#الهام
#قسمت80
چند روز گذشت ولی هیچ کاری نتونستم بکنم جز حرص خوردن ! هر چی بیشتر به حرفهای هدی و پریسا فکر
میکردم بیشتر قاطی میکردم و گمراه میشدم !
وقتی پارسا بهم گفت که دوباره چند روزی مجبور شده به شیراز بره اما تا آخر هفته حتما برمیگرده تهران شکم به
یقین تبدیل شد که یه خبرایی هست که من نمیدونم !
اما از اونجایی که دستم به هیچ جا بند نبود به این نتیجه رسیدم که فعلا باید به قول شاعر :
بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله ی کار خویش گیرم !
ستاره بهم زنگ زده بود و برای پنجشنبه دعوتم کرده بود که برم تولدش ... خیلی اصرار کرد جوری که دیگه پشت
گوشی کم آوردم چی بگم ! ولی اون کوتاه نمیومد
بلاخره ازم قول رفتن رو گرفت و آدرس رو بهم داد ... وقتی ازش پرسیدم مهمونیه تولدش چجوریه گفت یه دور
همیه خیلی ساده با دوستای نزدیکشه و مهمون زیادی دعوت نکرده همه چیز ساده برگذار میشه !
از طرفی هم پنجشنبه عمه مریم همه رو خونه اش دعوت کرده بود ... نمیدونستم با وجودی که خونه حاج کاظم !
دعوت بودیم مامان بهم اجازه میده برم یه مهمونی تولد یا نه .
زیاد از طرف دوستام به این جور جشنها دعوت شده بودم و تقریبا همه رو میرفتم . چون همشون رو مامان میشناخت
و بهشون اعتماد داشت و میدونست که خانواده هاشون از هر نظر به خودمون شباهت دارن بخاطر همین با رفتنم به
مراسمشون مشکلی نداشت .
اما اینبار زیاد نمیتونستم امیدوار باشم بخاطر همین ترجیح دادم از ساناز کمک بگیرم .
گُفتم: خب تآ کے باید صَبر کُنم؟
گُفت: وَمـآیُـدریكَ
لَعـلَّالسـّاعـةتڪـونقریـباً
تو چہ میدانے
شآید #موعدش نزدیك باشد!
﴿احزاب،⁶³﴾🎈
‹ ›
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گُفتم: خب تآ کے باید صَبر کُنم؟
گُفت: وَمـآیُـدریكَ
لَعـلَّالسـّاعـةتڪـونقریـباً
تو چہ میدانے
شآید #موعدش نزدیك باشد!
﴿احزاب،⁶³﴾🎈
‹ ›
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
یك کُلبہے چوبے
لبِ رودشـ بآمن🍃
گلبرگ زُغال و برگِ دودشـ بآمن
صبح از طُ و چاے از طُ
و لبخند از تُ😌
عاشق شدنُ ابرازِ وجودشـ بآمن♥️
.
.
#صبحتون_بہ_عشق
⊹⊱ ⊰⊹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میخوای بری بیرون شارژ و بسته بخری😳
توی این وضع کرونا ؟! 😱
( از پرداخت ایتا #شارژ بخر👈🏻 😍
🔴الان خودپرداز ها پر از ویروس کروناس☹️ نمیتونی #قبضتو پرداخت کنی؟!
( از پرداخت ایتا پرداخت کن👈🏻😍
♻️کلی چیز دیگه توی( پرداخت ایتا ) جمع شده😍 (انتقال💰،خرید از فروشگاهها🛒)
خرید با پرداخت ایتا مطمئنه و معتبر👌
✅ از خدمات پرداخت ایتا استفاده کن
و از #پیامرسان_داخلی حمایت کن🇮🇷🌷
👌برای اطلاعات بیشتر👈 راهنمای جامع ایتا
👌برای مشاهدهی لینک شیشهای آپدیت کنید.
#پرداخت_ایتا
#حمایت_از_پیامرسان_داخلی
- -
اين مسير رآ
خونهایِ پاڪ هموآر كـردهاند..˘˘
#جهادنا_فے_قلبے💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت81
_تولد کی هست ؟
_ستاره دیگه ده بار گفتم !
