#پارت1
مهمون نگاه های زیباتون هستیم با رمان جدیدمون داستانی کاملا واقعی😍
ایستگاه امام خمینی
محکم سر جام وایستادم که از خطر له شدن زیر دست و پای این جمعیت منتظر به ورود در امان بمونم !
با بسته شدن در و حرکت دوباره مترو فکر کردم حالا خوبه با این حجم مسافر و این هوای سنگین یهو وسط تونل
وایستیم !
از فکرشم وحشت داشتم ... نفسم رو دادم بیرون و سرم رو گرم نگاه کردن به زن فروشنده ای کردم که داشت
تبلیغ سرویسهای بدلیجاتش رو میکرد ...
همیشه اینها رو که میدیدم فکر میکردم چقدر سخته براشون هر روز با این کیسه های سنگین بار تو مترو خط عوض
بکنند و دو ساعت در مورد یه انگشتر و این که رنگش نمیره سخنرانی کنند آخرشم دو تا دختر کم سن و سال
احتمالا یه دستبند ارزون قیمت میخرند !همین ...
بلاخره از شر این شلوغی راحت شدم و اومدم بیرون ... آینه کوچیکه کنار کیفم رو آوردم بیرون و نگاه سرسری به ریخت و قیافم کردم .
خوب بودم هنوز ... بالای شالم رو یکم صاف کردم و موهای تازه کوتاه شدم رو با دست مرتب کردم .
آینه رو پرتاب کردم ته کیف و دوباره راه افتادم به سمت بیرون .
به آدرس توی دستم نگاهی کردم . شرکت تبلیغات و طراحی بیتا طرح . خودشه
طبق معمول وقتایی که استرس میگیرم انگشتهای دستم رو تند تند شکستم و رفتم تو
طبقه سوم .. پشت در چوبی قهوه ای که رسیدم پوفی کردم و با بسم الله دستم رو گذاشتم روی زنگ .
یه دختر خوشرو و ریز میز که میخورد هم سن خودم باشه شایدم یکم کمتر در رو باز کرد ...
_سلام
_سلام عزیزم ... بفرمایید داخل . آقای نبوی نیستند رفتند چاپخونه اگر میخواید طرح رو خودشون بزنند باید یکم
صبر بکنید
ماشالله پشت هم توضیح میداد . همین که نشست رفتم کنار میزش و گفتم
_ببخشید اما من برای طراحی اومدم
_بله متوجه ام اما گفتم که آقای نبوی نیستند خانومی
_منظورم اینه که من برای کار اومدم از طرف آقای جلیلی .
داشت با بی سیم توی دستش شماره میگرفت قطع کرد و گفت :
آهان شما خانوم صمیمی هستین ؟
لبخندی زدم و گفتم : بله صمیمی هستم الهام
_خوشبختم منم میترا محمودی ... میتونی منتظر بمونی تا نبوی از چاپخونه بیاد این روزا کار زیاده و کارمند کم ! اینه که این بنده خدا یه تنه همه مسئولیتها رو داره به دوش میکشه .
_درسته ... منتظر میمونم
🍃هرشب با پارتهایی از رمان جدیدو ویژه امون مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍
"توکل بر خدايت کن"؛🍀
کفایت میکند حتما؛ 🌷
اگر خالص شوی با او؛
صدایت میکند حتما؛
اگر "غافل شوی" از او؛
به هر وقتی صدایش کن؛
"حمایت میکند" حتما؛
خطا گر ميروي گاهی؛
به خلوت "توبه کن" با او؛
"گناهت ساده میبخشد"؛
رهایت میکند حتما..
به "لطفش شک نکن"
اگر "غمگین" اگر "شادی"؛
خدایی را پرستش کن؛
که هر دم "بهترینها را"؛🍀
"عطایت میکند حتما" .🌷
صبح بخیر🌺
ᵐʸ ᵍᵒᵈ ʰᵃᶰᵈᶻ ᵗʰᵃᵗ ᵃʳᵉ ᵐᶤᶰᵉ ᶰᵒ
ᵒᶰᵉ ᵃᵗ ˡᵉᵃˢᵗ ᶰᵒᵗᵐᵉ•
خُـدایمندستانتکهمالمنباشَـد؛
هیچکسمَـرادستکم نمیگیرد..
♥️
|💚🌵|
فرڪانس دل عاشقم تنظیم روی ڪربلاسٺ...
#مسیرعشق
#ما_ملت_امام_حسینیم
|❥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت66
پری ناز مرا نزد مدیر موسسه برد و معرفی کرد. یک آقای مسن و جاافتاده که اولین چیزی که با دیدنش جلب توجه میکرد تیشرت جذبش و ریش بزیاش بود. تیپ پسرهای امروزی لباس پوشیده بود. خانمی هم آنجا سرش داخل سیستم بود. با دیدن ما بلند شد و به من و پری ناز دست داد و خوش امد گفت.
