eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_پارسا !؟ وای عجب سوتی دادم ... سریع گفتم : _نبوی دیگه ! از بس این بابایی بهش گفته پارسا منم یاد گرفتم _آهان ! چرا میاد قرار بود بره انتشارات توی سهروردی دیگه باید تا نیم ساعت دیگه برسه لیوان رو گذاشتم روی میز _باشه پس من میرم توی اتاقش منتظر میمونم _منتظر چی؟ _راستش دیگه نمیتونم بیام شرکت برای کار ... میخوام بیاد باهاش تصفیه کنم کلا ! _وای چرا ؟ چیزی شده ؟ _نه فقط یه مشکلی برام پیش اومده ... _خیلی حیف میشه که تو بری ... تازه خوشحال بودم یه طراح ثابت و با لیاقت پیدا کردیم ! لیاقت ! اگه این یه قلمو داشتم که الان وضعم این نبود .... _خودمم کارم رو دوست دارم اما فکر نکنم خانواده ام دیگه راضی باشن بیام _میفهمم عزیزم . با اینکه خیلی از شنیدن نیومدنت ناراحت شدم ولی شرایطت رو درک میکنم منم یه زمانی همین مشکل رو داشتم ایشالا که حل بشه ! ... در ضمن میدونم با معرفتی هرازگاهی هم یه سراغی ازم میگیری _حتما . تو تنها همکاری هستی که همه جوره روت حساب میکنم _فدات شم . _خدا نکنه ... با اجازت من اول میرم تو اتاقم وسایلم رو جمع کنم بعدم منتظر نبوی میمونم. _باشه ... در اتاقش بازه . دوست داشتم بهش بگم توام از اینجا برو میترسم پای توام به دل این پارسای لعنتی کشیده بشه ... ولی خوب محمودی اگه زرنگ نبود نمیتونست 2 سال با پارسا کار کنه و گول نخوره ! رفتم توی اتاق و وسایلم رو جمع کردم ریختم توی کیف و با عجله رفتم توی اتاق پارسا و در رو بستم . میترسیدم هر لحظه سر برسه و نتونم کارمو بکنم. خدا رو شکر محمودی حواسش پرت تلفن و دستگاه چاپ بود ! واقعا از اینکه با این اعصاب قاطی هنوزم سر پا بودم تعجب میکردم ! از من بعید بود ... دستم میلرزید ... کیفم رو گذاشتم روی میز کنفرانس وسط اتاق و رفتم پشت میز پارسا روی زمین دو زانو نشستم . کلید رو از جیب مانتوم درآوردم و با کلی استرس کشو رو باز کردم ... کاش حرفای اشکان دروغ باشه . خدایا خودت کمکم کن .... این آخرین امیده که بفهمم بی گناهم و پام وسط زندگیه یکی دیگه کشیده نشده ! از بین پاکتهای توی کشو پاکت مدارکش رو گیر آوردم و کشیدم بیرون ... همه محتویاتش رو ریختم روی زمین ... با دیدن جلد قهوه ای شناسنامه دلم لرزید !
و بتعرف اِنے بَضحك عَضِحكٺك حتے لُو كانَٺ ضحكتك بالصور بَس؟! مـیدونستے کہ منـ🙋🏻‍♀ بآ هر خَنده‌ ے میخندم؟ حتے اگہ خَنده‌ت تو عکس باشہ..🙂💙 ﴾ ﴿ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . مُحبت كِ تو وجودت ¹جوانه بزنہ ²رشد کنہ ³بزرگ بشہ دیگہ وقتے بہ یکے خوبے میکنے ازش انتظار ندارے . . .🌿🤍 . . || || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شبها ✨ دلم می گیرد ...💔 مرغ خیال را به دست باد 🕊 سوی حرم یار روان می سازم ... داغی است ، به دل مانده و یک حسرت سوزان ... من باشم و یک شب حرم و کوی تو مهمان ... من باشم و کربلا ی ناب تو حسین ... من باشم و آن صفای بین الحرمین ...😔😔 السَّلامُ علیک یٰا ابا عَبْدِاللّٰه الْحُسَیْنِ🙏😔💔
❣و بگو: «پروردگارا! آن دو را رحمت کن؛ همان‌گونه که مرا در کودکی پرورش دادند.»❣ سورهٔ اسراء | آیهٔ ۲۴📚 همراهان گرامی شبتان منور به انوار الهی🌹✨ 🌟 🍃 🌟🍃 🍃🌟🍃 🌟🍃🌟🍃🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ز پشت پرده‌ی غیبت به ما نظـر دارد.. اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ صبحت بخیر آقا🌸🍃
