eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا من چیزی که از پارسا در مقابل حرفم توقع داشتم ببینم حداقل یه اخم کوچولو بود نه اینکه اینجوری بخنده و با ذوق همچین حرفی در مورد دوست دخترای رنگارنگ اشکان بزنه ! _باز چی شد ؟ ناراحت شدی گفتم از تو خوشگلترن ؟ خوب نیستن شوخی کردم خوبه خانوم نازنازی؟ واقعا حس بدی داشتم از اینکه پارسا در مورد من اینجوری فکر میکرد . یعنی من رو انقدر ساده دیده بود که تصور میکرد من از مقایسه خودم با کشته مرده های اشکان ناراحت شدم !؟ نتونستم جوابی بهش بدم جز سکوت ممتدم و نگاه خیره ای که به بیرون داشتم . اونم دیگه حرفی نزد و به راهش ادامه داد ... انگار که توقع همچین رفتارایی رو از من نداشت . دو تا خیابون مونده بود به خونه برسیم که گفتم نگه داره هنوزم خاطره حسام تو ذهنم بود ! پیاده شدم و در رو بستم و با کنایه گفت : _مرسی آقا پارسا خیلی خوش گذشت !! _اگه تو یکم خوش اخالق تر بودی بیشتر از اینا خوش میگذشت . مواظب خودت باش بای و رفت ! عجب رویی داره ها ... حالا دارم برات ! آینه کوچیکم رو از جیب کیفم آوردم بیرون و یه نگاه سرسری به صورتم کردم . با دست رژم رو کم رنگ کردم و روسریم رو کشیدم جلوتر ... انقدر خسته بودم که تقریبا تا خونه خودم رو به زور کشیدم . البته حس میکردم روحم خسته تر از جسممه چون زیادی امروز درگیری داشته بنده خدا ! همین که رسیدم تو خونه مامان دستور صادر کرد برم و مثل بچه آدم غذام رو بخورم ... با اینکه خواب رو ترجیح میدادم اما دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم رفتم نشستم یه ناهار درست و حسابی خوردم چون اونجا فقط چند تا تیکه جوجه تونسته بودم بخورم و همچنان گرسنم بود. خداییش غذاش چسبید از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم که یکم بخوابم و مثل همیشه تا سرم رو گذاشتم روی بالش نفهمیدم چی شد و چی نشد و سه سوت خوابم برد ! با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . نگاهم افتاد به ساعت که نزدیکای ۷ بود یا خدا چقدر خوابیدم خوب شد یکی زنگ زد ما بیدار شدیم ! گوشیم رو برداشتم و به اسم پریسا که همون پارسا بود و روی صفحه روشن خاموش میشد نگاه کردم البته از ترس احسان که یه وقت موبایلم دستش نیفته اسم مستعار واسش گذاشته بودم ! نمیدونستم جواب بدم یا نه ... هنوز دستم معلق روی هوا مونده بود که قطع شد آهنگ ! بهتر اما 3 ثانیه طول نکشیده بود که دوباره زنگ زد . عجب گیریه ها ! شاید کار واجب داره . برداشتم _بله ؟ _الو . خوبی ؟ چرا انقدر دیر جواب میدی آخه ؟ نمیگی ادم نگرانت میشه ؟ _خواب بودم ببخشید _چقدر خوش خوابی !الی؟ _بله
_از دست من ناراحتی عزیزم ؟ بودم ! خیلی هم زیاد . ولی اصلا حوصله توضیح دادن و توضیح شنیدن رو نداشتم بخاطر همین خیلی کوتاه گفتم : نه ! _ولی ظهر که تو ماشین خیلی اخمو شده بودی _خسته بودم ! _یعنی الان که خوابیدی بازم خسته ای؟ _چطور؟ _چون الانم اخمویی هنوز ! _نیستم _مطمئنی ؟ پس چرا جواب سر بالا میدی خانوم موشه ؟ شیطونه میگه بزنم تو فکش هی به من نگه موش ! از شنیدنشم چندشم میشد .. _همینطوری ... ناراحت نیستم خیالت راحت . الانم باید برم مامانم کارم داره _اوکی . فقط بدون اگه اخمو باشی دوستت ندارما ! مواظب خودت باش عزیزم بای. _بای واقعا نحوه دوست داشتنت تو حلقم ! اخمو باشی دوستت ندارم ! خوب به درک که نداری اصلا من همیشه اخمو هستم ... والا ! گوشیمو پرت کردم روی تخت و خودم بلند شدم برم پیش مامان ... جمعه صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که عمو زنگ زد و به بابا گفت میخواد مادرجون رو ببره بهشت زهرا سر خاک آقاجون . بابا هم که خیلی وقت بود نرفته بود سریع گفت ما هم میاییم ! البته منظورش از ما خودش و مامان بود . فکر کردم واقعا دست عمو درد نکنه روز جمعه ای ما رو کلا کاشت تو خونه ! به شدت دلم میخواست برم بیرون . اما با وجود برنامه حاضر نمیشد ! خلاصه به ۱ ساعت نرسیده تقریبا همه بزرگترای ساختمون رفتن و ما تنها شدیم ! احسان که خواب بود . شالم رو سرم کردم و رفتم خونه عمو . ساناز خودش در رو باز کرد _سلــــام صبح جمعه شما بخیر باشه ! _علیک سلا تنهایی؟ _نه بابا سپیده هم هست داره تست میزنه فداش شم ! _ایشالا که فداش بشی ! برو کنار بیام تو حوصلم سر رفته _هنوز از خواب بیدار نشده حوصلت سر رفته ؟ نشستم رو مبل و پام رو گذاشتم روی میز _خیلی بی فرهنگی الهام این چه طرز نشسته ! _تو با فرهنگی واسه ما بسه . حالا نمیشد بابات اول صبحی قرار سر خاک نذاره ؟