_خوب این ستاره رو از کجا میشناسی؟
_شوهرش دوسته پارساست . خیلی دختره خوبیه مهربون و خونگرمه . من که دوستش دارم
_مرض ! جلوی من میشینی از خوبیه دوستات تعریف میکنی خوب حسودیم میشه
_برو بابا ... همه دوستام یه طرف تو اون طرف
_تو که راست میگی ! حالا این ستاره که انقده ذوق داری بری تولدش برقصی قابل اعتماد هست الهام ؟
داشتم ناخنم رو سوهان میکشیدم . با لحنی که ساناز داشت سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم
_یعنی چی قابل اعتماده ؟
شونه هاش رو انداخت بالا و ادامه داد :
_ یعنی تو که نمیدونی مهمونیشون چجوریه میدونی؟
نفس راحتی کشیدم و دوباره رفتم سراغ ناخونهام .
_آره بابا میدونم . یعنی چون خودمم شک داشتم ازش پرسیدم اونم گفت یه دور همیه ساده با دوستای نزدیکشه
همین !
_چه دور اندیش شدی تو ! باشه پاشو بریم مخ زنعمو رو به کار بگیریم
_سانی جون یه دونه ای ! ایشالا تولد بچه هات جبران کنم عسیسم
_تو تولد خودمو که یه ماه دیگست ول میکنی میری میچسبی به اووووه سالیان بعد !؟
_خودت گفتی دور اندیش شدم خوب
_اندیشه های دورت تو حلقم خوب !
به هر بدبختی بود تونستیم بلاخره مامان رو راضی کنیم . البته با این قول که تا شب نشده باید خونه باشم و به خونه
عمه مریمم برسم ! منم گفتم باز از هیچی بهتره جهنم و ضرر !
با ساناز که کشته مرده این کارا بود رفتیم که یه کادوی مناسب بخریم . طبق معمول انقدر شیطونی کردیم و
خندیدیم که اصلا یادمون رفت برای چی اومدیم خرید!
ولی بلاخره پس از ایراد گرفتنهای من و اذیت کردنهای سانی موفق شدیم یه دستبند خیلی شیک و ظریف که با
سلیقه هر دومون هم جور بود بخریم .
با شناختی که از ستاره داشتم مطمئن بودم خوشش میاد . بنابراین خوشحال و راضی با ساناز عزیزم برگشتیم خونه .
پارسا مثل دفعه قبل وقتی شیراز بود خیلی کم تماس میگرفت و منم توی تماس کوتاهی که چهارشنبه با هم داشتیم
بهش نگفتم که فردا میخوام برم تولد ستاره ... یعنی لزومی ندیدم که بگم !
پنجشنبه ظهر از شرکت که اومدم ناهارم رو خوردم .. آالارم گوشیم رو تنظیم کردم و خوابیدم تا بعدازظهر دچار
سردرد در اثر نخوابیدن نشم !
گرچه قبل از اینکه صدای آالارم بلند بشه خودم بیدار شده بودم . یه دوش کوتاه گرفتم ... موهام رو که تقریبا بلند
بود و همیشه مدل دار کوتاهش میکردم سشوار کشیدم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مجردانہ🙋🏻♂🙋🏻♀
روزے رسولخُدا ﴿ص﴾
بالاےِ منبر رفت ، و مردُم را
بہ ازدواج دخترآنشان ترغیبـ کرد☝️🏻
کسے از حضرتـ پرسید :
دخترانمان را بہ ازدواجِ
چہ کسے دربیاوریم؟🤔
حضرتـ فرمود : بہ ڪفوها
مردے گفتـ : کفو چہ کسے است؟
حضرتـ فرمود :
مومنآن کُفو یکـدیگرند
مومنآن کفوِ همـدیگرند💙
📚* الکافے،جلد⁵،ص³³⁷
||
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃🍁 خـدای مهـربانـم...
