..
به جز |حسین| هرآنکس رفیق شد با من
مـرا زمین زد و یڪ عـمر نـردبانم ڪـرد
#صلےاللهعلیکیااباعبدلله 🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت86
از کنایه ای که توی صداش بود ترسیدم ... رد نگاهش رو گرفتم و از چیزی که دیدم کپ کردم !....
اون طرف سالن که تقریبا تاریک بود پارسا با یه تیپی فشن تر از همیشه نشسته بود و داشت با یه دختر که از اینجا
صورتش معلوم نمیشد حرف میزد و بلند بلند میخندید ... فاصلشون انقدر کم بود که میتونستم بگم چسبیدن بهم !
پارسا که شیراز بود ! مگه میشه .... اینجا .... کنار یه دختر دیگه ... اونم اینجوری! باورم نمیشد.
_شرط میبندم هنوز نمیدونه تو اینجایی
به اشکان نگاه کردم . یه لحظه حس کردم از پارسا خیلی ساده تره ... حالم خیلی خراب بود . هنوز ده دقیقه هم از
ورودم نگذشته بود که اینهمه ضد حال خورده بودم
گوشیم رو درآوردم و بی توجه به اشکان به پارسا پیام دادم کجایی ؟ میخواستم ببینم از قصد بهم نگفته که نمیاد یا
ناگهانی اومده و دعوتش کردن
دیدمش که گوشیش رو نگاه کرد و شروع کرد به جواب دادن . با اسی که فرستاد مطمئن شدم نمیدونه ستاره منو
دعوت کرده و الان اینجام چون نوشته بود
_ میخواستی کجا باشم قشنگم . فعلا سرم شلوغه آخر شب تماس میگیرم . فدات بای
معلومه که سرت شلوغه ! نمیتونستم بشینم و ببینم انقدر راحت سعی داره سرم کلاه بذاره ! بلند شدم برم پیشش که
باز ستاره مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد
_وای خدا مرگم بده ! تو که هنوز با مانتویی .... اصلا یادم رفت بهت بگم کجا لباستو عوض کنی عزیزم . بیا بریم
اتاقم رو نشونت بدم
همینم مونده بود ! اینو چجوری بپیچونم ؟
_مرسی پیدا میکنم خودم تو به مهمونات برس خیالت راحت من غریبی نمیکنم
_مطمئن باشم الی جون ؟
_آره گلم
نگاهی به اشکان کرد چشمکی زد و رفت پیش ایمان ....نفس عمیقی کشیدم و اومدم که برم اما با صدای اشکان
دوباره وایستادم
_الهام خانوم ...
منتظر نگاهش کردم که یعنی بنال !
_متاسفم اما باید بگم پارسا نصفه عمرشو تو این مهمونیا گذرونده ! اون از دیدن تو اینجا ضربه نمیخوره ... حواست
به خودت باشه !
اون لحظه واقعا نمیتونستم خیلی روی حرفاش تمرکز کنم ! دوباره راه افتادم .... هر چی بهشون نزدیکتر میشدم
حالم بدتر میشد ... صدای خنده های دختره خیلی آشنا بود ...
اگه چاره داشت خودش رو پرت میکرد بغل پارسا !
ندیده بودم پارسا اینجوری از ته دل بخنده و این شکلی سیگار بکشه و تو این مهمونیها باشه ! تقریبا یه هاله از دود
جلوی صورتش رو گرفته بود !
برای خودم متاسف بودم ... حتی نفهمید من نزدیکش وایستادم ! برق زنجیری که به گردنش بود و حالا با توجه به
اینکه نصف دکمه های پیراهنش باز بود به راحتی خودنمایی میکرد چشممو زد !
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
گُـفتم به خود یا که خبر از ما ندارے
یا کـه خـیال دیدن ما را ندارے
حالا که با سر آمدی فهمیدهام که
هر شب تو میخواهی بیایی، پا ندارے...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی جنبش جاری
شدن است
از تماشاگه آغاز حیات
تا به جایی که
خدا می داند...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
مِثل خرمالوهای رسیده حیاطِ مادربزرگ
مِثل عطرِ دارچینِ چایهای عصرانه
مِثل بارانِ پاییز
مِثل عود
مِثل انارِ دانهدانه با گلپر
مِثل موسیقی خشخشِ برگها
مِثل نوشتنِ آخرین خطِ مشقهای دوران کودکی
مِثل عید
مِثل آب بازی
چیزهای خوب ساده اند
و تنها شنیدنِ اِسمشان کافیست تا خوب شود حالِ دلت...!