حتے تاریک ترین ✨ شب نیز پایان خواهد یافت✨ و خورشید خواهد درخشید روزهای خوب خواهند آمد✨ به امید فردایی روشن کہ به آرزوهای امروزمان برسیم✨ ✨✨ ┈┅━✿🌹🌼🌹✿━┅┈ ┈┅━✿🌹🌼🌹✿━┅┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ؛ﺍﻧﺸﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ که 🌸 ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪﺧﻮﺩبنویسیم ﺑﺎﺷﺪکهﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻧﺸﺎﯼ ﺯﻧﺪگیمان ﺧﺪﺍ، ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺍﺵ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ،🍃 ﻭﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ"ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭ"ﺑﺎﺷﺪ... ❤️یادمون باشه 💚امروز المثنی نداره 💛با غصه های 💙بی جا هدرش ندهیم
1_209838501.mp3
9.34M
♡•• همراه نسیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•۶۳
در هیاهوے این آلوده که نه دستت به میرسد نه به کربلا، نه و نه حتی ، دنج ترین جا براے پر کردنِ خلاء همین جاست جایے کنار آن هم از نوع 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
-چرا ؟ _خوب دوست داشتم برم بیرون _ اگه زود اومدن کنه میشیم که بریم پارکی جایی نظرت چیه ؟ -موافقم . حالا برو فیلم عروسیه سعید رو بذار ببینیم از بیکاری بهتره -بگو لطفا عزیزم ؟ _بدو ساناز !! _قربون لحن خواهشیت برم من ! خوب شد رفتم خونه عمو خیلی خوش گذشت ! مخصوصا که صدای تی وی رو زیاد کردیم و سپیده بیچاره هم مجبور شد بیاد پیش ما و تست رو بذاره کنار تلفن زنگ خورد و ساناز جواب داد . وقتی اومد پیشمون پرسیدم _کی بود ؟ _مامان ! گفت ما ناهار نمیایم _یعنی چی ؟ چرا ؟ _نمیدونم والا ! انگار مادرجون گفته بریم خونه دایی رضا سر بزنیم رفتن اونجا دایی نگهشون داشته برای ناهار ... حاال زنگ زده میگه شما خودتون غذا درست کنید دور هم جمع بشید حوصلتون سر نره تا عصر ! _منو بگو یه عمر فکر میکردم اینجوری مهمونی رفتنا از مد افتاده ها ! _کدوم جور مهمونی؟ _همین که بچه ها رو میذارن خونه و خودشون میرن خوش گذرونی دیگه ! _الهام جونم پاشو فکر ناهار باش که خربزه دوغه ! _آبه ! _حالاهمون . بیا بریم که ناهار یه جماعتی افتاده گردن ما _ما که غذا درست کردن بلد نیستیم _منم حوصلشو ندارم _پس چیکار کنیم سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت : _ فهمیدم ! سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت : _ فهمیدم ! _چی رو ؟ _ناهار دیگه ! باید زنگ بزنیم که حسام و حامد و احسان بیان اینجا برای ناهار _خوب باهوش کدوم ناهار؟ ‌
🌹❤️ یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️ مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒 بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞 میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔 پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂 روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود...😢 فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره...😣 از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے.. ۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚 🌺 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💫 . هر وقت دیدے گناه ڪردے،، عین خیالت نبود بدون از چشم،، خدا افتادے... 😔 ولے اگه گناه ڪردے غصه خوردے ،، بدون هنوز میخوادت ☺️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر وقت از جبهه برمی‌گشت ، به حفرِ چاه مشغول می‌شد.دستمزدش رو هم می‌داد به همسرش💞 تا در غیابش راحت باشه...😇 بعد از شهادتش💫 افراد زیادی به خونه‌مون اومده و با گریه می‌گفتند که حسین شبها می‌رفته خونه‌شون ، مشکلاتشون رو حل می‌کرده 😔و بـا رسیـدگی به خـانواده‌های نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون می‌شده...😊💚 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📜 💢یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ با خنده می‌گفت : «ڪمتر بگو» طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•