نورت را در وجودمان متجلی کن
ڪه سخت محتاج آنیم
برڪت نگاهت را در نگاهمان بریز
تا هر کجا ڪه مینگریم نیکی باشد و مهر
🍃🍁 خـدایـا ....
دستمان را بگیر تا یادمان باشد
ڪه باید دستی را بگیریم
نگاه مهربانت را از ما دریغ مکن
تا یادمان باشد ڪه
باید بہ تمامی نگاهی باشیم
از سر مهر و عشق بہ انسانها
💫شبتون در پناه الهی💫
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🌼
❣ #سلام_امام_زمانم❣
اے تجلی آبی ترین آسمان امید
دلــ💗ـــہا بہ یاد #تو مي تپد
و روشـــ☀️ــنی نگاه #منتظران
بہ افق #خورشید ظہـور توست 🤲
بیا و گـ✨ـَرد #گامہـایت را
توتیاے چشــمانمان قرار ده.😍
#صبحتون_مهدوی🌾
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
#الهام
#پارت82
به پیشنهاد سانی میخواستم لباس عروسکی ارغوانی رنگم رو که عاشقش بودم برای امروز بردارم . چون خیلی بهم
میومد مخصوصا رنگ تندش .
بلاخره با کلی وسواس حاضر شدم و رفتم پیش مامان .
_مامی جون کاری نداری من دارم میرم ؟
یه نگاه به تیپم کرد که چون میدونستم برای مهمونی رفتن حساسه روی لباسام زیادی شورش نکرده بودم .
_نه عزیزم برو فقط حسام داشت میرفت بیرون با ماشین خرید داشت توی راه پله ها دیدمش گفتم تو رو هم تا یه
جایی برسونه
یعنی هوار تو سرم با این شانس ! فقط مونده بود حسام ببرم تولد !
پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم :
_اه ! مامان ... حالا یه عمره منو کسی نرسونده جایی ها همین امروز که میخوام برم تولد دوستم باید با حسام برم ؟
_دلتم بخواد ! مگه میخواد بیاد بالا وسط مجلس که اینجوری حرف میزنی مادر ؟
میدونستم وقتی پای حسام در میون باشه مامان هرگز طرف منو نمیگیره ! سعی کردم اعصابمو بیخودی خراب نکنم
... حالا فوقش میرسوندم دیگه چیزی نمیشد که !
_باشه . من رفتم فعلا
_الهام نمیدونم چرا دلم شور میزنه مواظب خودت باش زودم بیا . حواستم به گوشیت باشه زنگ بزنم برنداری
دلواپس میشم
_چشم ! حواسم به همه چیز هست . دلتم شور نزنه یه تولده دیگه ! زود میام خداحافظ
_اون روسریتم بکش جلو ! خداحافظ
توی آینه کنار در روسریم رو یکم کشیدم جلوتر و با یه اخم گنده راه افتادم . اون موقع ها که دانشجو یا دبیرستانی
بودیم وقتایی که حسام ماشین داشت و ما دیرمون شده بود یا برف اومده بود و سرد بود و خلاصه شرایط عادی نبود
من و سانی و سپیده حتی حامد و احسان رو تا یه جاهایی میرسوند.
کلا به قول احسان دسته به خیرش خوب بود ... ولی امروز دوست نداشتم باهاش برم نمیدونم چرا !
توی ماشین نشسته بود و داشت توی آینه جلو موهاش رو درست میکرد . رفتم در ماشین رو باز کردم و نشستم
_سلام
_علیک سلام خوبی دختر دایی ؟
_مرسی خوبم
سوییچ رو چرخوند و خندید و گفت :
_خدا رو شکر . منم خوبم !
_خدا رو شکر واقعا !
