eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 –از بس به اینا رو دادی واسه خودشون میبرن می‌دوزن، مگه تو پدر و مادر نداری؟ مگه مملکت پلیس و قانون نداره؟ حالا یکی معلوم نیست از کدوم قبرستونی یه چیزی گفته اینا افتادن دنبالش؟ مگه دختر من بازیچه دست اوناست؟ خودشون برن پسرشون رو نجات بدن اصلا به ما چه مربوطه، شاید این دختره‌ی شالاتان فردا گفت سر اُسوه رو ببرید، اینا باید ببرن؟ اصلا از کجا معلوم به حرفی که زده عمل کنه، اون که هیچیش حساب کتاب نداره، مگه میشه به کسی که به مملکتش خیانت کرده اعتماد کرد؟ مادر با عصبانیت این حرفها را میزد و رفته رفته هم صدایش بالاتر می‌رفت. یه بند می‌گفت. ولی من برایم مهم نبود. از حرفهای مادر آرامش گرفته بودم و قند در دلم آب میشد. حتی از تشر زدنش هم ناراحت نشدم. تا به حال مادر اینطور از من حمایت نکرده بود. حرفهایش را قبول داشتم، مریم‌خانم به جای این که در خیابان جلوی راهم را بگیرد باید با خانواده‌ام همه چیز را درمیان بگذارد. تقصیر خودم است از اول نباید جوری رفتار می‌کردم که فکر کنن حساب من و مادرم جداست. به نزدیک کوچه که رسیدم به مادر زنگ زدم و اطلاع دادم. بلافاصله سر کوچه حاضر شد. انگار از قبل لباس پوشیده آماده نشسته بود. اصلا فکر نمی‌کردم مادر اینقدر برایش مهم باشد. همراه مادر به طرف خانه راه افتادیم. خبری از مریم‌خانم نبود. تعجب کردم. دلیلی نداشت نورا دروغ بگوید. مادر گفت: –کسی نیست که. –شاید رفته. همین که خواستیم به طرف خانه برویم دیدیم بیتا خانم و مریم خانم به طرف ما می‌آیند. مادر زیر لب گفت: –محلشون نده، بیا بریم. دلم نمی‌خواست نسبت به مریم خانم بی‌تفاوت باشم، گرچه او دفعه‌ی پیش رفتار خوبی با من نداشت. ولی نمی‌توانستم حرف مادر را نشنیده بگیرم. سرم را پایین انداخت و به راهم ادامه دادم. مریم خانم جلویمان را گرفت و با التماس رو به من گفت: –دخترم من رو ببخش، به خدا روز و شبم قاطی شده، اصلا نمیفهمم چطور روزگارم می‌گذره، یه دقیقه بیا بریم کارت دارم. زیر چشمی نگاهی به مادر انداختم و سکوت کردم. مادر ابروهایش را در هم کشید و گفت: –اون با شما کاری نداره مریم خانم. تا حالاشم هر چی از شما کشیدیم کافیه. شما مظلوم گیرآوردید؟ به اندازه‌ی کافی به خاطر پسر شما حرف پشت سر دختر من هست. انشاالله هر کس حرف پشت بچم زده خودش و خانوادش دچار بشن. وقتی جملات آخر را می‌گفت به بیتا خانم نگاه کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به طرف خانه پا تند کرد. آنها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند همانجا خشکشان زد. مادر چادرش را از سرش کشید و جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به کوچه انداخت. –هنوزم اونجا وایسادن دارن حرف میزنن. بعد به طرفم برگشت و ادامه داد: –مردم چه توقعاتی دارن، همه کاره پسر و عروس خودشه، اونوقت ما باید بسوزیم. خب می‌خواستی یه عروس قاطی آدم بگیری که الان... لبم را گاز گرفتم. –کی گفته اون عروسشه؟ پری‌ناز و راستین با هم نامزد نیستن. راستین اون رو نمیخواد، اون به زور... مادر حرفم را برید. –آخه میگن اینا می‌خواستن با هم ازدواج کنن، پسر زده زیرش حالا دختره داره تلافی میکنه. سرم را کج کردم. –خب وقتی فهمیدن دختره آدم درستی نیست ولش کردن، هر کسی باشه همین کار رو میکنه. ولی بعد دیگه پری‌ناز ول کن نبود. مادر دستش را در هوا پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد. –چه میدونم. خدا بهتر می‌دونه، لابد دختره خاطرش رو خیلی میخواد که اینجوری می‌کنه. بعد هم مشغول کارش شد. ولی نفهمید که با این حرفش چه خونی به دلم کرد. نمی‌خواستم به جز من کس دیگری راستین را دوست داشته باشد. به طرف اتاقم رفتم. تابلو را از کیفم خارج کردم و داخل کیف قدیمی‌ام پنهانش کردم. ...
🕰 دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خیلی رنگ پریده و مضطرب بود. کاش می‌توانستم کاری برایش انجام دهم. اگر راستین بود حتما از این حال مادرش خیلی ناراحت میشد. مدام در اتاقم راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. با شنیدن صدای اذان از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم. برای سر عقل آمدن پری‌ناز دعا کردم و بعد با خدا کمی حرف زدم. –خدایا، می‌دونم که بنده خوبی برات نبودم، می‌دونم تمام عمرم غر زدم و هر چی بهم دادی بازم بیشتر خواستم. می‌دونم همش دست این و اون رو نگاه کردم و بهت گفتم منم از اونا میخوام، چرا بهم نمیدی. خدایا می‌دونم همش گفتم "چرا" چرا "چرا" می‌دونم با گفتن این کلمه ناراحتت کردم. همه‌ی اینارو می‌دونم، ولی این رو هم می‌دونم که تو هر دفعه اغماض کردی و نق زدنهام رو جدی نگرفتی. ازت ممنونم. ولی این بار با همه‌ی دفعه‌ها فرق می‌کنه، نه میخوام غر بزنم نه ناله و شکایت کنم که چرا بهم کم دادی. فقط ازت میخوام باز هم چشم‌پوشی کنی و من رو ببخشی، به خاطر هر چیزی که دانسته و ندونسته انجام دادم من رو ببخش." سر بر سجاده گذاشتم و دلم را حسابی خالی کردم. بعد قرآن را باز کردم و از ادامه‌ی دفعه‌ی پیش که علامت زده بودم شروع به خواندن کردم. نمی‌دانم چند ساعت طول کشید. کمرم خیلی درد گرفته بود ولی در عوض دیگر استرس نداشتم. آرام بودم ولی دل تنگ. کاش برای دلتنگی هم دارویی وجود داشت. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کامل کنار زدم و چشم به آسمان دوختم. ستاره‌ایی در آسمان نبود جز یکی دوتا. خدایا یعنی حالا راستین زیر کدام قسمت از این آسمانت است. یکی از ستاره ها که آن دور دستها بود چشمکی زد. انگار دلم گرم شد. یعنی حالش خوب است؟ خدایا دل تنگی‌ام را چه کنم؟ بغضم را فرو دادم و با صدای امیرمحسن به طرف در برگشتم. –خوبی؟ بی‌حرکت جلوی در ایستاده بود. با صدای دو رگه‌ام گفتم: –خدا رو شکر. لبخند زد. –این خدا رو شکر با این صدا یعنی خوب نیستی. از مامان شنیدم چی شده. غصه نخور، انشاالله همه چی به خوبی تموم میشه. به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و از همانجا چشم به ستاره‌ایی که هنوز هم چشمک میزد دوختم. –نه امیرمحسن، دیگه مثل قبل نیستم. حال روحیم بد نیست. فقط نگرانم. می‌دونم بالاخره این سختیها تموم میشه، برای همین مثل قبل اذیت نمیشم و حرص نمی‌خورم. دلیلش رو هم نمی‌دونم، ولی حسی که دارم خیلی بهتر از قبلنا هست. می‌دونم همه‌ی این اتفاقها خواست خداست. فقط دلیل این رو نمی‌دونم که چرا قبلا اینطور نبودم و اونقدر سر هر مشکلی خودم و دیگران رو اذیت می‌کردم. حالا دیگه معنی اون همه بی‌تابی خودم رو سر هر دردسر کوچیکی نمی‌فهمم. تا حالا اینطوری شدی؟ می‌دونی دلیلش چیه؟ روی تخت نشست و سرش را به علامت تایید تکان داد. –آره. برای منم پیش امده. من به این نتیجه رسیدم که اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته احتمال داره که این امتحان یک مجازات باشه به خاطر گناهانم. یعنی عاملش اشتباهات خودمه. اینجور وقتها دعا می‌کنم و طلب بخشش از خدا میکنم ازش می‌خوام که این امتحان سخت رو ازم بگیره و بهم آرامش بده. گاهی هم یه مشکلی دارم که خیلی برام سخته‌ها ولی آرومم و اعصابم بهم نمی‌ریزه و راحت‌تر می‌تونم تحملش کنم تازه رابطمم باخدا قشنگ تر میشه، به نظرم اینجور وقتها علامت اینه که خدا یه جور دیگه بهم توجه می‌کنه، یه جور خاص، یه جور عاشقانه که من با لذت اون مشکل رو می‌گذرونم. اون می‌خواد من بزرگ بشم. در حقیقت هر دو صورت به نفعمه، ولی در حالت دوم با حال خوب و قدرت روحی زیاد اون مشکل رو پشت سر میزارم. فکر می‌کنم توام الان در حالت دوم هستی. لبخند زدم. –چه حرفهای امید بخشی، پس یعنی من تو حالت دومم؟ –من اینطور فکر می‌کنم. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم: –کدوم مشکلت باعث شده که رابطت با خدا قشنگ‌تر بشه؟ این آتش سوزی رستوران رو میگی؟ –نه، همین مشکل چشم‌هام. چون از بدو تولد بوده، مطمئنم به خاطر گناهم نبوده. از تو چه پنهون حتی گاهی مغرور میشم که خدا من رو انتخاب کرده برای این مشکل و ازش تشکر می‌کنم. –تو خیلی صبوری امیرمحسن، اینجوری حرف میزنی به رابطت با خدا حسودیم میشه. خندید. –خوبی خدا اینه که مثل ما آدمها تبیعیض نمیزاره، هر کسی می‌تونه خودش رو براش لوس کنه، توی بغلش برای همه جا داره. به آشپزخانه رفتم برای آماده کردن شام به مادر و صدف کمک کردم. سر شام پدر گفت که یک جای مناسب برای کبابی پیدا کرده، یک مغازه‌ی جمع و جور و کوچک است. خیلی هم ا‌ز من بابت پول تشکر کرد و گفت که کم‌کم پس میدهد. از حرفش خجالت کشیدم نمی‌خواستم بداند من پول را می‌خواهم بدهم. ولی امیرمحسن انگار همه چیز را به پدر گفته بود. ...
🕰 چند روزی گذشت. در این چند روز نه خبری از مریم‌خانم بود نه تلفن و پیغامی. برایم عجیب بود. امروز دوباره آقا رضا به شرکت نیامده بود. از بلعمی پرسیدم: –امروزم نمیاد؟ زنگی چیزی نزده؟ –نه زنگ نزده، احتمالا میاد. چون هر روز این موقع‌ها زنگ میزد اطلاع می‌داد که بهت بگم نمیاد. –خدا کنه بیاد. کارها زیاد شده تنهایی نمی‌تونم. –حالا اگر کاری هست که من می‌تونم انجام بدم بهم بگو، راستی امروز یه قرار داریم‌ها، با شرکت دیده‌بانان، برای بستن قرارداد. –خب پس به آقا رضا زنگ بزن بگو بیاد دیگه، اون نباشه که اصلا نمیشه، اگه نمیتونه بیاد قرار رو کنسل کن. یعنی تو این چند روز حالش خوب نشده؟ فکر کرد و گفت: –مدیر عامل که آقای چگنیه، به نظرت بدون اون میشه قرار داد بست؟ شانه‌ایی بالا انداختم. نمی‌دونم، فکر کنم بشه، چون قبلا نمونش رو داشتیم. آخه قرار بزرگی نیست، از این دم دستیهاست. بعد از این که بلعمی به آقا رضا زنگ زد گفت: –گفت میاد، ولی یه کم دیرتر. پشت میزم نشستم و سخت مشغول کارم بودم که با صدای پیامک گوشی‌ام فوری بازش کردم. این روزها همیشه گوش به ‌زنگ بودم، تا ببینم پری‌ناز پیامی می‌دهد یا نه، برای همین اینترنت گوشی‌ام را حتی شبها هم روشن می‌گذاشتم. یک پیام از یک شماره ناشناس بود. نوشته بود. –چند دقیقه دیگه بهت تصویری زنگ میزنم، فقط یه جا تنها باش. از دیروز که فهمیده برات اون فیلم رو فرستادم تا حالا نه غذا ‌خوره، نه حرف زده. فقط با سُرم زندس، اگه اینجوری پیش بره باید بیای جنازش رو ببری پس توجیهش کن که غذا بخوره. با خواندن پیام از جایم بلند شدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. پس این پیام از طرف پری‌ناز است. یعنی راستین غذا نخورده. آن هم با آن حالش؟ نمی‌توانستم چشم از صفحه‌ی گوشی بردارم. گوشی به دست در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. می‌گوید باید بروم جنازه‌اش را بیاورم، این دختره روانیست. اصلا معلوم نیست چه مرگش است. جوری حرف میزند انگار مجبور بود که راستین را با خودش ببرد. زیاد طول نکشید که گوشی‌ام زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. دستپاچه شدم. فوری پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. گوشی را روی میز گذاشتم و کمی روسری‌ام را مرتب کردم. با انگشت سبابه‌ام که شروع به لرزیدن کرده بود صفحه‌ را به طرف بالا لمس کردم. چهره‌ی پری‌ناز ظاهر شد. بدون سلام گفت: –ببین اگه امروز باهاش حرف بزنی و غذا بخوره فردا هم همین موقع بهت زنگ میزنم باهاش حرف بزنی. بگو دست از لجبازی برداره. منتظر جواب من نشد. در اتاقی را باز کرد و وارد شد. اتاقی که می‌دیدم با دفعه‌ی قبل فرق داشت. کوچکتر به نظر میرسید. جلوی دوربین پتویی قرار گرفت که فهمیدم روی راستین کشیده شده. رنگ پتو روشنتر و انگار نو و تمیزتر از قبل بود. پس هنوز آنقدر حالش خوب نشده که از روی تخت پایین بیاید. نگران چشم به دوربین دوخته بودم. پری‌ناز دوربین را روی صورت راستین نگه داشت و گفت: –بیا بگیر حرف بزن. راستین سرش مخالف طرف پری‌ناز بود. انگار به پنجره نگاه می‌کرد چون نور ضعیفی از آن سمت می‌آمد. از حرف پری‌ناز تکانی به خودش نداد و بی‌تفاوت همانطور مانده بود. پری‌ناز گوشی را به طرف خودش گرفت و گفت: –اُسوه یه چیزی بگو، آقا صدات رو بشنوه، مطمئن بشه. بعد دوباره گوشی را روی صورت راستین گرفت. ناگهان راستین سرش را چرخاند و چهره‌‌اش در مقابل دوربین هویدا شد. الهی بمیرم چقدر صورتش لاغر شده. حریصانه نگاهش کردم و جزجز صورتش را از نظر گذراندم. چشم‌هایش پف داشتند و لبهایش خشک و پوسته پوسته شده بودند. ته ریشش بیشتر شده بود و رنگ پریده‌اش را کمی پنهان می‌کرد. با تمام اینها چقدر چهره‌اش جذابتر و مردانه‌تر شده بود. با دیدن من لبخند زد. فقط نگاه می‌کرد. لبخندش بغض به گلویم آورد. صدای پری‌ناز را شنیدم که به راستین گفت: –بگیر باهاش حرف بزن. راستین گوشی را از دست پرناز گرفت ولی چشم از دوربین برنداشت. پری‌ناز گفت: –مگه نگفتی اگه بهش زنگ بزنم حرف میزنی، خب... راستین بی توجه به حرف او سرش را برایم تکان داد و گفت: –سلام. چقدر صدایش خط و خش داشت، از صدایش غم می‌بارید. همین یک کلمه سلام گفتنش هزار جمله بود. قلبم به درد آمد و دیگر سخت بود جلوی اشکهایم را بگیرم. با گریه جواب سلامش را دادم. نگاهی به پری‌ناز انداخت و گفت: –برو برام یه سوپی چیزی بیار تا بخورم. اینبار صدای پری‌ناز آرامتر از قبل بود، شاید از حرف زدن راستین خوشحال شده بود.
