•••••
بر تن و قامت شهر رخت عزا جامه کنید
بوی تابوتِ پر از تیر حسن می اید...
#غریبمدینه
#شهادتامامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ویژه #استوری
◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن...
#امامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت33
مگه اینکه دستم به این محمودی نرسه با این دکوراسیونش ! نمیدونم چجوری هر روز این وسیله ها رو سه سوت
پیدا میکنه با این ارتفاعات !؟
خدا رو شکر وسایلمو از روی بیکاری جمع کرده بودم و کیفم آماده برداشتن بود فقط !
میخواستم برم از پارسا خداحافظی کنم که خودش با کیف کارش و لب تاپش اومد بیرون .
وقتی دید آماده رفتنم گفت :
پایین منتظرتم میرم ماشین رو روشن کنم .. فقط در سالن رو قفل کن . اینم کلید
دسته کلید رو گرفته بود جلوی صورتم . نمیدونستم باهاش برم یا نه ؟ حالم زیاد بد نبود ولی اصلا حوصله مترو رو
نداشتم !
هنوز مردد بودم که دسته کلید رو تکون داد یعنی بگیر . خدایا همین یه بار ! خودت که دیدی چه سقوط آزادی
داشتم .. گناه دارم آخه ... اصلا مگه چی میشه خوب همکاریم دیگه!
با تردید کلید رو ازش گرفتم و لبخند موفقیت آمیزش رو موقع بیرون رفتن ندیده گرفتم !
برقها رو خاموش کردم ... در اتاق ها رو بستم و رفتم در اصلی رو از بیرون قفل کردم . همونجوری که از پله ها
میرفتم پایین با خودم گفتم :
سانی کجایی که ببینی جناب رئیس پررو میخواد راننده شخصیه الی جونت بشه !
لبخند شیطنت آمیزی اومد رو لبم و رفتم توی کوچه !
ماشینش شاسی بلند و مشکی بود . من یه عمرم زندگی کنم نمیفهمم مدل ماشینا چی به چیه !؟ یادم باشه پشتش رو
بخونم بعدا
وقتی دید اومدم بیرون پیاده شد و در جلو رو برام باز کرد و بفرمایید گفت .
خیلی مودبانه گفتم : ممنون آقای نبوی عقب راحتترم .
اونم خیلی خونسرد در جلو رو بست و در عقب رو باز کرد : هر جور راحتی
_مرسی
نشستم و در رو بست . یعنی این کلاس گذاشتنش تو قلبم !
تقریبا تمام مسیر رو پارسا داشت با مشتری های همیشگی و چاپخونه و همکاراش حرف میزد !
ایشالا که جریمه بشی اساسی ! از آهنگ های آروم خارجی که گذاشته بود بدم نیومد ... تقریبا خوب بود یعنی !
یادم باشه یکم زبانم رو تقویت کنم اینجور وقتها به دردم میخوره ! حالاخدا کنه دستم کبود نشه حوصله گیر دادنهای
مامان رو اصلا ندارم !
همیشه همینجوری بودم . فکرم از یه موضوع یهو میپرید رو یه موضوع دیگه که کاملا هم بی ربط بود ...
_بپیچم راست ؟
سرم رو که به شیشه چسبونده بودم بلند کردم و یه نگاه به خیابون کردم ...
_بله راست .
_شرمنده این گوشیه من۲۳ ساعته زنگ خور داره ..گاهی واقعا کلافم میکنه .
_بله .. به هر حال مسائل کاری مهمه دیگه !
🍃داستان یه دختر غیر مذهبی که
اصلا تواین حال و هوا نیست ولی عاشق پسری میشه که رفته #سوریه☺️ و............
🙈😍🙈
لینک پارت اول رمان زیبای ریحانه و آقاسید 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/618
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت33 مگه اینکه دستم به این محمودی نرسه با این دکوراسیونش ! نمیدونم چجوری هر روز این وسیل
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .
•••••
بر تن و قامت شهر رخت عزا جامه کنید
بوی تابوتِ پر از تیر حسن می اید...
#غریبمدینه
#شهادتامامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
آقاۍ دلم❣
شما ڪه باشید
مگر ڪسی گم میشود؟!
آقا نظرے ڪن
ڪه روزمون بی گناه باشه
به نیٺ شادے دل شما
صلی الله علیڪ یا صاحب الزمان
اللّهمُ عَجِّل لِوَلیّڪَ الفَرَج🌷
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ویژه #استوری
◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن...
#امامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه رو یکجا ببخش!
#امام_حسن (علیه السلام)
#صدقه
#انفاق
💛•°.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت34
سرش رو تکون داد ... قبل از اینکه جوابی بده گفتم :
_ببخشید آقای نبوی اگر لطف کنید من همینجاها پیاده میشم
از توی آینه نگاهی کرد و گفت :
_مگه رسیدیم ؟
_تقریبا ... از این خیابون تا خونه چند دقیقه بیشتر راه نیست ترجیح میدم پیاده برم بقیه اش رو
_اوکی. هر جور راحتی
راهنما رو زد و رفت کنار خیابون ... همیشه عاشق این تق تق کردن صدای راهنما بودم !
_خیلی لطف کردین ...
_خواهش میکنم وظیفه بود
_با اجازه ... خداحافظ
_به سلامت
پیاده شدم و در رو بستم داشتم میرفتم که صدام زد
_الهام خانوم ؟
عجب رویی داره ها ! اگه دو تا میدون پایین تر پیاده میشدم حتما میگفت الی بهم ! والله
برگشتم سمتش به سمت پنجره خم شده بود
_بیشتر از اینا مواظب خودت باش ... بای
گاز داد و رفت !
تا خونه داشتم فکر میکردم که این پارسا عجب آدم خاصیه ! یعنی حداقل از نظر تیپ و مدل حرف زدن و برخورد
کاملا متفاوت بود با مردای خانواده ما !
یه جوری بود که بیشتر به دل من مینشست انگار !
وقتی رسیدم خونه در جواب مامان که همون اول گیر داد چرا رنگت پریده فقط گفتم امروز تنها بودم خیلی خسته
شدم . دستم رو هم یواشکی با یه کش طبی که همیشه توی جعبه ی داروهامون بود بستم و با یه لباس آستین بلند
کاملا پوشش دادم جوری که مامان که هیچ خودمم یادم رفت دستم چی شده بوده !البته چون دردش خیلی زیاد نبود
و یه مسکن هم خورده بودم.
بعد از ناهار و نماز حسابی خوابیدم . بعداز ظهر که بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود .
رفتم توی آشپزخونه تا یه لیوان چای بخورم که دیدم مامان داره کیک درست میکنه
_به به چه مامان کدبانویی ! به چه مناسبت داری کیک میپزی مامان جونم ؟
_ساعت خواب ! مگه کیک پختن مناسبت میخواد ؟
_نه ! چه بهانه ای بهتر از این که میدونی یه دونه دخترت عاشق کیکه و میخوای حس مادرانت رو براش اینجوری
خرج کنی نه ؟
سینه نقاره با آهنگ میگوید رضا
گوش کن اینجا دل هر سنگ میگوید رضا
#امام_رضا