_خوب حالا کجا میری؟
_تولد دوستم
با یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم گفت :
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
کانال ارزانسرای🍏🍏🍏
شروع قیمتها از 7000 تومان
#شومیز_
#روسریهای_نخی_قواره دار💗
#جوراب💗
#لباس_زیر💗
تخفیف ویژه 📣📣📣📣📣
https://eitaa.com/joinchat/1523122250C84c41ae802
جهت سفارش کالا به ایدی زیر پیام بدید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1523122250C84c41ae802
@Starless ادمین
https://eitaa.com/joinchat/1523122250C84c41ae802
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
این کانال آشناس و کارش درسته😊
https://eitaa.com/joinchat/1523122250C84c41ae802
#محدووووووووود 🙈
#سبدخرید 🤗
#مورداعتماد 👌
https://eitaa.com/joinchat/1523122250C84c41ae802
••
#یڪروایتعاشقانہ💍
روایت همسر شهید
از روزهاےخوشِ زندگے باشهید
ایمان خزاعے نژاد:↓
صبح زود فرداے عقدمان
به تپہ شهداے گمنام جهرم رفتیم،
آنروز ایمان از هر درے حرف زد
و از مسافرتها و گردشهاے
دوران مجردے اش.
کربلا کہ مےرود در بین ششگوشہ
مےنشیند و همانجا آرزوے
شهادت مےکند♥️
وشهادتش را از حضرت مےخواهد.
برایم گفت: پاتوق ایمان و دوستانش
همیشہ خُدا مزار شهدا رضوان بود
تفریحگاھ صبحوشبونصفِ
شبشان بود
ایمان عاشق شهدا بود و #شهآدت
بزرگترین آرزویش.
اما هیچوقت حرفے از رفتن
و شهید شدن تا زمانے کہ درکنارِ
مـᵐᵉـن بود نمےزد.🍃
هر حرفے از رفتن ، نبودن و جدایے
من از ایمان در میان مےآمد،
من را به هم مےریخت و نمےخواست
من را ناراحت ڪند و یا اینکہ
ناراحتے من را حتے ببیند🥰
#ادامہ_دارد..
||
••
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥اسپری موبر کازانوا اصل💥
(ساده ترین و بی ضررترین روش دفع موهای زائد بدن)
● برند: J.CASANOVA
● در 2 رایحه لیمو🍋 و گل رز🌹
● برطرف کننده موهای زائد
● تضعیف رشد ریشه ها
● سرعت عملکرد بالا
● قابل استفاده در تمامی نقاط بدن
● قابل استفاده برای آقایان و خانم ها
📭ارسال رایگان
سفارش در کانال زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3408920655Ca66937c710
.
.
جمعہها رودِ عشق
آواز زندگے سر مےدهد🍃
وقتے سَر صُبح
با گفتنِـ : دوستـ ـتدارم
آغاز مےشود😻♥️
#صبحتون_بہ_عشق
.
.
||
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
آقــا پســرای دمــه بخـــت قمی🤩
دختـــر خانومــای گل و گــلاب قمی😍
میخواے ازدواج کنـــی؟☺️
دنبــال یه همســـر پاک و نجیب و مهربـــــوووون و ...😱
وایــسا وایســـا هول نشو😃
یه نفس عمیــق بکش😤
بیا تو این کانال ثبت نام کن🤓👇
https://eitaa.com/rooyesheqom
زودم بیـــا
چون برای 50 نفر اول یه تخفیف ویژه قائل شدیم😬
آن روزِ خوب امروز اسٺ
کیفش را نکُنے..🌿
از آن لذت نبرے
مُواظبش نباشے ، مےرود
روزهاے خوب نمےآینے
مےروند..😉💙
#انگیزشۍ
•🎀•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨💌
.
.
ماهے یڪ¹ بار..؛
بچہ هـاے مدرسه جبل عامل رو
جمع میڪرد
میرفتند و زبالہ هاےِ شهر رو
جمـع آورے میڪردند🗑🚶🏻♂
میگفت: با این ڪار هم شهر تمیز میشہ
و هم غــرورِ بچھ ها میریزه
#شهیدمصطفےچمران :)🕊
#شهیدانہ . . .
.