🕰 –باشه میرم یه کیلو هم نخود سیاه پخته برات میارم، میگن خیلی خاصیت داره، تا برگردم تموم شده باشه‌ها. دوباره نگاهش را به طرف من کشاند و لبخند زد. –از این که از دست اینا نجات پیدا کردی و حالت خوبه خیلی خوشحالم. باورم نمیشه دارم می‌بینمت. تمام این چند روز نگرانت بودم. حتی وقتی بیهوش بودم. پری ناز گفت به خانوادم خبر داده که حالم خوبه و مشکلی ندارم. می‌گفت همه‌چی خوبه فقط مامان یه کم بی‌تابی می‌کنه. ولی وقتی از تو می‌پرسیدم جوابم رو نمی‌داد. تا این که دیروز گفت چیکار کرده. وقتی شنیدم چی بهت گفته دیگه نتونستم چیزی بخورم نه این که نخوام، نتونستم. با حرف نزدن تحت فشارش قرار دادم تا این که بالاخره کوتا امد و بهت زنگ زد. مکثی کرد و ادامه داد: –خانوادم چطورن؟ دیدیشون؟ با حرفش یاد حرفهای مادرش افتادم و برخوردهای دیگران، نتوانستم جز اشک‌ریختن جوابی بدهم. –میخوای با گریه‌هات حالم بدتر بشه؟ من می‌خوام صدات رو بشنوم، نه این که اشکهات رو ببینم. میخوای منم گریه‌ام بگیره؟ اشکهایم را پاک کردم و سرم را به طرفیت تکان دادم. نفسش را محکم بیرن داد و با احتیاط گفت: –پری‌ناز می‌گفت مادرم گفته قراره امشب ...مسیر نگاهش را عوض کرد. استرس گرفتم: –قرار امشب چی بشه؟ اخم ریزی کرد. –خبر نداری؟ –چی رو؟ –قرار امشب بیان خواستگاریت و تا آخر هفته.... –مادرتون گفته؟ بی‌توجه به حرفم گفت: –یادت باشه به من چه قولی دادی. سرم را پایین انداختم. –باور کنید من روحم خبر نداره، خیلی خوب یادمه چه قولی دادم ولی ممکنه به خاطر شما، به خاطر مادرتون... حرفم را برید. –به خاطر هیچ کس کاری نمی‌کنی. فقط وقتی جنازم رو دیدی حرفهای پری‌ناز رو باور کن. –اما، مادرتون خیلی نگرانتون هستن، احتمالا با بیتا خانم نقشه‌هایی دارن که واسه خودشون بریدن و دوختن. –بیتا خانم؟ اون چیکارس؟ –مگه نمی‌دونید؟ شرط پری‌نازه که من با پسر بیتا خانم باید... فریاد زد. –پری‌ناز غلط کرده. تو هیچ کاری نمیکنی، میخوای خودت رو بدبخت کنی؟ اون پسره...اون پسره... صورتش مچاله شد و نگاهش را به طرف پایش سُر داد. پرسیدم: –چی شد؟ پاتون درد گرفت؟ –خوبم، یه وقتهایی تیر میکشه. –تو رو خدا ببخشید، پاتون به خاطر من... لبخند زد. –بهترین دردیه که تا حالا داشتم. برای کسی که تمام... همان موقع پری‌ناز وارد اتاق شد و گفت: –بسه دیگه، سیا داره میاد. زود قطع کن. اگه بفهمه بهت گوشی دادم گزارش میده و هر دومون بدبخت میشیم. بعد هم زود گوشی را از دست راستین گرفت و قطع کرد. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺧﻮﺏ باشد ﻭﻟﺒﺨﻨﺪﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎﻓﻲ ﺳﺖ. خدایا ﺩﺭهمه لحظات ﺁﻧﻬﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ شبتون بخیر 💖↝ ↜💖
چند وقت بود که پارچه نمیگرفتمممم 😔انقد ک همه چی گرووون شده بود😕❌ از اونطرفم هردفعه خواهرشوهرامو جاریمو 😒با لباسای جدید میدیدم همه لباسای رنگی رنگیییی تا اینکه با این کانال اشنا شدم😍😌😌😌 بهترینننن پارچه ها رنگای قشنگ طرح های جذاب برید عضو شید از دست ندیددداا😍😍😍 @parche_terme_gol @parche_terme_gol @parche_terme_gol https://eitaa.com/joinchat/940638209Ce27f72f8a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 🖤 دنیا همه دیوانه و شیدای حسین است مُهر همگان خاک کف پای حسین است رمزی که شود ضامن ما در صف محشر لبخند علی اصغر زیبای حسین است
Ꮺــــو 🌿🌸💫☂؛ در این دنیا،غمۍگرهست،صبوری کن،خداهم هست☕️😌♥️ ـــــــــــــــــ☘ــــــــــــــــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صبح اگر مامان صدام نمیزد حتما خواب میموندم چون هنوزم حسابی خسته بودم . با کلی نق زدن آماده شدم و با چشمای پوف کرده رفتم سمت شرکت ... خانوم محمودی ماشاالله انگار نه انگار که آدمیزاده انگار ربات بود هر روز راس ساعت شرکت بود و اصلا به بقیه کاری نداشت اصولا سرش تو کار خودش بود تازه شناخته بودمش و فهمیده بودم که خیلی دختر خوبیه ... اصلا اهل غیبت کردن و فضولی و کلاس گذاشتن و این چیزا نبود . ولی من هنوزم نمیتونستم با اسم کوچیک صداش بزنم مخصوصا از وقتی فهمیده بودم از من بزرگتره ! اون روزم طبق معمول بعد از احوالپرسی باهاش رفتم تو اتاق طراحی و با یه خمیازه بلند بالا سیستم رو روشن کردم ... امیدوار بودم چشمم به پارسا نیوفته چون اصلا روی حرفاش وقت نکرده بودم هیچ فکری بکنم . گرچه حس خوبی داشتم از اینکه یکی مثل پارسا با این شرایط ایده آل بهم پیشنهاد داده و غیر مستقیم گفته که عاشقم شده ... ولی چیزی که باعث درگیری ذهنیم شده بود این بود که اصلا پارسا پیشنهاد چی داد !؟ دوستی یا ازدواج !؟ چرا خواسته اش رو شفاف مطرح نکرد ! نه اینکه رک بگه چون دیگه زیادی آدم رکی بود ولی دوست داشتم بدونم این حرفی که زد به کجا میخواد ختم بشه ! داشتم دنبال یه عکس مناسب برای طرح تراکت میگشتم که گوشیم زنگ خورد . هر وقت میرم تو عمق کار یکی هست که مزاحمم بشه . بدون اینکه چشمم رو از روی مانیتور بردارم جواب دادم _بله ؟ _خوبی ؟ صبحت بخیر پارسا بود ! یعنی جواب میخواد به این زودی !؟این که شرکت نیومده هنوز اصلا کجاست ؟ _الووو ؟ قطع کردی الی ؟ شیطونه میگه منم بهش بگم پاری ! والا _سلام _علیک سلام . نگفتی خوبی یا نه ؟ _ممنون خوبم _خوبه ... ببین من امروز بهارستان کار دارم باید برم بازار طرفای ۳ میام دم شرکت به محمودی بگو کار داری باید زودتر بری بیا پایین بریم کافی شاپ . اوکی؟ فکر کنم چشمام در حال بیرون اومدن کامل بود !! عجب رویی داره بخدا . انگار تو امور شخصی و احساسی هم رئیسه که اینجوری دستور میده . لحنش باعث شد حس لجبازیم بزنه بالا _و اگر نیام ؟ _چرا نیای ؟ _ شاید دلم نخواد ! _ دلت که میخواد . _ ببخشید از کجا میفهمین دلم میخواد !!؟
