#پارت103
خیلی خونسرد گفتم:
– بگذرید.
با صدای بلندی گفت:
–چی؟ بگذرم؟
با همان خونسردی گفتم:
– یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟
ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد.
لبخندی زدم و گفتم:
– حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما...
از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت:
– اینجوری نگاه می کنی، می ترسم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–هیچ کس از آینده خبر نداره.
نفسش را عمیق بیرون دادو گفت:
– تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم.
ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟
ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف میزنم. عموم رو واسطه قرار میدم.
کلافه و عصبی ادامه داد:
– اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت.
–حداقل یه چیزی بگو آروم شم.
نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم:
–من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن.
آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم.
ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه.
کمی جدی گفتم:
–به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره.
شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟
فکری کردو دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت:
– اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم میشدم.
سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد:
– صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کمکم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم.
لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:
–انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس.
ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت:
–براتون میارم.
از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانعاش شوم.
شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم.
دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم.
ــ راحیل.
ــ بله.
ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم.
با تعجب گفتم:
– مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟
ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدیدو بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه.
ــ چه خواسته ایی؟
ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد.
–چه می دونم مثلا قهر کنید.
ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم.
اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟
لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امدکه مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید.
لبخندی زدو گفت:
– لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه.
–نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست.
یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم.
اینم مجازات یک هفته نگران کردن من.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– پس اهل مجازاتم هستید؟
بی تفاوت به حرفش گفتم:
–کیفم رو بدید از این به بعدرو تنها برم بهتره.
دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت:
–بفرمایید.
کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم:
–ممنون.
ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات.
از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانوادهاش بود که کلا راحت برخورد میکرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
– کاری نکردم.
بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
☢💢☢💢☢💢☢💢☢💢☢💢
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت103
چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دیگر کارهای روزمرهام را خودم انجام میدادم.
قرار بود دو روز دیگر مراسم کوچکی برای امیرمحسن و صدف بگیریم. در حقیقت یک مهمانی کوچک.
احساس میکردم صدف خیلی بیشتر از امیرمحسن خوشحال است و برای روز موعود لحظه شماری میکند.
از روی تختم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر همانطور که با گوشی حرف میزد سبزی هم پاک میکرد.
سینی سبزی را از مقابلش برداشتم و سمت دیگر کانتر گذاشتم و شروع به پاک کردم کردم.
چند دقیقهایی طول نکشید که مادر با ناراحتی گوشی را قطع کرد و با خودش گفت:
–این پسره دیوونه شده، میخواد آبروی ما رو ببره.
–چی شده مامان؟
مادر کلافه دستهایی از جعفریهای تر وتازه را برداشت و گفت:
–میگه قبل از مهمونی با پدر و مادر صدف صحبت کنید که ما نمیخواهیم عروسی بگیریم، بعد نگن چرا از اول نگفتید.
–خب مامان حتما با صدف هماهنگه که میگه دیگه، شما چرا ناراحت میشید.
–آخه اون روز که رفتیم خواستگاری باید بهشون میگفتیم، اون روز ما همهی حرفهامون رو زدیم تموم شد. قرار شد عروسی هم بگیریم الان نمیشه که بزنیم زیر حرفمون.
بعد بغض کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–بعدشم مگه من یه پسر بیشتر دارم میخوام تو لباس دامادی ببینمش، میخوام براش عروسی بگیرم. این همه سال زحمتش رو کشیدم که بهترین شب زندگیش رو...
با صدای تلفن، مادر حرفش را نیمه گذاشت و تلفن را برداشت و من با خودم فکر کردم، شاید چشمهای امیرمحسن باعث شده مادر اینقدر نسبت به او حساس و آرزو به دل باشد. چون در مورد من اینطور نیست. شاید هم هست و من بیخبرم.
مادر گوشی را روی کانتر گذاشت و گفت:
–اینم از آقا جانت، میگه بزار امیرمحسن همون کاری که میخواد رو انجام بده. میگم آرزو دارم، میگه شما حیفی خانم که آرزوهات این چیزا باشه. یه حرفهایی هم میزنه که دیگه من لال میشم. میگم اُسوه تو با برادرت صحبت کن. شما دوتا با هم رابطتون خوبه، شاید حرفت رو بخره.
لبخند زدم.
–مامان میدونم برات سخته، کلا برای یه مادر اولویت زندگیش بچشه، من که مادر نشدم پس نمیتونم درکت کنم، ولی تو با خونسرد جلوه دادن خودت خدا رو غافلگیر کن.
مادر خندید.
–خدا رو غافلگیر کنم؟ دختر دیوونهی من، خدا مگه غافلگیر میشه؟
–چه میدونم، خب خوشحالش کن.
مادر دوباره خندید.
–میگم اُسوه کاش زودتر میرفتی خونهی مریم خانم و میخوردی زمین. به قول صدف کلا مخت جابهجا شدهها...
با انگشت سبابه به پیشانیام اشاره کردم.
–شایدم مخم به جای اصلی خودش برگشته.
مادر خندهاش را جمع کرد و پرسید:
–چی؟
صدای زنگ گوشیام اجازه نداد جواب مادر را بدهم. فوری دستهایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم. صدایش از آنجا میآمد.