نبودِشان زندگی را متوقف نمیکند امّا زندگانی را تَلخ خواهد کرد...!
دُرست مِثل تو...!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از حدیث عشق
هیچ کس نخواهد فهمید
در زندگی هر آدمی؛ یک نفر هست
که دوست داشتنی ترین،
پنهان دنیاست…
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عصر_زیبای_پاییزینون_آرام_ودلنشین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[#حسیــــن_جــــان 💙]
.
➕دسـت مـن گـیر
که دسـت از دو #جهــــــان وا دارم...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر انسانی در گوشهای از قلبش چیزی دارد به نام "بند دل".
بند هر کس به شکلی است. بند بعضی باریکتر از مو و بند برخی تنومندتر از بلوط پیر.
اما انسان، هر انسانی، تا واپسین لحظات حیات در معرض این اتفاق قرار دارد که هنگام نزول فاجعه، به یک آن، کرختی رگهایش را تسخیر کند. تمام وجودش تهی شود. چیزی جز خلاء در کاسه سرش باقی نماند. اختیار تنش از دست برود و چشمهایش به زمین، زمین وامانده خیره شود. آنگاه است که آهسته مینشینید. فرو میپاشد و مینشیند.
اگر آدمی را دیدید که جایی نشسته است، فروپاشیده و خیره به زمین، زمین ویران، نشسته است، حیرت نکنید، ببینید و بگذرید. چیزیش نیست ؛ بند دلش پاره شده، کاری از کسی بر نمیآید. از هیچ کس، حتی خداوندگار.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیباترین نگاه خدا
💫تا طلـوع بامدادان
🌸حافظ و همراه
💫همیشگی شما باد
🌸شب تـان زیبـا
💫و در پناه الطاف بیکران حق
🌸شبتون خـوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣رقصیدن نورُ،
خشخش ِساز ِزمین
هنگام طلوعِ صبح پاییز، قشنگ است
سلام روزتون بخیر
آغازتون باشکوه و پرمهر😍
#پاییز_زیبا 🍂🍂🍂
#سلام_امام_زمانم✋🏾
آجرک الله یا صاحب الزمان
ازچه تمام #فاطمهها عمرشان کم است؟
دنيا چرا به "فاطمه " نامهربان شده...
#وفات_حضرت_معصومه سلامالله علیها را خدمت امامزمان و شما محبان تسلیت مےگوییم💔🥀|♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی یادت
ازاین جهان دلگیرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت87
نفس عمیقی کشیدم ... همه جونم رو ریختم توی صدام ولی مطمئن نبودم تو اون شلوغی بشنوه
_پارسا ؟
فکرم اشتباه بود چون صدام رو شنید ... یعنی شنیدن ! هم خودش و هم دختری که پیشش بود . در کسری از ثانیه
هر دو روشون رو به طرفم برگردوندند .
نمیدونم با دیدن قیافه هاشون شوک چندم بهم وارد شد ولی اینو فهمیدم که ضربه شدیدا کاری بود چون حتی نفس
کشیدنم سخت شد !
شاید اگر هر دختری رو کنار پارسا با این وضع میدیدم میتونستم بگم به درک ... ولی اون لحظه به جای خیره شدن
به پارسا چشمام روی لبخند پیروزمندانه بابایی زوم کرده بود !
صدای پر از بهت پارسا خورد به گوشم
_الهام !؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
تنها جوابی که براش داشتم زهرخندی بود که به زور زدم ! تقریبا بابایی رو پرت کرد و اومد جلوم وایستاد ... از بوی
گند سیگارش حالم بد شد یه قدم رفتم عقب ..
به اطرافم نگاه کردم و حدس زدم جز اشکان کسی تماشاگر این نمایش مزخرف نیست !
_عزیزم ... چرا ... چرا بهم نگفتی توام دعوتی اینجا ؟
دستاش رو آورد طرفم که دستم رو بگیره که با صدای لرزونم گفتم :
_به من دست نزن ! ... متاسفم که جواب اعتمادم رو اینجوری دادی
بابایی که موقعیت رو برای مبارزه مناسب دیده بود سریع بلند شد و خودش رو آویزون بازوی پارسا کرد ... با
تعجب ساختگی گفت :
_چه اعتمادی !؟
پارسا خیلی جدی بهش نگاه کردی و گفت :
_تو دخالت نکن نازی !
_چرا دخالت نکنم ؟
_چون من میگم !