_ من اصولا آدم شناس خوبی هستم عزیزم . ۱۲ یادت نره . بای احمق ! حتی نذاشت جوابشو بدم . آدم شناس خوبی هستم ! آره جون خودت ... یه بار که قالت بذارن میفهمی چه خبره ! شاید اگر یکم لحنش ملایم بود حتما قبول میکردم که برم . ولی نوع حرف زدنش جوری بود که انگار من عاشق دل خستش شدم و منتظرم وقت تعیین بکنه فقط ! تصمیم گرفتم نرم تا ببینم چیکار میکنه . دوباره رفتم سراغ عکس و تراکت . ساعت از ۱۲ گذشته بود از ترس اینکه یه وقت نیاد بالا و بهم گیر بده رفتم ۲ تا چای ریختم و بردم پیش محمودی که حداقل به هوای اون خیالم راحت باشه . داشتیم در مورد ستاره حرف میزدیم و اینکه خیلی دختر بانمک و خوبیه که در باز شد و پارسا اومد تو ... لیوان چای رو که نزدیک دهنم برده بودم دوباره آوردم پایین ! دستش به دستگیره در بود وقتی منو دید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : خسته نباشید خانومها ! محمودی که تازه متوجه شده بود برگشت سمت پارسا و با خوشرویی همیشگی گفت : سلام آقای نبوی مرسی .شما خسته نباشی منم برای اینکه جلوی محمودی تابلو نشم سری تکون دادم و یه سلام آروم گفتم . پارسا در رو بست و رو به من گفت : چایش خوشمزست !؟ محمودی سریع بلند شد _وای ... الان براتون یه فنجون میارم _مرسی خدا لعنتت کنه میترا ! چه وقت آشپزخونه رفتن بود ؟ اومد بالای سرم وایستاد و با صدای آروم گفت : _گفتم که از انتظار خوشم نمیاد . دلت میاد منو نیم ساعت پایین الاف کنی !؟ فکر میکردم مهربون و خوش قول باشی داشتم با انگشت لبه لیوان رو دور میزدم . _ من قولی نداده بودم که بد قولی کنم _ چه بدقولی بدتر از این که منو دلمو چشم انتظار گذاشتی ؟ با استرس به آشپزخونه نگاهی انداختم ... _ الهام ؟ لحن صدا کردنش جوری بود که ناخواداگاه بهش خیره شدم .... بعد از چند لحظه گفت : _ گفته بودم رنگ چشمات خیلی قشنگه ؟ میترسم غرقش بشم ! وقعا کم آوردم ! به عادت همیشگی لبم رو گاز گرفتم و سریع سرم رو انداختم پایین صدای خنده اش بلند شد : _اصلا من عاشق همین خجالت کشیدنت شدم از روز اول ! _بفرمایید .
🕰 گوشی قطع شده بود ولی من هنوز چهره‌ی راستین را روی صفحه می‌دیدم. دلتنگی‌ام بیشتر از قبل شد. دیدن و حرف زدن هیچ کمکی در رفع دلتنگی‌ام نکرد. تقه‌ایی به در خورد و آقا رضا وارد اتاق شد. با دیدن چهره‌ی من تاملی کرد و پرسید: –حالتون خوبه؟ گوشی را نشانش دادم و با بغض گفتم: –همین چند دقیقه پیش آقای چگنی پشت خط بود. ناباور جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت. –مگه میشه باهاش تماس گرفت؟ –نه، پری‌ناز خودش زنگ زد. دستپاچه گفت: –خب دوباره همون شماره رو بگیرید. شاید بشه دوباره باهاش حرف زد. حالش خوب بود؟ مایوسانه شروع به گرفتن شماره کردم. –خوب که نمیشه گفت ولی خب بدم نبود. شماره خط نمی‌داد و بعد هم پیغام خاموش است. –اون فکر کنم یه بسته سیم‌کارت داره، هر بار زنگ میزنه فوری خطش رو عوض می‌کنه. هیجان زده پرسید: –خب راستین چی گفت؟ نگفت کجاست؟ –نه، فکر کنم خودشم نمی‌دونه کجاست. حرف خاصی نزد. همین که حال و احوال کردیم پری‌ناز گوشی رو گرفت و قطع کرد. به طرف در خروجی پا کج کرد و زمزمه کرد. –باز خدارو شکر که حالش خوبه‌ به مادرش بگم حتما خوشحال میشه. مادرش دیروز از بیمارستان امده. بلند شدم و با تعجب پرسیدم: –بیمارستان بوده؟ به طرفم برگشت. –مگه خبر ندارید؟ –نه، پوزخند زد. –عجب همسایه‌ایی! سرم را پایین انداختم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بیچاره از استرس و ناراحتی حالش بد شده بردنش بیمارستان. ولی الان بهتره. قبل از این که بیام اینجا رفته بودم خونه راستین. مادرش تا من رو دید دوباره گریه کرد. دست در موهایش برد. –دل آدم خون میشه، من برم بهشون زنگ بزنم بگم که باهات تماس گرفته. چند دقیقه بعد از آن پدر زنگ زد و گفت که از آگاهی زنگ زده‌اند چند سوال می‌خواهند بپرسند. می‌آید دنبالم که با هم به آنجا برویم. موقع رفتن به آقا رضا اطلاع دادم. گفت که تا جلسه‌ی شرکت دیدبان زود برگردم. اتفاقا در آگاهی کارمان زیاد طول نکشید، فقط چند سوال پرسیدند و اطلاعات گرفتند. من هم زود دوباره به شرکت برگشتم. آن روز عصر جلسه با شرکت دیدبان برگزار شد و قرار داد خوبی را هم تنظیم کردیم. بعد از تمام شدن جلسه متن قرار داد را به اتاقم آوردم تا دوباره با دقت بیشتری بخوانمش و آماده‌اش کنم برای اتمام کار. سرم داخل برگه‌ها بود که سایه‌ی شخصی را بالای سرم احساس کردم. سرم را بلند کردم با دیدن چهره‌ی مادر راستین ناخوداگاه از جایم بلند شدم و با دهان باز نگاهش کردم. حال نزاری داشت. آرام روی صندلی نشست و گفت: –بشین دخترم. نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم. زود میرم. فقط بهم بگو تو که دیدیش حالش چطور بود؟ آقا رضا بهم گفت که گفتی حال راستین خوب بوده ولی من دلم آروم نمیشه تا از دهن خودت نشنوم. روی صندلی نشستم. –چرا به خودتون زحمت دادید؟ خب زنگ میزدید. چادرش را مرتب کرد. کاملا مشخص بود که ضعف دارد ولی نمی‌خواهد بروز دهد. –نمیشد، آخه یه کار دیگه‌ام باهات داشتم. استفهامی نگاهش کردم. او هم منتظر ماند تا من حرف بزنم. اوراق را کناری گذاشتم و به دستهایم خیره شدم. –اون حالش خوب بود. می‌گفت پری‌ناز بهش گفته که حال شما خوبه و فقط یه کم نگران پسرتون هستید. پسرتونم خدا رو شکر بهتر بود. ناباور نگاهم کرد. –یه حرفهایی میزنی. میشه کسی تیرخورده باشه و حالش خوب باشه؟ –اخه خب، خودش گفت، فقط گاهی درد داره. تو دوره نقاهت هستن. پشت چشمی برایم نازک کرد. –اگه بخوای اونجوری حساب کنی که خب اون دختره ذلیل مرده هم به پسرم گفته من حالم خوب بوده، ولی مگه خوب بودم. تازه از بیمارستان امدم. –بلا دور باشه، خدارو شکر که الان بهترید. انشاالله که این مشکلم هر چه زودتر به خیر بگذره. صندلی‌اش را به میزم نزدیک‌تر کرد و سرش را هم به من نزدیک کرد. –با انشاالله، ماشالا چیزی درست نمیشه، مگه میشه مشکلی خود به خود حل بشه؟ تا ما یه تکونی به خودمون ندیم هیچی درست نمیشه. ببین ما یه راه حلی پیدا کردیم که همه‌چی به خیر و خوشی تموم بشه. ..