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
اولین تولد بعد از عقدمان بود،
برایم خیلے جالب بود بدانم ایمان
مےخواهد براے من چه ڪار ڪند؛
²² فروردین سال ⁹² عقد ڪردیم
³¹اردیبهشت تولد من بود از صبح
زود منتظر بودم و دل توےدلم نبود
کہ حالا چه برنامهاے براے من دارد
تاعصر آن روز هیچ خبرے نبود و من
ناراحت کہ چرا سال اولےایمان
هیچ ڪارے براے من نکرده.😢
عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم
تا برویم بیرون، توے ماشین مدام
بہ اطرافم نگاه میڪردم و منتظر
بودم ڪه حالا یه ڪادویے از توے
داشبورد ماشین و یا زیر صندلے
در میاره و بہ من میده و من رو
سورپرایزم میڪنه، اما هیچ
خبرے نبود.🙁
بعد از نزدیک ⁴⁵دقیقه ڪه دورگ
میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم
ایمان شروع کرد بہ خواندن دڪلمہ
که معنایش این بود: روز تولد تو هوا
بارانے بوده، وقتی رفتند داخل آسمان
وعلت را پرسیدند، فرشتہها گفتہاند
یک فرشته از بین ما ڪم شده و رفته
بہ زمین و اون فرشتہ #تو بودے
الهه ڪه آمدی بہ زمین..
این دڪلمہ ایمان بهترین هدیهاے
بود کہ مےتوانست بہ من بدهد🙈
به مناسبت تولدم
من را به کافےشاپ برد.
چیدمان میزِما با بقیہمیزها
متفاوت بود🥰
تایک نوشیدنے بخوریم
بہ مسئول کافےشاپ اشارهاے کرد
وآن هم یک کیک بایک شمع روشن
بر رویش براےِ ما آورد🎂
و دوباره اشاره کرد و یکدسته گل رز
آورد داد بہ ایمان و او هم گل را بہ
من داد ، ودوباره یک جعبہ کادو
آوردند کہ داخل جعبہ یک جعبہ
موزیکال ویک سرویس بدل بود
و آن شب آنقدر رویایے و زیبا بود
ڪه هنوز فکر میکُنم
در یڪ خواب بودهام..🙃
#یڪروایتعاشقانہ
#ادامہ_دارد..
.
.
|| 💕🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت83
_منظورم مسیرت بود
_اهان ! وایسا الان آدرسشو میدم ببینی
از توی کیفم کاغذ آدرس رو پیدا کردم و دادم بهش .
_خوبه زیادم دور نیست
_تا هر جا به راهت میخوره ببرم باقیش رو دربست میگیرم
_باشه . کمربندتو ببند بریم
ایییش ! همین محافظه کاریها رو همیشه میکرد که همه میگفتن حسام آقاست حسام فلانه دیگه !
_چرا ساناز نیومد ؟ مگه تولد دوست مشترکتون نیست ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_نه دوست مشترکمون نیست . تقریبا همکارمه
_همکار !؟ پس زندایی چرا گفت تولد دوسته صمیمیته ؟
حس کردم میخواد مچ بگیره بخاطر همین با لحنی که نشون بدم خوشم نمیاد گفتم :
_مگه نمیشه آدم با همکارش دوست صمیمی هم باشه ؟
نیشخندی که زد رفت رو اعصابم
_چرا اتفاقا میشه ! ولی این صمیمیتها زیاد موندگار نیست
_حالا هر چی .
دیگه چیزی نگفت . حس کردم تیکه ای که برای همکار انداخت برمیگشت به روزی که منو تو ماشین پارسا دیده
بود ! بعد دو ماه حالا داشت به روم میاورد
و من چقدر پررو بودم که تازه با لحن طلبکارانه جوابش رو دادم ! والا
_خوب رسیدیم . باید تو همین کوچه باشه
به آدرس نگاه کردم درست بود کوچه شقایق .
_آره حتما همینجاست ...
جلوی پلاک 53 ترمز کرد . یه آپارتمان نوساز و بزرگ بود .
_مرسی خیلی لطف کردی وقتتم گرفته شد
_خواهش میکنم . خواستی برگردی زنگ بزن میام دنبالت
_نه بابا ! آژانس میگیرم ممنون
_هر طور راحتی
_فعلا خداحافظ
_خدانگهدار
پیاده شدم و در رو بستم میخواستم برم که صدام کرد
_الهام ؟
_بله ؟
_مواظب خودت باش
.