مادربزرگ مےگُفت: صبح مے‌رفتم سمتِ آشپزخانہ کہ برایش کدبانو باشمـ🍃👩🏻‍🍳 صبحانہ آماده کنم ولے من همیشہ یڪ کارِ پنهانے مے‌کردم کہ مجذوب من باشد ، پنهانے در چاے‌اش شعر میـ‌‌ریختم😍💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اشکام رو پس زدم و برداشتمش .... سخت بود ولی بازش کردم . عکس نوجوانی پارسا توجه ام رو جلب کرد .. چقدر قیافش فرق داشت . انگار چشمهاش صد برابر الان معصوم بود ... کاش الانم این شکلی بودی پارسا ! یه قطره اشک افتاد روی عکسش ... به درک ! زدم صفحه بعد و از چیزی که دیدم انقدر احساس عجز کردم که تکیه دادم به میز ... حقیقت بود ! زن داشت ... بیتا نبوی . 23 سالش بود . 6 سال پیش عقد کرده بودن ... 6 سال ! نگاهم اومد پایین تر ... پریا نبوی . یعنی یه فرشته کوچولوی سه ساله داشت پارسا ! واقعا پدر بود ... پدر ! .... نتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم ... زانوهام رو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش و با همه وجود زدم زیر گریه . نمیدونم چند دقیقه همونجوری بودم .. با سر و صدایی که از بیرون اومد سرم رو آروم بلند کردم و با چشمهای تارم دوباره به شناسنامه که جلوی روم افتاده بود روی سرامیکهای سفید و انگار داشت بهم دهن کجی میکرد نگاه کردم . کاغذهای روی زمین رو جمع کردم و ریختم توی پاکت و گذاشتمشون توی کشو ... کلید رو گذاشتم روی میز و بلند شدم . حالا باید منتظر اومدن پارسا می موندم . نشستم روی صندلی های وسط اتاق و سعی کردم دیگه گریه نکنم ... خیلی سخت بود اما دوست نداشتم انقدر داغون ببینم ! خیلی طول نکشید که در اتاق باز شد و پارسا اومد تو ... پشتم به در بود و نمیتونستم عکس العملش رو ببینم . صدای قدمهای تندش انگار خنجر اعصابم شده بود ! اومد و جلوم وایستاد ... رو به روم وایستاد و با دیدن قیافه ام گفت : _چی به روز خودت آوردی الهام ؟؟ دستمو گذاشتم روی دسته صندلی و بلند شدم ...فکر میکنم نگاهم پر از نفرت بود وقتی به چشمهاش خیره شدم . بعد از چند لحظه همه توانم رو جمع کردم توی دستم و کوبیدم تو صورت پارسا ... خودمم باورم نمیشد ولی انقدر محکم زدم که صداش تو اتاق پیچید و صورتش کاملا برگشت به سمت مخالف... حتی دست خودمم درد گرفت ! دستشو گذاشت روی گونه اش و با لبخند نگام کرد ... _زدنتم ملسه ! _بسه لطفا منو خر فرض نکن ! _این تاوان دوستی با نازی بود ؟ _کاش تاوان دادنت با یه سیلی تموم میشد ولی نمیشه ! _ چی تو رو انقدر عذاب میده ؟ اینکه من فقط با یه دختر توی یه مهمونی حرف زدم ؟ _حرف زدی ؟! فقط حرف زدی ؟؟ شونه هاش رو انداخت بالا و گفت : _خوب آره ! میبینی که وقتی دیدم تو خوشت نیومد حتی از کارم اخراجش کردم که جلوی چشمت نباشه ! _شایدم من جلوی چشمش نباشم ! ‌
• ° رأيتكِ اماناً و الدُنيا كلهآ حُروب! -در دنيايے كہ سراسر جنگ است ‏تو پناهگاه منے..🥰♥️ • °🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عده‌اے از اقوام را بہ خانہ‌مان دعوت کردیم این اولین میهمانے بود کہ بعد از ازدواج‌مان مے‌گرفتیم و بہ قولے هنرآشپزےِ عروس خانم مشخص مےشد👩🏻‍🍳 اولین قاشق غذا را کہ چشیدم، شورے آن حلقم را سوزاند! از این کہ اولین غذاےِ میهمانے‌ام شور شده بود ، خیلے خجالت مے‌کشیدم😢 سفره را کہ پهن کردیم محمد رو بہ میهمان گفت: قبل از این کہ غذا بخورید، باید بگویم این غذا دست پخت داماد است البتہ باید ببخشید کہ کمے شور شُده😂 آن وقت مقدارے نان پنیر سر سفره آورد و با خنده ادامہ داد: البتہ اگه دست پختم را نمے‌توانید بخورید ، نان‌وپنیروهم‌پیدا مے‌شود💕 ↓ شهید سیدمحمدعلے عقیلے 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• • صبـح و خورشـید بهانہ اند.. طُـ تنهآ دلیلِ چشمهاےِ بیدارِ منے🙊♥ • • |🍂| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•