پری ناز کنار گوشم گفت:
–زن و شوهرن.
آن خانم سوالهایی از من در مورد تحصیلات و خانوادهام پرسید. بین جملاتش انقدر کلمهی عزیزم رو به کار میبرد که حالت تهوع گرفتم. تقریبا مثل پریناز که با راستین اینطور صحبت میکرد. نمیدانم چرا ولی از برخوردشان خوشم نیامد. یک جور محبت مصنوعی و قانونمند. بعد از کلی سوال و جواب گفت:
–ببین عزیزم تو این موسسه تو میتونی خودت رو بشناسی و اعتماد به نفس پیدا کنی.
با لحن شوخی گفتم:
–ولی مامانم میگه من اعتماد به نفسم زیادی بالاست، اونقدر که میتونم به دیگرانم قرض بدم.
خانم، شالی که روی شانهاش بود را روی سرش انداخت و گفت:
–اگر اعتماد به نفس داشتی اینجا چیکار میکردی عزیزم. کسی که خودش رو بشناسه و اعتماد به نفس داشته باشه که از خونه فرار نمیکنه عزیز دلم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–فرار؟
پری ناز خودش را وسط انداخت و گفت:
–نه، خانم فرعی، اُسوه جون فراری نیست، میخواد مستقل باشه.
خانم فرعی ابروهایش را بالا داد.
–خب چرا از اول نمیگی.
بعد رو به من ادامه داد:
–ببخشید عزیزم پس باید بری پیش مشاورمون و چندتا فرم پر کنی.
با تعجب پرسیدم:
–برای چی؟ چه فرمی؟
خانم فرعی گفت:
–خب عزیزم برای ثبت نام دیگه. برای استفاده از امکانات اینجا باید پرونده تشکیل بدی و هر اطلاعاتی که در موردت خواستن بهشون بدی.
پری ناز حرفش را تایید کرد و گفت:
–بعد از ثبت نام، باید بری پیش دکتر و پرونده پزشکی هم تشکیل بدی.
–اون برای چی؟
آقایی که پشت میز نشسته بود و از همان اول یک لحظه نگاهش را از روی ما برنمیداشت خیلی خودمانی رو به پری ناز گفت:
–پریناز این چند سالشه؟
پری ناز دستش را در هوا چرخاند.
–سنش از بیست و پنج سال بیشتره، ولی خب شما یه کاریش بکنید.
خانم فرعی با لبخند گفت:
–اتفاقا یه سن بالا برای کنترل بچهها میخواستیم. بعد چشمکی حوالهام کرد و لبخند کجی گوشهی لبش نشاند.
از شوهرش که ما را نگاه میکرد خجالت کشیدم.
رو به پری ناز آرام گفتم:
–میشه چند دقیقه بیرون بریم؟ پری ناز از آنها عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون آمدیم.
به پری ناز گفتم:
–من که نمیخوام اینجا بمونم. یا تحت پوشش اینا باشم. من اصلا فکر نمیکردم اینجور جایی باشه.
–مگه خودت نگفتی میخوای از غرغرهای مامانت راحت بشی؟
همان موقع دختری که یک تیشرت و شلوار لی تنش بود از طبقهی بالا به پایین آمد. موهای بلند و سیاهی داشت که خیلی زیبا گیس بافت شده بود. با دیدن پری ناز لبخندی زد و گفت:
–کلاس رقص الان شروع میشهها زود باش بجنب دیگه. بعد به طرف اتاق مدیر رفت.
من با چشمهای گرد شده از پریناز پرسیدم:
–اینجا شال رو سرشون نمیندازن؟
–نه بابا کلا اینجا آزادیه. ولی میگن شال بندازیم بهتره چون یه وقت یکی از بیرون میاد برای موسسه بد میشه. اینم که دیدی، خودش مربیه یه دقیقه امده پایین که زود بره وگرنه شالش رو میندازه.
–مگه طبقهی بالا همهی مربیا خانم هستن؟
بیتفاوت گفت:
–نه، آقا هم هست.
مات جوابش بودم که گفت:
#ادامهدارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••
گاهی اوقات با خدا خلوت ڪنید..
نگویید ڪه ما قابل نیستیم...
هرچه ناقابلتر باشیم،خدا بیشتر اهمیت میدهد.
خدا کسۍ نیست ڪه فقط خوبها را انتخاب ڪند.
#حاجاسماعیلآقادولابی
پ.ن:
میگفت:
شبها ڪه آدمهاۍاطرافت،میخوابن و تنها میشی
وقتی همــه جا سڪوته
وقتی تمام روز برات مرور میشه و خواب رو ازت میگیره
وقتی تنهایی توۍ دل شب،بیقرارت میڪنه،
#خدا رو دریاب ...
