجا چیکار میکنه جایی نمیرم.
پریناز برگشت و گفت:
–خب اینجا کار میکنه.
–کار میکنه؟ اون که تا پارسال علاف میچرخید از بیکاری آویزون تو بود. الان یهو چطور دکتر شد.
دکتر قلابی پوزخندی زد و گفت:
–من دکتر نیستم، مشاورم.
سوالی به پریناز نگاه کردم. پریناز گفت:
–داره درس میخونه که بشه.
چشمهایم را ریز کردم و به چشمهای پریناز خیره شدم.
–آهان، شما جلوتر بهش میگی دکتر که تشویقش کنی؟ پریناز نزدیکم آمد و التماس آمیز گفت:
–تو رو خدا بیا الان بریم. همه چیز رو برات توضیح میدم.
وقتی تردیدم را دید. گوشهی آستینم را گرفت و به طرف در خروجی کشید و زمزمهوار گفت:
–من اینجا آبرو دارم. همه چیز رو بهت میگم. تو رو خدا تو بیا بریم بیرون با هم صحبت میکنیم.
وقتی نزدیک ماشین رسیدیم به زور سویچ را از من گرفت و پشت فرمان نشست و خیلی زود از آنجا دور شد.
در سکوت، طلبکارانه نگاهش میکردم.
بالاخره ماشین را کناری زد و گفت:
–به چی قسم بخورم که باور کنی. اون خودش با مدیر موسسه دوست شد. یعنی... یعنی من فقط با هم آشناشون کردم. اول هم قرار بود کارهای کامپیوتر و سیستم رو انجام بده. ولی هنوز چند هفته کار نکرده بود که مدیر فرستادش اونور. اونجا دوره فشرده مشاوره دیده بعدشم که امد ایران باز هم کلاس میرفت و درس میخوند. یعنی الانم، هم درس میخونه هم گاهی مشاوره میده. ما اینجا دکتر داریم این یه جورایی وردستشه. اصلا دکتر نیست چون موقع مشاوره لباس دکترا رو میپوشه الکی بهش میگیم دکتر. هنوز یک ماه نشده که کلاساش کمتر شده و اینجا مشغول به کار شده. من خودمم اولین بار که دیدمش تعجب کردم. چون چند ماه اصلا ازش خبر نداشتم.
پرسیدم:
–چرا به مدیر موسسه معرفیش کردی؟
–خب چون پارسال دیگه دنبال شرکت زدن نرفتیم خواستم یه کاری داشته باشه، واسه همون از مدیرمون خواستم که کمکش کنه.
–بعد اونوقت مدیرتون چرا فرستادش خارج؟
–اون فقط بهش پیشنهاد داد، البته بهش گفتن بار اول با هزینهی خودش باید بره دوره ببینه.
صاف نشستم.
–یه آقایی جلوی در گفت شما دوتا رو خیلی با هم میبینه. زیر لب غری زد که من فقط کلمهی فضول را شنیدم. بعد پوفی کرد.
–گاهی که ماشین نمیارم، من رو تا یه مسیری میرسونه.
خونسرد پرسیدم:
–چرا ماشین نمیاری؟
–گاهی خاله ماشین رو لازم داره، گاهی به خاطر ترافیک، گاهی هم خراب میشه، وقت نمیکنم ببرمش تعمیر گاه.
در ظاهر خونسرد بودم. میخواستم تمام حرفهایش را خوب بشنوم. او به این خیال که من قانع شدهام ماشین را روشن کرد و به طرف خانه راه افتاد.
پرسیدم:
–پس چرا من یه بار خانم مزینی رو تا سر خیابون رسوندم تو ناراحت شدی؟
کمی مِن و مِن کرد.
–خب...خب آخه اون فرق داره.
–چه فرقی داره؟
با اخم گفت:
–فرقش اینه که تو قبلا رفتی خواستگاریش.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–کی بهت گفت؟
حرفی نزد.
فریاد زدم.
–کی بهت گفته؟
او هم محکم روی فرمان زد و فریاد زد.
–خودش، خودش.
باورم نمیشد اُسوه چنین حرفی زده باشد. کمکم اشکهایش جاری شدند.
–به خاطر چند ماه جدایی زود رفتی خواستگاری؟ اینجوری دوسم داشتی.
–بسه، بسه، سو استفاده نکن. میخواستی حرف گوش کنی و درست زندگی کنی که اونجوری نشه، الانم فکر نکن بهونه دستت افتاده ها.
مظلومانه گفت:
–اون از اون دفعه آشنایی، اینم از این دفعه.
دستی داخل موهایم کشیدم.
–برای این که دیگه از این اتفاقها نیوفته فقط یه راه داره.
نگاه گذرایی به صورتم انداخت.
–چی؟
–این که تو اون موسسه رو کلا فراموش کنی. اگرم اصرار به کار کردن داری بعد از این که با کامران تسویه کردم میتونی بیای تو شرکت جلوی چشم خودم کار کنی.
دندانهایش را روی هم فشار داد.
–یعنی چی؟ تو میخوای من رو محدود کنی؟
–اسمش نمیدونم چیه؟ همین که گفتم.
جلوی در خانه ترمز کرد و فوری پیاده شد و گفت:
–فکر نمیکردم اینقدر دیکتاتور باشی.
کنارش ایستادم. جعبه شیرینی را برداشتم.
–اگه دیکتاتوری یعنی این که زن آیندم پیش خودم کار کنه آره من دیکتاتورم.
–که چی بشه؟ یعنی تو به من اعتماد نداری؟
زنگ را زدم و گفتم:
–الان دیگه نه.
با کینه نگاهم کرد.
–تو خیلی عوض شدی راستین.
–اتفاقا الان شدم خود واقعیم، قبلا عوض شده بودم. یعنی تو عوضم کردی.
–واقعا برات متاسفم، یه کم از اون برادرت یاد بگیر. رفته زن خارجی گرفته و...
همزمان با صدای خندهام در باز شد.
–اتفاقا حالا که تو گفتی میخوام از اون یادبگیرم. البته توام باید از زنش یاد بگیری.