🕰 یاد حرف راستین افتادم و پرسیدم: –با بیتا خانم راه پیدا کردید؟ صاف نشست. –نه، با پدر راستین فکر کردیم این کار بهترین راهه. ببین مگه تو نمیخوای راستین برگرده و بلایی سرش نیاد؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. او دوباره کمی سرش را جلو آورد. –ببین پیش راستین فقط پری‌ناز نیست که، پلیس گفته اونا یه باند هستن. آدمهای خطرناکی هستن. حنیف میگفت احتمالا پری‌ناز با اون دوستش، راستین رو به عنوان هم‌دست خودشون معرفی کردن که تونستن با خودش پیش اونا ببرنش، شاید گفتن تو همین شلوغیا تیر خورده که اونا هم بهش رسیدگی کردن و خدا رو شکر میگی حالش بهتره. برای این که بتونیم اعتماد پری‌ناز رو جلب کنیم مجبوریم یه کارهایی کنیم که باب میلمون نیست. ما باید یه نقشه‌ایی بکشیم که پری‌ناز بهمون اعتماد کنه و یه وقت بلایی سر بچم نیاره، اینطور که معلومه اون خیلی کینه‌اییه، می‌ترسم... حرفش را بریدم. –خب یعنی چیکار کنیم؟ آب دهنش را قورت داد. –قول میدی همکاری کنی؟ –قول که...اول باید بدونم موضوع چیه. بعدشم به خانوادم بگم و... دستش را در هوا تکان داد. –ای بابا، اگه بخوای به خانوادت بگی که کاری از پیش نمیره، اونم خانواده تو، خب معلومه اجازه نمیدن. سردرگم نگاهش کردم. –یعنی منظورتون اینه خودم یواشکی... –مگه حالا میخوای چیکار کنی؟ همش الکیه، فقط چند تا عکس می‌گیریم و می‌فرستیم واسه اون دختره‌ی ذلیل شده و دیگه همه چی تموم میشه. پوزخندی زدم و در دلم به بچه‌گانه بودن نقشه‌اش خندیدم و گفتم: –احتمالا نمی‌دونید پسر بیتا خانمم با اونا همدسته، که نشستین نقشه طراحی کردین. لبش را گاز گرفت و با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم کرد. –چی؟ کی گفته؟ مگه میشه؟ –چه فرقی داره کی گفته؟ شما در موردش چی فکر کردید؟ لابد نقشتون رو هم باهاش درمیون گذاشتید؟ –نه، تا وقتی تو موافقت نکنی به کسی نمیگیم. فوری گوشی‌اش را از کیفش درآورد و نجوا کرد: –تو چرا از اول نگفتی؟ بزار به بیتا یه زنگ بزنم. نه اول به حنیف بگم. شاید این پسره بدونه اونا بچم رو کجا بردن. دستش را گرفتم. –نه، به هیچ کس نگید. من به خاطر راستین می‌ترسم. اینجوری اوضاع بدتر میشه. به نظرم اگر شما وانمود کنید که چیزی نمی‌دونید بهتر باشه. بعدشم من مطمئنم که پسر بیتا خانم خبری از اونا نداره، فقط گاهی پری‌ناز بهش زنگ میزنه، مثل من که گاهی باهام تماس میگیره. متفکر به میز خیره شد و گفت: –بیچاره بیتا خانم اگه بفهمه بچش چیکارس دیوونه میشه. اخه همه‌ی زندگیش همین پسرشه. نفسم را محکم بیرون دادم. –من دیروز آگاهی بودم. موضوع رو بهشون گفتم. اونا خودشون خبر داشتن. پسر بیتا خانم تحت نظره پلیسه. فکر کنم آقا حنیف هم خبر دارن، احتمالا به خواست پلیس حرفی به شما نگفتن. باور کنید دیر یا زود اونا دستگیر میشن و پسرتون آزاد میشه، اصلا نگران نباشید. –این دیر یا زودی که گفتی درسته، ولی مگه تو می‌تونی تضمین کنی بلایی سرش نمیاد. نمی‌بینی اخبار رو، مگه وقتی پاش تیر خورد تو فکرش رو می‌کردی؟ همینجوری میشه دیگه، یهو یکی یه کینه‌ایی داره، یه تیری در میکنه و یه خانواده رو بدبخت میکنه. تو خیلی راحت می‌تونی بگی نگران نباشم چون مادر نیستی، نمی‌فهمی من چه حالی دارم. خودت فرار کردی امدی نشستی سر زندگیت اونوقت پسر بدبخت من اونجا باید تنش بلرزه، برای نجاتشم که کاری نمی‌کنی. فقط نشستی به امید این که آیا پلیس یه روزی بتونه اونارو دستگیر کنه یا نه، با حرص نفسش را بیرون داد و مکث کرد. چند ثانیه سکوت کرد و بعد با بغض ادامه داد: –واقعا اگر بلایی سر بچم بیاد تو چیکار می‌کنی؟ می‌تونی با وجدان راحت زندگی کنی؟ درمانده گفتم: –آخه من چه کاری از دستم برمیاد؟ –چرا برنمیاد، تو نمیخوای خودت رو اذیت کنی، نمیخوای آب تو دلت تکون بخوره، اصلا فکر کن راستین رو نمی‌شناسی، یعنی جون یه انسان اونقدر برات اهمیت نداره که به خاطرش یه دو ماه بد بگذرونی؟ حالا من که نگفتم برو با پسر بیتا خانم زندگی کن. .
Ꮺــــو ☀️ ﴿لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکَاءَ الْفَاقِدِینَ﴾ ودرنبودنت‌بلندبلندگریه‌مۍکنم!💔 •• 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو، با بهت نگاهش کردم. –نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم... –اون موقع گفتم الکی چون نمی‌دونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر می‌کردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون می‌کنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه. به چشم‌هایش نگاه کردم و پرسیدم: –اگه دختر خودتونم بود این کار رو می‌کردید؟ نفسی گرفت و گفت: –ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح می‌کنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که... حرفش را ادامه نداد و گریه‌ا‌ش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد: –آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچه‌ی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچه‌ی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره. –این چه حرفیه مریم‌خانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن... اخم کرد و عصبی گفت: –پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچه‌ی من حل می‌کنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی. دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه می‌کردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون می‌گفت که قبول کنم. نمی‌دانستم باید این حس را جدی می‌گرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم: –من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست. ناگهان رنگ عوض کرد. چهره‌اش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقه‌ام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. می‌دانستم قبول کردن خواسته‌اش در خانه چه غوغایی به پا می‌کند و مادر دوباره از من دلخور می‌شود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را می‌بیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد. –من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهره‌ی غرق در فکر مرا دید ادامه داد: –حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون می‌کنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون می‌کنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و می‌دانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم: –گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد. دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم. خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین می‌کرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم. –چی شده؟ نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت. زمزمه کردم: –برم برات آب بیارم. ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم: –چیه‌؟‌ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن. لبخند تلخی زد و گفت: –مادر آقا رفتن؟ –آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت: –چرا بهش نگفتی شهرام شهر اینه؟ –توام به جرگه‌ی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش می‌کردی؟ –بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط می‌خواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمی‌کنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی... سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. به چهره‌ی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم: –کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود. بلعمی برای چندین بار دست بر چشم‌هایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژه‌های مصنوعی‌اش شل شد و ظاهر بدی به چهره‌اش داد. گفتم: –یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی. در جا گریه‌اش بند آمد و گفت: –از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدید‌ها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه. ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ...