خدا خودش گفته قماللیلالاقلیلا...
یعنی میخواهدمون... حتی به قدر یڪ نگاه...
با خدا خلوت ڪن ...
ضرر نمیکنی ...
#اینشبهاروازدستندیم:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[•°💙🌸°•]
#بیو🌱
.
ز گہواࢪھ تا گوࢪ . . . چادࢪے هستم بدجوࢪ 😌✌️🏻!
.
----------------------------------
#شعࢪانھ🎈
.
•
😍🌿♥️🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت67
–اینجا باید خیلی فعال باشیها، اونا به خاطر من قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن.
اینجا از پانزده تا بیست و پنج سالگی قبول میکنن.
–تو خودت مگه چند سالته؟
–منم سنم بیشتره، واسه مربیها ایراد نمیگیرن.
از حرفهایش گیج شدم. فقط دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بروم.
–نه پریناز، من همینجوری امدم فقط اینجا رو ببینم. ممنون. من دیگه میرم توام برو به کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟
خندید.
–هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم.
–یعنی مدد میدی ملت خوب حرکت بزنن؟
دستم را به طرف طبقهی بالا کشید.
–بیا بریم بالا، توام دو تا حرکت بزن. من مطمئنم بعد از کلاس خودت میگی برم زودتر ثبت نام کنم.
همان خانمی که چند دقیقه پیش از کنارمان رد شده بود. از اتاق بیرون آمد و از پری ناز پرسید:
–میای؟
پریناز مرا با خودش همراه کرد و گفت:
–آره آرزو جون.
آرزو نگاهی به من انداخت.
–مهمون داری؟
پریناز انگشتش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
–هیس، صداش رو درنیار. چند دقیقه میمونه و بعد میره.
آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد و از پلهها بالا رفت.
وارد کلاس که شدیم همه با سر و وضع مرتب و حاضر به یراق به حرکات دست و پای آرزو نگاه میکردند و بعضیها در جا انجام میدادند. دخترهای جوانی که پریناز میگفت روزی در خیابان یا پارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم.
از پریناز پرسیدم.
–حالا واقعا تو خودت چی درس میدی؟
–کامپیوتر درس میدم. اکثر این مربیها و مددجوها تو خارج از کشور آموزش دیدن.
–واقعا؟ آخه مگه چی میخوان یاد بدن که میرن اونجا آموزش میبینن.
پریناز در یک کلمه گفت:
–تغییر در تفکر.
سوالی نگاهش کردم.
–یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون رو بزنن. نزارن کسی حقشون رو بخوره.
به دختری که روی سن رفته بود و آموختههایش را زیر نظر مربی انجام میداد نگاه کردم.
–یعنی با این حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟
پریناز خندید.
–نهبابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست، هر کس بهتر باشه جایزه میگیره.
–توام رفتی خارج؟
–یهبار.
–خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟
شانهایی بالا انداخت.
–چقدر میپرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا.
همان لحظه آقایی وارد کلاس شد. همه به او سلام کردند. تنها کسی که آنجا حجاب داشت من بودم. پریناز شالش روی دوشش بود. من خیلی جلب توجه میکردم. آقا نگاه متعجبی به من انداخت. آرزو خانم گفت:
–دوست پرینازه.
آقا عمیق تر نگاهم کرد و بعد نزدیکم آمد و رو به پری ناز گفت:
–چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی؟
پریناز فوری گفت:
–میخوام جذبش کنم، البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخواد بره.
آقا از من پرسید:
–چرا؟ از اینجا خوشت نیومد؟
میخواستم حرفی بزنم که زودتر برود برای همین با مِن و مِن گفتم:
–خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمیخوام با پارتی ثبت نام کنم.
خندید.
–چه دختر قانونمندی، اتفاقا دخترایی مثل تو اینجا خیلی به درد میخورن، دخترایی که حرف گوش میکنن و روی خط مستقیم راه میرن. اینجا راحت باش، مثل بقیه. طرز حرف زدنش، نگاهش، حتی حرکاتش مرا ترساند.
آقا با اخم رو به پری ناز کرد و گفت:
–همچین دختری رو بار اول برداشتی آوردی این کلاس بعد میگی میخوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟
پری ناز سرش را پایین انداخت و گفت:
–آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و...
آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت:
–این پریناز ما کلا سربه هواست. الان شما رو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجا کلا نظرت عوض میشه.
بعد هر دو دستش را باز کرد. یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف در هدایتمان کرد. آن لحظه ترسیدم که نکند دستش به کمر من هم بخورد ولی او حواسش بود. از کلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود. اضطراب داشتم. احساس کردم آنجا پر از انرژی منفی است و این انرژی حالم را بد کرده بود.