_ چرا بهش نمیگی خیلی وقته که منو ...
_خفه شو نازی !
معلوم بود که بابایی میخواد تیر آخرو بزنه چون بر خلاف برخورد تند پارسا خیره شد توی چشممو گفت :
_از چی تعجب کردی ؟ اینکه من قدرت بیشتری داشتم !؟ تو انقدر احمقی که هنوز نمیدونی چجوری باید یه مرد رو
به دست آورد ... هه ! چه توقعی از پارسا داری ؟ اینکه اونم عین تو مثل عصر حجر بترسه که حتی بهت دست بده !؟
تعجب میکنم از اینکه اینجا میبینمت ... ولی خوب تعجب زیادی هم نداره ... چون هنوزم داهاتی بودنت رو حفظ
کردی با این تیپ!
قبل از اینکه پارسا چیزی بگه با همه نفرتی که داشتم سعی کردم خونسردیم رو حفظ بکنم و به بابایی گفتم :
#الهام
#پارت88
_ بهت تبریک میگم که تونستی مرد رویاهاتو به دست بیاری ! وقت کردی برو تو گینس ثبتش کن ... فقط یه
تاریخم بزن که بعدا ببینی دستات چقدر قدرت داشته که عشقت رو نگه داره ! ... الانم محمکتر بچسبش که از کفت
نره خانوم متجدد !
_الهام ...
_خفه شو پارسا نمیخوام صداتو بشنوم ! لیاقت تو و امثال تو آشغاالیی مثل همین نازی جونته !
با قدمهایی تند رفتم سمت مبلی که کیفم روش بود .... زیپ کیفم رو باز کردم و کادوی ستاره رو دادم به اشکان که
اونجا وایستاده بود و گفتم :
_میشه اینو بدید به ستاره ؟ من دارم میرم
_حتما . اجازه میدی برسونمت ؟
چشم غره ای بهش رفتم که فکر کنم حساب کار دستش اومد ... قبل از اینکه ستاره ببینم و بازم گیر بده از در خونه
زدم بیرون ... حس کردم پارسا داره دنبالم میاد حتما فکر میکنه با آسانسور میرم ... به سرعت رفتم توی راه پله و
بی صدا وایستادم .
صداش رو شنیدم که با دست کوبید به جایی و گفت : لعنتی !
یکم منتظر آسانسور شد و به محض وایستادن سوار شد و رفت پایین . نشستم روی پله و گوشیم رو آوردم بیرون .
مطمئن بودم نمیتونم تنهایی با این وضع داغونم تا خونه برم . به کی زنگ بزنم که بیاد دنبالم ! صدای حسام توی
گوشم زنگ زد ... مواظب خودت باش ... زنگ بزنی میام دنبالت
واقعا فکرم از کار افتاده بود .... هر چه باداباد ! شمارشو گرفتم ... چه آهنگ انتظار آرومی داشت ! دلم بیشتر گرفت
_الو ؟
شاید اشتباه کردم . نباید به حسام زنگ میزدم ! اگه چیزی بفهمه چی ؟ آبروم میره !
_الو ؟ الهام ؟
خدایا خودت کمکم کن ....
_الو
_سلام ... خوبی ؟ چیزی شده ؟
_نه ...میشه ... میای دنبالم ؟
با شک دوباره پرسید :
-چیزی شده ؟ خوبی؟
_چیزی نشده میای ؟
_آره حتما . خیلی دور نیستم الان دور میزنم
_منتظرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستتون دارم
🌹🌹🌹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍹تابستان یا پاییز چه تفاوتی دارد!
🍋وقتی عطر وجود دوستانم
🍹بهاری میکند حال وهوای مرا
🍹دوستان عصر زیباتون بخیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
معرفت به ذاتِ آدماست.
نه پیشینه، نه جایگاه و نه نسبت!
معرفت،
یه چیزی شبیهِ یه مهره ی یاقوتی رنگ ِ
که دور قلبِ بعضی هامون هست
پیوسته به یه نخِ نامرئی!
دورِ قلب ِ بعضی هامون نه!
بیخودی تو آدما دنبالِ توجیه نگردین!
معرفت به ذاتِ آدماست...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شاید کندن علف های هرز به نظر کاری بی رحمانه باشد،
اما فرصت زندگی را به گل سرخ می دهد...