.
در سوریہ ایمان
بہ دوستانے کہ مداحے میکردند
میگہ برایم روضہ
حضرت ابوالفضل بخونید
و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️
اگر قرار هست #شهید بشم
یا بہ روش آقا ابوالفضل
یا بہ روش سرورمون آقا امامحسین
یا بہ روش خانم فاطمہزهرا
ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓
دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش
نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل
قسمتے از گردنش
مثل سرورمون #آقا امامحسین🌙
و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو
و شکم بود مثل خانم فاطمہزهرا
کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش
متوجہ مےشوند
یڪ قسمت از بدنش جا مانده
کہ آن را همان جا در سوریہ
تپہ العیس دفن میڪنند
یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن
در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀
#یڪروایتعاشقانہ
پآیآن.
.
.
||
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
•
انت يالقلب فِے بَیتے شايفك
الأُمّ لِأولادِے😌
تو قلبِ خونہی منے♥️
تو رو مادر بچہهام مے بینم :))
👓- #عربے_طور
💍- #عشآق_الزینب
•
•
||
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
عَزیزا🙏❤️
ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت
پناهمان ده 🙏
و بذر شادی و اميد و عشق را❣
در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده
تا به تعالی و كمال دست يابيم ✨🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
آرزوها پیله هایی دردل هستند♥️
که باامید،چون پروانه🦋
به سوی خدا اوج میگیرند🍃
✨امیدوارم پروانه آرزوهاتون
بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند🌺🍃
شب خوش✨🙏
.
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🌾#مهدی_جان
سلام به ٺـ✨ـو اےگل 🌼نرگـس!
سلام به ٺــو ڪہ در #سيم خاردار
گناهانماݩ 🚫اسيرے.
🌾ما را #ببخش!
ڪہ حتي بہ اندازهۍ#نجاٺ دادڹ گلے 🌸از مياݩ سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چہ برسـد بہ #تلاش براےرهايۍ
شما از زنداڹ غيبــت.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
.
.
مطمئن باش کہ خداوند
#طُ را عاشقانہ دوسٺ دارد💙
چون در هر روز
برایٺ موهبتے دارد•
و هَر صبح آفتاب را
بہ تو هدیـہ میکُند..😌🍃
#صبحتون_پرانرژے
.
.
||
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت84
_حتما
دنده عقب گرفت و رفت . عجیب بود جمله آخرش ولی مهم نبود ! زنگ پنجم رو زدم . خود ستاره جواب داد و در
رو باز کرد
توی آسانسور جلوی موهام رو با دست مرتب کردم و روسریم رو درست کردم .
خدا کنه زیادی شلوغ نباشه که معذب بشم ! گرچه قرار بود زودتر برگردم ولی توی یه جمع غریبه نیم ساعتم کلی
وقته !
زنگ واحدشون رو زدم و منتظر وایستادم . چه سر و صدایی هم میومد خوبه عروسی نیست . از دیدن ایمان پشت در
تعجب کردم این اینجا چیکار میکنه مگه مهمونا نیومدن هنوز !؟
_سلام الهام خانوم
_سلام خوب هستین ؟
-عالی . شما خوبی ؟
_خیلی ممنون
_خیلی خوش اومدی بفرمایید داخل
_مرسی
فکر کردم شاید هنوز دوستای ستاره نیومدن که شوهرش اینجاست ! از یه راهرو گذشتیم و رسیدیم به سالن
پذیرایی که تقریبا بزرگ بود ... از دیدن صحنه رو به رو دهنم باز موند !
تا حالا فکر میکردم منظور ستاره از دوستای نزدیک فقط دوستای دخترشه ولی با دیدن اشکان که اولین کسی بود که
چشمم بهش افتاد تقریبا رو به موت شدم !