🕰 –تو دیگه کی هستی تو بدترین حالتم این کارات رو ترک نمی‌کنی، فکر کنم در حال مرگم به عزرایئل میگی صبر کن سرخاب سفیدابم رو بزنم بعد بریم. بلعمی رفت و کیفش را از روی میز آورد و گفت: –عه، یه دور از جون بگو بابا، حالا کو تا عزائیل بیاد طرف من. اگرم بیاد اونقدر با این همه بدبختی قوی شدم که حتی به عزائیلم جون نمی‌دم. ولدی پوزخندی زد و گفت: –تو قوی هستی؟ اگه قوی بودی کیلو کیلو از این چیزا به سرو صورتت نمیزدی. بلعمی آینه را جلوی صورتش گرفت. –وا چه ربطی داره؟ همین که یه تنه دارم یه زندگی رو می‌چرخونم رستم زمونه هستم. اونم تو این دوره. ولدی آینه را از دستش گرفت و گفت: –تو نمیخواد یه تنه واسه من زندگی بچرخونی و ادای مردها رو دربیاری، مگه بیوه‌ایی؟ همین کارارو کردی شوهرتم دل به زندگی نمیده دیگه، بزار اون همون مرد باشه و توام زن باش. تو اگه قوی بودی واسه دیگران آرایش نمی‌کردی. بعد مکثی کرد و آینه را روی میز سُر داد. بلعمی آینه را برداشت و گفت: –خب، بعدش؟ حرفت رو بزن. رو به بلعمی گفتم: –ول کن دیگه توام، میخوای یه چیزی بشنوی بعدم بشینی آبغوره بگیری؟ بلعمی گفت: –نه اتفاقا، وقتی ولدی بهم گیر میده دوست دارم. چون میدونم از رو دلسوزیه، من که مادر نداشتم از این مدل حرفها بهم بزنه. ولدی گفت: –آخه چقدرم گوش میکنی، اگه از اول به حرفهای من گوش می‌کردی شوهرت مثل چسب به زندگیت می‌چسبید و الان این اُسوه‌ی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد. بالاخره بلعمی مژه‌هایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت: –آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود. –خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه. بلعمی لبش را گاز گرفت. –عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟ ولدی حرصی گفت: –چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا می‌تونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت. بلعمی مژه‌ها را در دستش شکاند و گفت: –یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: –اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمی‌کشه؟ ولدی گفت: –تو سری خور چیه دختره‌ی بی‌عقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن. ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن. بلعمی بی‌خیال گفت: –ولی من خیلی مقتدرم. ولدی پرسید: –پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت: –همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم. –یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیک‌تر و مرتب‌تره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه‌، ضعف همه‌ی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه. چشم‌های بلعمی گرد شد. –من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه. ولدی پوفی کرد و گفت: –مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت. –که چی بشه؟ –وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بی‌توجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره. بلعمی لبهایش را بیرون داد. –خیلی خوب بابا، چرا اینجوری می‌کنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟ –مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب. بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد. –من این کارارم می‌کنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمی‌دارن یا نه. ..
🕰 به نظرم پیشنهاد بلعمی خوب بود. ولی از برخورد پسر بیتا خانم می‌ترسیدم. او خیلی راحت هر کاری انجام می‌داد. فکر نمی‌کنم اصلا مادرش برایش مهم باشد، شاید مادرش بهانه است و خودش دلش نمی‌خواهد زن و بچه‌اش را رو نمایی کند. با تمام این افکارها کیفم را از روی میزم برداشتم و از در بیرون رفتم. جلوی راه پله‌ها با آقا رضا رو در رو شدیم. سرش را پایین انداخت و بی‌توجه به راهش ادامه داد. هنوز هم انگار حالش خوب نشده بود. چند روزی بود همش در خودش بود. هوا خیلی سرد شده بود. پالتوام را در خودم پیچیدم و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم. سردم بود ولی لازم بود قدم بزنم تا فکرم بهتر کار کند. با آرام شدن اوضاع پدر دیگر دنبالم نمی‌آمد. البته خودش هم در مغازه‌ی جدیدش حسابی سرش شلوغ شده بود. دلم برای خودم می‌سوخت. مانده بودم بین افرادی که فقط خودشان را می‌دیدند. دیگر دلم زرنگ بازیهای گذشته‌ام را نمی‌خواست. وگرنه جواب مریم خانم را همانجا در شرکت کف دستش می‌گذاشتم. این شخصیت جدیدم را دوست داشتم. نزدیک خانه که رسیدم، ستاره دختر همسایه‌ی بالاییمان را دیدم. مثل همیشه به رویم لبخند زد و سلام کرد. نه از بی‌محلی خبری بود نه از روی برگرداندن. من هم لبخند زدم و جوابش را دادم. به گرمی دستم را فشرد و احوالپرسی کرد و گفت: –خدا رو شکر که صحیح و سالم می‌بینمت. خیلی نگرانت بودم. ولی روم نشد بیام دیدنت. خم شدم و لپ پسرش را کشیدم و گفتم: –همین که راهت رو نکشیدی بری، خودش برام از هزارتا دیدن ارزشش بیشتره. لبش را به دندان گزید. –این چه حرفیه؟ اگه منظورت حرفهای مردمه، ولشون کن. مردم همینن دیگه، پشت منم یه مدت حرف میزدن. با چشم‌های گرد پرسیدم: –واقعا؟ چی می‌گفتن؟ نگاهی به پسرش انداخت. –خیلی حرفها، نه که من بچم رو میزارم پیش مامانم میرم سرکار، کلی واسه خودشون خیال بافی کرده بودن. ولی بعد از یه مدت همه چی تموم شد. واسه توام یه مدت کوتاهه، بعد نظرشون عوض میشه، طلا که پاکه چه منتش به خاکه. حرفهایش خوشحالم کرد. –ممنون ستاره، از دیدنت خیلی خوشحال شدم. کلی حرف دارم برات بگم. راستی ماساژ مغزم دارید؟ احساس می‌کنم مغزم خیلی خسته شده. خندید. –فکر کردن خودش ماساژ مغزه، فکرهای خوب کن خستگیش در میره. به خانه که رسیدم مادر نبود. با خودم کلنجار می‌رفتم که اتفاقهای امروز شرکت را با او در میان بگذارم یا نه که امینه زنگ زد و گفت که میخواهند برای شام به خانمان بیایند. فوری لباسهایم را عوض کردم و شروع به پختن شام کردم. خانه را هم مرتب کردم. امینه و مادر با هم آمدند. شنیدم که مادر غر میزد سر امینه که چرا زودتر آمدنش را خبر نداده، حالا وقت کمی دارد برای شام درست کردن. وقتی وارد آشپزخانه شد و غذای آماده روی اجاق را دید لبخند زد و رو به امینه گفت: –قبلا خبر داده بودی؟ پس چرا صدات درنمیاد. امینه هم لبخند زد و گفت: –ترسیدم اُسوه رو دعوا کنید. بعد در قابلمه‌ی خورشت را برداشت و عمیق نفس کشید و ادامه داد: –می‌بینم که کد بانو شدی. چه بویی داره. پس می‌خواستی هممون رو غافلگیر کنی. مادر چشمش را در خانه چرخاند و بعد روی کانتر را هم از نظر گذراند. بعد چشم‌هایش روی صورتم جا خشک کرد. نگاهش پر از محبت بود. انگار گاهی مادرها با سکوت محبت می‌کنند. فقط باید آرام باشی و تا خوب بشنوی. ...