دور وبرتون رو پاک کنید از علفهای هرز برای رشد گل سرخ زندگیتون👌😉
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️صبح زیباست و زیبایی در نگاه توست
🍁نگاه توست که زندگی را زیباتر میکند
🙏شکرگزار نعمتهای زندگیمون باشیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت89
قطع کردم . خدا کنه پارسا عقلش به راه پله نرسه ! مخم داشت سوت میکشید ... چطور نفهمیدم بین پارسا و بابایی
چیزی هست !؟ چرا ستاره دعوتم کرد ! اشکان چرا با پارسا لج بود ؟
یعنی اینهمه مدت هر روز هر لحظه پارسا داشت گولم میزد و من نفهمیدم !؟ یعنی بابایی میدونست من و پارسا با هم
دوستیم ؟ چطور دلش اومد !
خاک تو سرت الهام ! به کی دل دادی ؟ با کی وقتتو گذروندی ؟ تو چه مجلس گناهی پا گذاشتی ؟! خدایا !
گوشیم زنگ خورد پارسا بود ... رد تماس زدم . میخواستم خاموش کنم ولی گفتم شاید حسام زنگ بزنه . البته اگه
این پارسای احمق میذاشت . پشت سر هم زنگ میزد و من رد میکردم !
بلند شدم و کنار پنجره وایستادم ... ماشین حسام با سرعت وارد کوچه شد . انگار با دیدنش قلبم آروم شد
رفتم پایین ... داشت پیاده میشد که گفتم :
_پیاده نشو حسام بریم
همین که نشستم و در رو بستم چشمم افتاد به پارسا که کنار ماشینش وایستاده بود و داشت با گوشی حرف میزد ...
به حسام نگاه کردم و گفتم :
_پس چرا نمیری ؟؟
وای ! داشت به پارسا نگاه میکرد ... حتما ماشینو شناخته !
_حسام اگه نمیری پیاده شم !
پاش رو گذاشت روی گاز و بی حرف با سرعت راه افتاد ... نفهمیدم که پارسا دیدم یا نه ! یعنی دیگه برام مهم نبود ..
گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم ...
_نمیخوای بگی چی شده الهام ؟ هنوز نیم ساعتم نگذشته که رسوندمت اینجا
باید یه چیزی میگفتم که شک نکنه ... یکم فکرمو متمرکز کردم و یهو گفتم :
_راستش ... نمیدونستم که ...
_ که چی؟
_میشه بین خودمون بمونه ؟؟
_حرفتو بزن
_خوب ... من فکر نمیکردم که ...که ... جشنشون مختلط بود ... من بخدا همون اول که فهمیدم حتی نتونستم به
دوستم تبریک بگم ... کادوش رو گذاشتم و به تو زنگ زدم ...
دیگه ادامه ندادم ... نفس عمیقی کشید و دست مشت شده اش رو کوبید روی فرمون ... وای اگه مامان بفهمه که
آبروم پیش حسام رفته زنده ام نمیذاره !
_ همین ؟
تپش قلبم دوباره رفت بالا ! نکنه قضیه پارسا رو هم فهمیده باشه ! با ترس گقتم :
_خوب آره ! مگه این چیز کمی بود ؟
با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_نه چیز کمی نبود !!
شنیدی میگن ان شالله خونه دلت بزرگ باشه؟!
بعضی ها خونه زندگیشون بزرگه
بعضیا ماشینشون ،
بعضیا اطاقشون ،
بعضیا دماغشون ،
بعضیا لباسشون ،
بعضیا ویلاشون ،
بعضیا فامیلشون.
اما دل بزرگ کم پیدا میشه ..
خیلی ها حسرت میخورن به نداری وخونه کوچیک و نداشته هاشون
اما تا حالا یکبارم نشده ببینن خونه دلشون چقدر میارزه ، تا حالا نگاه نکردن ببینن کی رو میشه تو خونه دلشون جا بدن....
خونه دلتون رو بسپارید به صاحب خونه اش
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدمهایی را که زیاد دوستت دارند، بیشتر دوست داشته باش
و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن
زندگی همین است
تعادل میان عشق و نفرت
تعادل میان بودن ها و نبودن ها
تعادل میان آمدن ها و رفتن ها
زندگی مرزی ست که میگذاری تا کسی هستیِ تو را نیست نکند
مرزی برای آنهایی که میگویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
😍😍😍😍😍😍
عزیزا کاسهٔ چشمم سرایت👀
میان هردو چشمم جای پایت🙈
از آن ترسم که غافل پا نهی تو❤️
نشنید خار مژگانم بپایت😱❤️
باباطاهر
ᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•