فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ؛ﺍﻧﺸﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ که 🌸
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪﺧﻮﺩبنویسیم
ﺑﺎﺷﺪکهﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻧﺸﺎﯼ
ﺯﻧﺪگیمان ﺧﺪﺍ،
ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺍﺵ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ،🍃
ﻭﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ"ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭ"ﺑﺎﺷﺪ...
❤️یادمون باشه
💚امروز المثنی نداره
💛با غصه های
💙بی جا هدرش ندهیم
1_209838501.mp3
9.34M
♡••
#محمدمعتمدی
همراه نسیم...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•۶۳
#الهام
#پارت60
-چرا ؟
_خوب دوست داشتم برم بیرون
_ اگه زود اومدن کنه میشیم که بریم پارکی جایی نظرت چیه ؟
-موافقم . حالا برو فیلم عروسیه سعید رو بذار ببینیم از بیکاری بهتره
-بگو لطفا عزیزم ؟
_بدو ساناز !!
_قربون لحن خواهشیت برم من !
خوب شد رفتم خونه عمو خیلی خوش گذشت ! مخصوصا که صدای تی وی رو زیاد کردیم و سپیده بیچاره هم مجبور
شد بیاد پیش ما و تست رو بذاره کنار
تلفن زنگ خورد و ساناز جواب داد . وقتی اومد پیشمون پرسیدم
_کی بود ؟
_مامان ! گفت ما ناهار نمیایم
_یعنی چی ؟ چرا ؟
_نمیدونم والا ! انگار مادرجون گفته بریم خونه دایی رضا سر بزنیم رفتن اونجا دایی نگهشون داشته برای ناهار ...
حاال زنگ زده میگه شما خودتون غذا درست کنید دور هم جمع بشید حوصلتون سر نره تا عصر !
_منو بگو یه عمر فکر میکردم اینجوری مهمونی رفتنا از مد افتاده ها !
_کدوم جور مهمونی؟
_همین که بچه ها رو میذارن خونه و خودشون میرن خوش گذرونی دیگه !
_الهام جونم پاشو فکر ناهار باش که خربزه دوغه !
_آبه !
_حالاهمون . بیا بریم که ناهار یه جماعتی افتاده گردن ما
_ما که غذا درست کردن بلد نیستیم
_منم حوصلشو ندارم
_پس چیکار کنیم
سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت :
_ فهمیدم !
سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت :
_ فهمیدم !
_چی رو ؟
_ناهار دیگه ! باید زنگ بزنیم که حسام و حامد و احسان بیان اینجا برای ناهار
_خوب باهوش کدوم ناهار؟
#عاشقانه_شهدا 🌹❤️
یہو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم...❤️
اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️
مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒
بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞
میـگفـت:
"بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و...
بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊.
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂
روز آخرے کـہ میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸
کولـہ شو کـہ برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـہ جورے بود...😢
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...😣
از بـس کـہ خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے..
۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚
#شهید_مهدے_قاضے_خانے🌺
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر 💫
.
هر وقت دیدے گناه ڪردے،،
عین خیالت نبود بدون از چشم،،
خدا افتادے... 😔
ولے اگه گناه ڪردے غصه خوردے ،،
بدون هنوز میخوادت ☺️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خاطرات_شهدا
هر وقت از جبهه برمیگشت ، به حفرِ چاه مشغول میشد.دستمزدش رو هم میداد به همسرش💞 تا در غیابش راحت باشه...😇
بعد از شهادتش💫 افراد زیادی به خونهمون اومده و با گریه میگفتند که حسین شبها میرفته خونهشون ، مشکلاتشون رو حل میکرده 😔و بـا رسیـدگی به خـانوادههای نیازمند ، باعثِ شادیِ قلبشون میشده...😊💚
#شهید_حسین_سر_مستی🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📜 #کلام_شهید
💢یه تیڪہ ڪلام داشت؛
وقتی ڪسی میخواست غیبت ڪنہ
با خنده میگفت : «ڪمتر بگو»
طرف میفهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ...
#شهید_مدافع_حرم
#مهدی_قاضی_خانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت61
_قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پسرا پیک برسه اینجا ! اخلاق حسام
رو هم که میدونید ! دستو دلبازه بدجور ... عمرا بذاره کسی دست تو جیبش کنه . خلاصه که ناهار مهمون آقایون
میشویم و خالص !
دستمو بردم وسط و گفتم :
_موافقم ناجور . هر کی پایست بزنه قدش
ساناز خندید و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت :
_منم که عااااشق پیتزا مخصوص ! بزن زنگو ...
و سپیده هم که خودش نظر داده بود دستش رو پرتاب کرد سمتمون !!
ساعت ۱ بود که ساناز زنگ زد فست فود نزدیک خونمون و کلی سفارشات جور واجور داد با ذوق .
بعدم سریع زنگ زد به پسرها که بیاین ناهار !
سپیده بلند شد و گفت : من میرم میز غذا رو بچینم این بنده خداها فکر نکنن سر کار گذاشتیمشون
گفتم :
_سپیده میز خوب نیست . سفره بیار همینجا تو سالن پهن میکنیم بیشتر خوش میگذره
ساناز : راست میگه بیشتر حال میده
سپیده : پس بیاین کمک .
سفره رو انداختیم و لیوان و بشقاب گذاشتیم و نشستیم منتظر
سر و صدای بچه ها تو راه پله بلند شده بود . رفتم در رو باز کردم یکی یکی سلام کردن اومدن تو
حامد : به به ! چه دخترای خوش سلیقه ای من عاشق اینم که کلا رو زمین پهن بشم موقع غذا خوردن
احسان : ببین و باور نکن ! عمرا اینا واسه ما غذا درست کرده باشن انقدرم با آمادگی !
خوشم میومد داداش خودم باهوش بود فقط !
حسام نشست سر سفره و گفت :
_شلوغ نکنید اعصاب ندارم ... من الان بزرگترتون محسوب میشم !
سپیده : بزرگتر از همه جهات دیگه ؟
حسام و احسان نگاهی رد و بدل کردند و احسان گفت :
_دیدی داداش من ؟ معلوم نیست چی میخوان بندازن گردنت !
حسام لبخندی زد و چیزی نگفت . صدای زنگ در که بلند شد ما هم خندمون گرفت !
سریع آیفون رو برداشتم و مطمئن شدم پیکه . گفتم :
_یکی بره دم در یه آقاهه بود
حامد که حس مردونگیش زده بود بالا بلند شد و گفت : خودم میرم تو بگیر بشین آبجی !!
آروم به سانی گفتم : بچم ! خدا کنه پول داشته باشه قد سفارشات تو !
سانی :گمون نکنم !!
✍آیت الله بهجت(ره):
ما باید باب توجیه خطا و اشتباه را به روی خود ببندیم، و برای هر خطا، زبان به استغفار بگشاییم، و اگر قابل جبران باید جبران کنیم
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۳۰۰
➰✨➰✨➰✨➰
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
در قفس خیال تو
تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس
پر بکشم به سوی تو...
#مولانا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•