به طرف پله ها راه کج کردم.
پری ناز دنبالم آمد.
–کجا میری؟
–میرم خونه.
–چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون میرفتم. از این که خام پری ناز شده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش میکردم.
پلهها را با شتاب پایین رفتم.
–اینجا جای خوبی نیست پریناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ایستادم. در صورت پریناز خیره شدم.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیروز این نبرد حزب الله است...
#حضرت_آقا😍
#حاج_میثم_مطیعی🌱
#جانمفدایآسدعلی❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر
گفتم از #حسین چه میدانی؟!
گفت: کربلا و عاشورا و سر بریده و اسارت...
گفتم از راهش چه؟!
گفت: راهش بماند برای اهلش ، ماییم و ذکر جنونمان!
گفتمش: شمر هم اگر در صفین زخم عمیقتری میخورد شهید میشد و شاید الگوی ما قرار میگرفت ، اما راهش گم گشت و مسیرش به کربلا رسید و دستانش به خون آل الله آغشته شد ...
-اگر راه را نشناسی ، جنون تو را آخر کار ، به امام کُشی وا میدارد !
#عشقفقطامامحسین(ع)❤️
یاحسین شهید😭✋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 رمان جدیدمون
یه داستان #کاملاواقعی هست😍
و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉
همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷
#پارت2
_زود میاد ... بفرمایید
تشکری کردم و روی صندلیهای چرم کنار سالن نشستم .......
از محیطش خوشم اومد یه جورایی گرم و فانتزی بود .
شیشه شکسته میز وسط سالن توجه ام رو جلب کرد . فکر کردم اگر اینجا برای من بود اول از همه این شیشه رو عوض میکردم که هر روز نره روی اعصابم !
خانوم محمودی بلند شد و رفت سمت دستگاهایی که کنار هم گوشه سالن بود . اسماشون رو دقیق بلد نبودم اما یکی
دستگاه کپی بود اون یکی هم گمونم برای چاپ رنگی و این چیزا بود .
توی نیم ساعتی که اونجا نشسته بودم بنده خدا اصلا فرصت نکرد با من حرف بزنه تمام مدت با تلفن مشغول بود
البته با مشتری بیشتر سر و کله میزد !
دیگه داشت حوصلم سر میرفت که زنگ در ورودی رو زدند .
با باز شدن در یه پسر جوون حدودا 32 یا 32 ساله فوق العاده قد بلند و پشت سرش یه پسر شاید 23 ساله که نسبت به اون یکی کوتاه تر بود اومدند تو .
به نظرم تیپ هیچ کدومشون به مدیر نمیخورد ! بیشتر شبیه این پسر فشنهای تو خیابون بودند !
اما در کمال تعجبم منشیه گفت : آقای نبوی ایشون خانوم صمیمی هستند برای طراحی اومدند
نبوی که همون پسر کوتاهه بود برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد . معذب بلند شدم و آروم سالم کردم
_سلام .
به پسره که کنارش بود گفت : مسعود کاغذ گالسه ها رو ببر .. به چاپخونه بهارستانم زنگ بزن بگو تا شب کار دکتر شریف رو آماده کنند فردا میاد دنبالش
_باشه . تراکت احمدی چی میشه ؟ این یارو اعصاب نداره ها پس فردا میخواد پخش کنه
نبوی بهم نگاهی کرد و گفت : شما طراحی کردید تا حالا ؟
_والا برای خودم بله اما کار جدی نه !
_اوکی ... خانوم محمودی اون متن تراکت احمدی رو بده به ایشون تا طراحی کنند . فقط غلط املایی نداشته باشه
کارت تموم شد بیا تو اتاقم تا ببینم چه جوریه . مسعود یادت نره چی گفتم .
رفت توی اتاقش و در رو بست .. به قول ساناز هی بخت سوخته !
حالا بیا اینو درستش کن ... طرف یه کلوم نپرسید تو تحصیلاتت چیه ... بیا فرم پر کن .. حقوق مد نظرت چقدره؟
صاف رفت سراغ نمونه کار ! خدایا خودت بخیر کن
محمودی گفت دنبالش برم .. رفتیم توی اتاق طراحی .
تعجب کردم تو یه اتاق 2 تا کامپیوتر و کلی امکانات بود همگی خاموش !
یعنی کلا طراح نداشتند ؟ کاغذ رو ازش گرفتم و نشستم پشت کامپیوتر وسطی
آخه ال سی دی بهتری داشت انگار .. خوب بود که خودم تنها بودم اونجا . سیستم رو روشن کردم و با تمرکز کامل
شروع به کار کردم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•