🕰 بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم می‌کنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره. بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد. –بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پری‌ناز رو ول نمی‌کرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع می‌کرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که... اخم کردم و غریدم. –بس کن. ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند. بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت: –من و باش که می‌خواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این... دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم. –تهدید کنم؟ سرش را تکان داد. –آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه. پوزخندی زدم و گفتم: –واقعا که، چه فکر مسخره‌ایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم: –می‌بینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه. بلعمی صدایش را کمی بلند کرد. –تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟ رویم را برگرداندم. –دیگه شرط رئیسته، من چی‌ کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد. –اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت: –آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم. به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت: –بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشته‌ی نجاتت شد. نشستم و گفتم: –اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما... –حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پری‌ناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی. اینجوری هم از شر شرط پری‌ناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت: –آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه. نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم. –اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بی‌عقله، ولی دیگه نه اینقدر. بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینه‌ایی که در دستش بود شروع به بازی کرد. ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت: –تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننه‌ام نشونت بدم. بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد. –باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش. ...
حضور میترا باعث شد یه نفس راحت بکشم ! گرچه به نظر من اگر قرار بود کاپوچینو درست کنه کمتر طول کشیده بود تا ریختن یه فنجون چای ! تشکر کرد و فنجون رو گرفت و بدون هیچ حرفی رفت توی اتاقش _ چیزی شده الهام ؟ _ نه ! چطور؟ _ آخه صورتت خیلی قرمز شده _ فکر کنم گرمم شده به خاطر چایی _ آهان .. خوب میگفتیم خیلی اعصاب داشتم این دختره هم نشست از خاطرات سیزده بدر پارسال و عید ده سال پیش و نحوه آشنایی بابابزرگ خدا بیامرزش با زن سومش گفت و گفت... میترسیدم همینجوری پیش بره پیشینشون بخوره به زال و رودابه ! گرچه من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و فقط صدای پارسا تو مخم زنگ میزد . از روز اول ! یعنی از همون روز استخدام از من خوشش اومده ؟ حالا خوبه چشمام آبی نیست یاد دریا بیوفته و غرق بشه ! اصلا کاش میرفتم کافی شاپ حداقل میفهمیدم منظورش و هدفش چیه !؟ عجب اشتباهی کردما . کلافه شده بودم . کاش به سانی گفته بودم اون یه راهی پیش پام میذاشت . عقلم مخالف همه چیز بود ولی دلم هی نهیب میزد دیوونه مگه یه دختر چی میخواد ؟بیشتر از اینکه یه پسر خوش تیپ و امروزی مثل پارسا بیاد وایسته جلوش و بگه من عاشقت شدم !! شانس تا این حد!؟ این که میخواستم تنهایی از این موانع فکری بگذرم خیلی سخت بود برام . ترجیح دادم امروز هر جوری هست قضیه رو تمام و کمال برای ساناز تعریف کنم ببینم نظر اون چیه اصلا !. میترا که میخواست بره بهش گفتم تا ایستگاه مترو باهات میام و اینجوری تقریبا از دست پارسا که یه وقت نگه برسونمت فرار کردم ! خونه که رسیدم داشتم از خستگی میمردم . نهار رو خوردم و تقریبا بی هوش شدم . وقتی بیدار شدم ساعت 6 بعدازظهر بود ! ماشاال به خودم واقعا .. یادم افتاد که قرار بود برم پیش سانی و یکم بحرفم باهاش . لباسهام رو عوض کردم و رفتم به مامان بگم دارم میرم خونه عمو . داشت طبق معمول توی آشپزخونه کار میکرد _مامان من میرم خونه عمو اینا پیش سانی _برو عزیزم ولی ساناز میخواد بره خونه مادرجون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا دستم به آسمانت نمیرسد اما توکه دستت بزمین میرسد عزت دوستان وعزیزانم را تاعرش کبریایی خودبلندکن و عطاکن به آنان هرآنچه برایشان خیراست و دلشان را لبریزکن از شادی شبتون بخیر🌹 💖↝ ↜💖
خبر خبر خبردار📣📣📣 ❤️❤️لباس با کیفیت و فقط با ۱۰درصد سود خرید عمده واسه سربازان آینده امام زمان😍 خواستید در خدمتیم❤️❤️❤️ 🇮🇷🇮🇷همه کارامون ایرانیه🇮🇷🇮🇷 ✅امکان تعویض و مرجوعی حتی اگر قصد خرید نداری دیدنش ضرر نداره 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3394306063C06898cb2e7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺امروزتون پر از اتفاقات خوب🌺 احساس حضور خــــدا🧡 در همه حال همه مسائل را حل می کند🍁 شک نکن 🍁
🍁پاییزِ عزیز ! 🍂تو هر چقدر که می توانی ، 🍁سرد و "بی مهر" وزرد باش ! 🍂ما به جایِ تو ؛ 🍁گرم و مهربان و سبز می مانیم ... 🍂به درختانِ منزویِ گوشه ی باغ 🍁بگو نگران نباشند ، 🍂این سرمای بی مهری ؛ 🍁قوی ترشان می کند ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 💫ز عاشقان شنیده‌ام 🌼جمعه ظهور می کنی 💫ز مرز انتظارها 🌼دگر عبور می کنی 💫شب سیاه می رود 🌼صبح سپید می رسد 💫جهان بى چراغ را 🌼غرق به نور می کنی 🌼 أللَّهُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت خدا رو به چی می‌خوای بفروشی!!! خدا عاشقته ♥️😊 تو از خودمی چیکار داری میکنی ؟! • ° 🎤استاد رائفی پور 👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 بعد از شستن ظرفهای شام یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و به همه تعارف کردم. یک فنجان چای در سینی باقی ماند که روی میز گذاشتمش. امینه آمد و کنارم نشست و گفت: –چی شده؟ نگاهش کردم. –چی، چی شده؟ –نمی‌دونم، یه جوری هستی، زیادی سربه راهی، سر به راهتر از هر وقت دیگه‌ایی. پشت چشمی برایش نازک کردم. –یه جوری حرف میزنی کسی ندونه فکر میکنه من قبلا چیکار می‌کردم. –کلا گفتم، آروم شدی، شاید میگفتم مظلوم شدی بهتر بود. –چیزی نیست، یه کم فکرم مشغوله. –قبلا که فکرت مشغول میشد میرفتی تو اتاقت بیرون نمیومدی و واسه ما قیافه می‌گرفتی. الان چی شده؟ تغییر رویه دادی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –نمی‌دونم، شاید. مادر فنجان چایی را که در سینی باقی مانده بود را مقابلم روی میز گذاشت و گفت: –چرا برای خودت چایی برنداشتی. امینه زمزمه کرد. –خدا شانس بده، بیا تو این خونه تو یه مشکل داشتی اونم رفتار مامان بود. دیگه چی میخوای اینم که درست شد. فکر کن، مامان واسه تو چایی آورد. مادر بی‌توجه سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت. واقعا گاهی انسان میماند که جواب فرد مقابلش را چه بدهد. شکایت بکند می‌شود ناشکری، حرفی نزند دیگران فکر می‌کنند غرق در خوشبختی هستی. مطمئنم اگر امینه یکی از این مشکلات مرا داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت. البته خود من هم قبلا همینطور بودم. در آن لحظه خیلی سخت بود که بگویم. –خدا رو شکر. ولی گفتم. بعد از رفتن مهمانها ظرفها را جابه‌جا کردم. نمی‌دانستم می‌توانم به مادر اعتماد کنم و حرف دلم را به او بگویم یا نه. برای همفکری و پشتوانه به یک کمک نیاز داشتم. در دو راهی گیر کرده بودم که احتیاج به یک بزرگتر داشتم تا کمکم کن. از پدر خجالت می‌کشیدم حرف بزنم با مادر هم حرف زدن کمی سخت بود. استرس زیادی داشتم که می‌دانستم اگر به رختخواب بروم خوابم نخواهد برد. تصمیم گرفتم در همان آشپزخانه خودم را سرگرم کنم. برای همین وسایل تمام کابینتهای پایین را بیرون ریختم و شروع به تمیز کردن کردم. حسابی همه جا شلوغ شده بود. آب و کف درست کردم و شروع به سابیدن داخل کابینت کردم و بعد هم خشک کردن و دوباره چیدن وسایل و ظرفها. یک ساعتی مشغول بودم که مادر بالای سرم نمایان شد و با مهربانی گفت: –اینجا چه خبره؟ نصفه شب چه وقت این کاراس؟ –بیدارتون کردم؟ –خواب نبودم. مگه فردا سرکار نمیری؟ دیر وقته‌ها. –یه کم استرس دارم گفتم کار کنم خسته بشم تا خوابم بگیره. کنارم نشست و گفت: –این همه کار تا صبحم تموم نمیشه. برو اونورتر. من این کابینت رو جمع می‌کنم تو برو اون یکی رو جمع کن. چند دقیقه‌ایی کمک کرد و بعد پرسید: –چرا استرس داری؟ چیزی شده؟ دیسی که دستم بود را داخل کابینت گذاشتم و کمی این پا و آن پا کردم و بعد با مِن و مِن گفتم: –راستش مامان، می‌خواستم باهات حرف بزنم که کمکم کنی. این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید. دست از کار کشید و به طرفم برگشت. –چی شده؟ من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم: –بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمی‌دونم چطوری؟ با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهره‌اش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 –چیه؟ نکنه دوباره این مریم‌خانم چیزی گفته؟ التماس آمیز نگاهش کردم. –مگه قرار نشد عصبانی نشید؟ –من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟ با تعجب نگاهش کردم. –از کجا فهمیدید؟ –لابد نشسته یه نقشه‌ایی برات طراحی کرده، آره؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابه‌جا شد و گفت: –حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟ وقتی سکوت مرا دید کمی آرام‌تر گفت: –نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه. –آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی می‌ترسم... لبخند زورکی زد و گفت: –مگه من لولو خرخره‌ام؟ حرفت رو بزن. –آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونه‌ها، –باشه میمونه. –جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم. دستش را جلوی دهانش مشت کرد. –وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه. –نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم. نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاوی‌اش تحریک شده بود. –باشه قسم میخورم. از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود. تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار می‌کنم. با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت می‌کشید و چشم‌هایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانی‌اش می‌کرد ولی وقتی یاد قسمش می‌انداختمش نوچی می‌کرد و زیر لب "لااله الا الله" می‌گفت. بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت: –یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟ –آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده. مادر انگشت سبابه‌اش را گاز گرفت و گفت: –خدا چه رحمی به ما کرده. در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دل‌شکستنهایش برایش گفتم. البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمی‌کردم هیچ‌گاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد. بعد از شنیدن همه‌ی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت: –اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو. لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم. –آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که می‌دونم شما حواستون بهم هست. مادر بی‌تفاوت کارش را از سر گرفت. –پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم: –مامان جان دست خودت رو می‌بوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر. برگشت و با اخم نگاهم کرد. –جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی. خندیدم. –شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 بعد از تمام شدن کارها به مادر شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم. همین که روی تختم دراز کشیدم مادر وارد اتاقم شد و گفت: –میگم در مورد این موضوعات یه وقت به پدرت یا امیرمحسن چیزی نگیا. بلند شدم و نشستم. –به امیرمحسن چرا نگم؟ دستهایش را از هم باز کرد. –مردا ندونن بهتره، شاید خودمون بتونیم درستش کنیم. مردا که می‌دونی چطورین مثلا میخوان فوری همه‌ی کارها رو درست کنن خرابترش می‌کنن. بخصوص در مورد اینجور مسائل، یه کم غیرتی هم میشن، کار رو سخت‌تر میکنن. اصلا انتظار این حرفها را از مادر نداشتم. جا خوردم. فقط توانستم سرم را کج کنم و بگویم. چشم. قبل از خواب به بلعمی پیام دادم که شماره‌ی شوهرش را برایم پیامک کند تا بعدا به او زنگ بزنم و درخواستم را بگویم. چیزی به سحر نمانده بود و من خیلی خسته بودم. حتی نتوانستم بعد از پیام دادن به بلعمی صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کنم و فوری خوابم برد. صبح با آلارم گوشی‌ام از خواب بیدار شدم. چشم‌هایم باز نمیشد. دلم می‌خواست دوباره بخوابم. چادر نماز را از رویم کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم. روی زمین کنار سجاده‌ام خوابم برده بود. اصلا یادم نمی‌آمد نماز صبح را کی و چطور خواندم. احتمالا در خواب و بیداری چیزهایی بلغور کرده‌ بودم و به جای نماز قالب کرده بودم. عواقب دیر خوابیدن است دیگر. به زور با یک چشم باز و یک چشم بسته به آشپزخانه رفتم. مادر هنوز خواب بود. از روی اجبار برای پدر صبحانه را آماده کردم و دوباره خودم را روی تختم انداختم. باید می‌خوابیدم خواب هنوز مثل چسب به من چسبیده بود و رهایم نمی‌کرد. به سختی گوشی‌ام را باز کردم و برای آقا رضا پیام دادم که امروز دو ساعت دیرتر به شرکت می‌آیم. اصلا دیگر شرکت رفتن برایم هیچ هیجانی نداشت. هر روز با امید این که شاید راستین بیاید بلند می‌شدم و شبها هم به امید این می‌خوابیدم که شاید صبح خبری از او بشنوم. چشم‌هایم در حال سنگین شدن بودند که صدای پیامک گوشی‌ام سبکشان کرد. گوشی‌ام را برداشتم و نگاهش کردم. آقارضا نوشته بود. –سلام. لطفا زودتر بیایید، شوهر خانم بلعمی امده منتظر شماست. اگر مشکلی دارید و نمی‌تونید بیایید خودتان زنگ بزنید و بهش بگید. بلند شدم و صاف نشستم. چرا آقا رضا با این لحن حرف میزد. من به بلعمی گفتم شماره‌‌ی شوهرش را بدهد نه این که شوهرش را با خودش به شرکت بیاورد. خواب از سرم چنان پرید و چشم‌هایم چنان باز شد که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش از شدت خواب چشم‌هایم می‌سوخت. اولین کاری که کردم به آشپزخانه رفتم و به پدر گفتم خیلی عجله دارم قبل از رفتن به محل کارش مرا برساند. به چند دقیقه نرسید که آماده داخل ماشین منتظر پدر نشسته بودم. تا جلوی در شرکت در مغزم حرفهایی که باید به شهرام بگویم را بالا و پایین کردم. ترس خاصی نسبت به او داشتم. ترس از بی‌حیا بودنش. به نظرم آدمهای بی‌حیا واقعا ترسناک هستند. انگار پدر متوجه‌ی اضطرابم شد و پرسید: –کار و بار چطوره؟ مشکلی تو کار نداری؟ –زیپ کیفم را به بازی گرفتم. –بد نیست. می‌گذرونیم دیگه. کار خودتون چطوره آقاجان؟ –فعلا که شروع نکردیم. مغازه یه سری کارهاش مونده فکر میکنم یه هفته دیگه کار داره تا بتونیم شروع کنیم. البته بنر زدیم یه تبلیغاتی کردیم. ولی کو حالا بتونیم مشتریهای قبلیمون رو پیدا کنیم. خیلی طول میکشه. –به نظر من که شما می‌تونید. وقتی کارتون خوب باشه مشتری خودش میاد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و لبخند زد. –کاسب شدیا. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
[فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّه ِحَقٌّ ... قول و قرار تو را نقصی نیست دلم را همین صبری که برای توست آرام می کند ...🍃 خدای جان❤️ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•