صدف بود میگفت موضوع عروسی نگرفتن را در خانه مطرح کرده پدرش موافقت نکرده، برای همین با ناراحتی گفت:
–اُسوه میشه از پدر و مادرت بخوای که
دوباره بیان در این مورد با پدرم صحبت کنن. من میدونم این دفعه اگرم تو چیزیت نشه، خانواده من یه چیزی رو بهونه میکنن تا آخر هفته مهمونی گرفته نشه.
–اینقدر آیهی یاس نخون، باشه میگم. آقاجانم راضیش میکنه، خیالت راحت. اینقدر ضایع بازی در نیار و خودت رو تابلو نکن. تو بشین خونه کار رو بسپر به دست شوهر آیندت. آهی کشید و خداحافظی کرد.
بعد از قطع تماس، پیامکی را دریافت کردم.
نوشته بود: زندهایی؟
شماره برایم آشنا نبود، یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
با خودم گفتم لابد از این پیامهای تبلیغی است که چند پیام پشت هم میفرستند.
شاید این هم مدل جدید تبلیغ است.
فردای آن روز دوباره پیامکی برایم آمد که نوشته بود.
سلام، حالت بهتر شد؟
پیام از طرف راستین بود. نکند دیروز هم راستین با شمارهی دیگری بوده که برایم پیام داده.
نوشتم:
–سلام، بله خوبم.
نوشت:
–پس، من فردا تو شرکت منتظرتم. کلی اینجا کار مونده.
ماندم چه بنویسم. جوابی ندادم و به صفحهی گوشیام خیره ماندم.
چند دقیقه بعد زنگ زد و بعد از احوالپرسی دوباره حرفش را تکرار کرد.
گفتم:
–آقا راستین من نمیخوام دیگه بیام اونجا...
حرفم را برید و با صدایی که انگار ناگهان چنگ رویش کشیده باشند گفت:
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت103
اشکام رو پس زدم و برداشتمش .... سخت بود ولی بازش کردم . عکس نوجوانی پارسا توجه ام رو جلب کرد .. چقدر
قیافش فرق داشت .
انگار چشمهاش صد برابر الان معصوم بود ... کاش الانم این شکلی بودی پارسا !
یه قطره اشک افتاد روی عکسش ... به درک ! زدم صفحه بعد و از چیزی که دیدم انقدر احساس عجز کردم که تکیه
دادم به میز ...
حقیقت بود ! زن داشت ... بیتا نبوی . 23 سالش بود . 6 سال پیش عقد کرده بودن ... 6 سال !
نگاهم اومد پایین تر ... پریا نبوی . یعنی یه فرشته کوچولوی سه ساله داشت پارسا ! واقعا پدر بود ...
پدر ! .... نتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم ... زانوهام رو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش و با همه وجود زدم زیر
گریه .
نمیدونم چند دقیقه همونجوری بودم .. با سر و صدایی که از بیرون اومد سرم رو آروم بلند کردم و با چشمهای تارم
دوباره به شناسنامه که جلوی روم افتاده بود روی سرامیکهای سفید و انگار داشت بهم دهن کجی میکرد نگاه کردم .
کاغذهای روی زمین رو جمع کردم و ریختم توی پاکت و گذاشتمشون توی کشو ... کلید رو گذاشتم روی میز و بلند
شدم .
حالا باید منتظر اومدن پارسا می موندم . نشستم روی صندلی های وسط اتاق و سعی کردم دیگه گریه نکنم ... خیلی
سخت بود اما دوست نداشتم انقدر داغون ببینم !
خیلی طول نکشید که در اتاق باز شد و پارسا اومد تو ... پشتم به در بود و نمیتونستم عکس العملش رو ببینم .
صدای قدمهای تندش انگار خنجر اعصابم شده بود ! اومد و جلوم وایستاد ...
رو به روم وایستاد و با دیدن قیافه ام گفت :
_چی به روز خودت آوردی الهام ؟؟
دستمو گذاشتم روی دسته صندلی و بلند شدم ...فکر میکنم نگاهم پر از نفرت بود وقتی به چشمهاش خیره شدم .
بعد از چند لحظه همه توانم رو جمع کردم توی دستم و کوبیدم تو صورت پارسا ... خودمم باورم نمیشد ولی انقدر
محکم زدم که صداش تو اتاق پیچید و صورتش کاملا برگشت به سمت مخالف... حتی دست خودمم درد گرفت !
دستشو گذاشت روی گونه اش و با لبخند نگام کرد ...
_زدنتم ملسه !
_بسه لطفا منو خر فرض نکن !
_این تاوان دوستی با نازی بود ؟
_کاش تاوان دادنت با یه سیلی تموم میشد ولی نمیشه !
_ چی تو رو انقدر عذاب میده ؟ اینکه من فقط با یه دختر توی یه مهمونی حرف زدم ؟
_حرف زدی ؟! فقط حرف زدی ؟؟
شونه هاش رو انداخت بالا و گفت :
_خوب آره ! میبینی که وقتی دیدم تو خوشت نیومد حتی از کارم اخراجش کردم که جلوی چشمت نباشه !
_شایدم من جلوی چشمش نباشم !