هیچ وقت پام رو توی مهمونیهای نذاشته بودم که اینجوری مختلط باشه اونم با این وضع ! حتی نمیتونستم قدم از قدم
بردارم انگار وسط سالن خشکم زده بود
_وای سلام عزیزم خوش اومدی
از دیدن ستاره با اون سر و وضع که انگار همین الان از ژورنال اومده بیرون حالم بد شد ... البته بیشتر بخاطر اینکه
لباسش اصلا مناسب یه جمع مختلط نبود !
به زور باهاش حال و احوال کردم و تولدش رو تبریک گفتم . دستمو که گرفت یهو گفت :
-الهی بمیرم چرا انقدر یخ کردی ؟ خوبی ؟
_خوبم چیزی نیست
_ پس بیا بریم با دوستام آشنات کنم
با نگاهی که به جمع کردم فهمیدم تقریبا هیچ کس حواسش به ما نیست ... یا وسط داشتن میرقصیدن یا دو سه نفره
حرف میزدن و بلند میخندیدن !
_حالاوقت زیاده اگه اجازه بدی فعلا ترجیح میدم یه جایی بشینم
_هر جور دوست داری الی جونم . پس از خودت پذیرایی کن من اصلا دوست ندارم مهمونام غریبی کنن باشه ؟
_حتما عزیزم
ببخشیدی گفت و رفت پیش یه دختره که اون طرف تر وایستاده بود ...
#الهام
#پارت84
_حتما
دنده عقب گرفت و رفت . عجیب بود جمله آخرش ولی مهم نبود ! زنگ پنجم رو زدم . خود ستاره جواب داد و در
رو باز کرد
توی آسانسور جلوی موهام رو با دست مرتب کردم و روسریم رو درست کردم .
خدا کنه زیادی شلوغ نباشه که معذب بشم ! گرچه قرار بود زودتر برگردم ولی توی یه جمع غریبه نیم ساعتم کلی
وقته !
زنگ واحدشون رو زدم و منتظر وایستادم . چه سر و صدایی هم میومد خوبه عروسی نیست . از دیدن ایمان پشت در
تعجب کردم این اینجا چیکار میکنه مگه مهمونا نیومدن هنوز !؟
_سلام الهام خانوم
_سلام خوب هستین ؟
-عالی . شما خوبی ؟
_خیلی ممنون
_خیلی خوش اومدی بفرمایید داخل
_مرسی
فکر کردم شاید هنوز دوستای ستاره نیومدن که شوهرش اینجاست ! از یه راهرو گذشتیم و رسیدیم به سالن
پذیرایی که تقریبا بزرگ بود ... از دیدن صحنه رو به رو دهنم باز موند !
تا حالا فکر میکردم منظور ستاره از دوستای نزدیک فقط دوستای دخترشه ولی با دیدن اشکان که اولین کسی بود که
چشمم بهش افتاد تقریبا رو به موت شدم !
هیچ وقت پام رو توی مهمونیهای نذاشته بودم که اینجوری مختلط باشه اونم با این وضع ! حتی نمیتونستم قدم از قدم
بردارم انگار وسط سالن خشکم زده بود
_وای سلام عزیزم خوش اومدی
از دیدن ستاره با اون سر و وضع که انگار همین الان از ژورنال اومده بیرون حالم بد شد ... البته بیشتر بخاطر اینکه
لباسش اصلا مناسب یه جمع مختلط نبود !
به زور باهاش حال و احوال کردم و تولدش رو تبریک گفتم . دستمو که گرفت یهو گفت :
-الهی بمیرم چرا انقدر یخ کردی ؟ خوبی ؟
_خوبم چیزی نیست
_ پس بیا بریم با دوستام آشنات کنم
با نگاهی که به جمع کردم فهمیدم تقریبا هیچ کس حواسش به ما نیست ... یا وسط داشتن میرقصیدن یا دو سه نفره
حرف میزدن و بلند میخندیدن !
_حالاوقت زیاده اگه اجازه بدی فعلا ترجیح میدم یه جایی بشینم
_هر جور دوست داری الی جونم . پس از خودت پذیرایی کن من اصلا دوست ندارم مهمونام غریبی کنن باشه ؟
_حتما عزیزم
ببخشیدی گفت و رفت پیش یه دختره که اون طرف تر وایستاده بود ...