eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنهاترین امام...🥺💔 ای مداحان ای منبریون ای علماء شما را چه شده ؟! چرا حرفي از امام زمان نمي‌زنید؟ ای شیعیانِ امام زمان ارواحنافداه… ما را چه شده؟! مگر ندای مظلومیّت امام زمان ارواحنافداه به گوشمان نمی‌رسد چرا اجابت نمی‌کنیم؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 _وای مستانه ی ما رو ببین ... خوبی عمه ؟ همانطور که کنار ایوان ایستاده بودم ، سرم را با آن گونه های ملتهب پایین گرفتم : ـ بله ممنون . خانم جان غر زد : ـ چرا اینقدر دیر کردین ، صاحب مهمونی باید خودش زدتر از مهموناش برسه . ـ ترافیک بود مادر ... چکار کنیم . عمه این را که گفت و بعد بلند صدا زد : ـ آصف غذاها رو بیار . و رسما مهمانی از همان لحظه آغاز شد . همه سمت ایوان خانم جان آمدند و روی حصیر نشستند . فاصله ی من تا مهیار تنها یک متر بود و به خوبی می توانستم نگاهش کنم اما نگاهم را به استکان های کمر باریک خانم جان دوختم که پدر گفت : ـ حالا ما گرفتار بودیم ، شما چرا یه سر از ما نمی زدید ؟ عمه باز مهیار را بهانه کرد : ـ به جان شما داداش ، مهیار گیر پایان نامه اش بود ، برترین پایان نامه ی سال 70 شده بچه ام . خانم جان با ذوق گفت : ـ ای به قربان پسر گلم ... دیگه باید واسش دست بالا بزنید . و همین حرف خانم جان یکدفعه سکوت سنگینی حاکم کرد . آنقدر سنگین که هر کسی سرگرم چیزی شد . من سرگرم بازی با استکان چایی ام . پدر تسبیح شاه مقصودش را از جیبش در آورد و مادر گیر داده بود به بافت های تار و پود حصیر . عمه نگاهش در حیاط می چرخید و آقا آصف چایش را سر می کشید . مهیار هم خجالت زده ساکت بود که خانم جان باز این سکوت را شکست : ـ مهیار ... برو پسرم ، برو از ته باغ از همون درخته که همیشه سیب سرخ داره ، یه سبد واسه ما سیب بچین ببینم مرد شدی یا نه . مهیار بی چون و چرا برخاست . نگاه همه حتی من به سمت مهیار رفت که خانم جان ادامه داد : ـ تو هم بلند شو برو کمکش . یک لحظه نگاه خانم جان را روی خودم دیدم و از تعجب بلند پرسیدم : ـ من !! خانم جان با عصبانیتی الکی گفت : ـ نه ... پس من با این کمر پردردم ... بلند شو گفتم ... یه سبد از آشپزخونه بردار برو کمک مهیار . از همان لحظه قلبم پر تپش شد . ناچار دستور خانم جان را اطاعت کردم و سبدی برداشتم و همراهش رفتم . او جلوتر می رفت و من پشت سرش . ته حیاط خانم جان ، جایی بود که بین درختان بهار نارنج و سیب ، دیگر ردی یا صدایی از ایوان خانه و کسانی که روی ایوان نشسته اند باقی نمی ماند . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
『🥀』 آمَن يُجيبُ‌المُشتاق إذادعاهُ‌ويُعجَّل‌اللقاء :) ز پشت‌دربشنو نالہ‌هاے‌فاطمہ‌را بہ‌سوزسینہِ آن‌مادرِشهیده‌بیا💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حق داشت اگر تابوت بر شانہ هایش سنگینے میڪرد.. آخر علے(ع) تمام آرزوهایش را شبانہ بر دوش میڪشد😞💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌✨🕌 از خدا ميخوام 🙏 تو زندگيت فقط يكبار تو دو راهي بمونی اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌 كه ندوني جلو حسين(ع)💚 زانو بزنی🙏 يا عباس(ع)💚 ✨🙏 ✨🙏 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد دل بشڪستہ ز دسٺ تو عطا مےخواهد خستہ‌ام از همہ دنیا و گرفتارانش ڪرمے ڪن ڪه دلم مےخواهد ─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه فاطمیه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀 شیعیان رخت عزا بر تن کنید🏴 خانه شیرخدا غرق عزای ست⚫ (‌س‌‌)‌ 🥀 🕊🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_حالا امتحانی بوده یا همیشگی ؟ _چی ؟ _همین چادرت _من خیلی دوستش دارم ، نمی گم بهش عادت کردم چون واقعا بعضی وقت ها موقع بیرون اومدن یادم میره ! اما از وقتی که هر روز سرم کردم دیدم بر خلاف اونی که همیشه فکر می کردم دست و پا گیر نیست و منُ محدود نمی کنه فقط شده یه پوشش جدید که باعث میشه حس کنم موقر تر و محفوظ ترم فکر نکنم بتونم ازش دل بکنم _وقتی که بدون اجبار و خودجوش یه تصمیمی رو بگیری یعنی با اراده پیش رفتی .. وقتی هم که اراده بیاد وسط دیگه معلومه که موفق میشی موافقی ؟ _خوب آره ! کتش رو انداخت روی پاش و دست هاش رو بهم گره زد ، نگاهش چرخید سمت حوض ... بعد از چند لحظه گفت : _راستشُ بخوای منم با اراده پا پیش گذاشتم نه از روی اجبار منظورش رو نفهمیدم .. _منظورت چیه ؟ _یعنی اینکه دوست ندارم فکر کنی خواستگاری سوری بوده یا اینکه فقط به خواسته پدرم احترام گذاشتم البته شاید اگر دست من بود حالا حالا ها به تاخیر می افتاد چون یکم زیادی صبورم اما انگار حکمت بود که اون روز یه ناشناس نا خواسته حرف دل منُ پیش بکشه و بابا سریع تصمیم بگیره و قرار بذاره ! می دونی الهام ، دوست داشتن خیلی حس عجیبیه ... اگر از من بپرسی میگم با عشق فرق داره من و تو مادر پدرمون رو دوست داریم ، یعنی اینکه هیچ وقت نمی تونیم ازشون دل بکنیم ، کنار بذاریمشون ، یا حتی این دوست داشتنه کم رنگ شدنی نیست ! شاید یه جاهایی خودمون نا خواسته کم بذاریم ، اما واقعیت اینه که تو وجودمون همیشه و همیشه دوستشون داریم بدون هوس ، بدون ریا ، بدون هیچ حس بد دیگه ای ! اما وقتی عاشق میشی نمی تونی بفهمی که بین عشق و هوس تو وجودت چقدر فاصله است ، سخته ، شاید هر کسی که فکر میکنه عاشق شده اگر یکم بشینه و با خودش خلوت کنه ببینه عشقش پوچه .... من دلم می خواد اگر عشقیم بین ما باشه واقعی باشه جوری که حسش کنم ، بفهممش چیزی نگفتم و بازم منتظر شدم تا ادامه بده ... چشم هاش نگاهم رو غافلگیر کرد ، ... لبخندی زد و همونجوری که نگاهم می کرد با آرامش گفت : _از من بعیده انقدر رک حرف زدن ... اما ، دوستت دارم الهام دوست داشتنم هوس نیست ، پر از صداقته ، پر از یکرنگیِ ، پر از اراده است ...
Majid Bani Fatemeh - Agar To Madaram Nabodi.mp3
3.42M
اگه تو مادرم نبودی 🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمیه ها منم مثه بچه سیدها... 🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سخنرانی ویژه 🌸 هر چیزی ازخیرات در عالم ، به انسان برسه به واسطه ی حضرت زهراست... 👤 استاد عالی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام محمد خانی. قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5cc491254634f4bcf2f1922c_7401969494662496835.mp3
8.18M
💌 آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم، یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم! اگر هنوز چشم به محبت این و آن داریم؛ اگر هنوز بی‌مهری دیگران آزارمان می‌دهد؛ اگر هنوز نمی‌توانیم ببینیم و بگذریم ؛ 💥 یعنی ؛ هنوز از محبت مادر، سیراب نیستیم! چگونه می‌شود سیراب شد؟ "س" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 مهیار با یک پرش یک شاخه از درخت را گرفت و چند تا از سیب های سرخ را چید . چند تایی هم روی زمین افتاد . خم شد و سیب ها را جمع کرد و سمتم آمد . مقابلم که رسید ، سیب ها را درون سبد ریخت و آهسته گفت : ـ سلام مستانه خانم . آب شدم از طنین صدایش . سرم بالا آمد سمت نگاه او و لبخندم جان دار شد : ـ سلام . ـ سایه تون سنگین شده بود ... خبری از پسرک دوران بچگی نمی گرفتی !؟ ـ شما سرتون شلوغ بود ... گیر درس و امتحان بودید ... خانه ی خانم جان نمی اومدید ؟ نگاه سیاهش را لحظه ای پایین گرفت : _چند باری هم که اومدم شما نبودید . سکوت کردم . چون جوابی نداشتم . می گفتم خجالت می کشم از اینکه تو دانشجو شدی و من نه ... می گفتم پدرم مدام می گفت : " ـ دختر باید هزار تا هنر بلد باشه تا بره درس بخونه ؟ " آهی کشیدم و او باز سمت درخت سیب رفت و همانطور که باز سیب های درخت را میچید گفت : ـ میگم هنوزم آفتابه ی خونه ی خانم جون و حوض آب وسط حیاط یادگار روزای بچگی ما ، هست واسه کسایی که بخوان تلافی کنند . نمی دانم چرا این کنایه اش قلبم را رنجاند . فوری سبد سیب را زمین گذاشتم و گفتم : ـ فکر کنم دیگه سن و سال من ، سن و سال این حرفا و شوخی ها نیست ، شما هم اگه منظوری داری از این حرفت باید بگم که واقعا ازت انتظار نداشتم . چند قدمی به قصد قهر از او دور شدم که صدایش مرا میخکوب کرد : ـ مستانه ! ایستادم . پاهایم فرمان عقلم را برای رفتن ، نمی گرفت و من تحت تسخیر فرمان ایست او ایستاده بودم . ـ منظوری نداشتم ... همه ی این سال ها خاطراتمون رو مرور کردم فقط ... فقط خواستم یادآوری کنم ... فکر کردم اونقدری که برای من عزیزه ... برای تو هم عزیزه . پشتم به او بود که سمتم آمد . باز کنار شانه ام ایستاد . نگاهش روی صورتم سایه انداخت : ـ مستانه ! جواب ندادم . لال شدم انگار ... وقتی حتی صدایش مرا محو خاطرات می کرد چطور توقع جواب دادن از زبان قاصرم را داشت : ـ دلخور شدی ؟ هنوز جواب نداده بودم که گفت : ـ ببخشید ... می خوای مثل قبل تلافی کنی ؟ ... می خوای بری توی باغچه سبزیجات خانم جون و بعد همه رو لگد مال کنی و بگی کار مهیار بوده ! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀سلام صبحتون فاطمی🖤 روزتون متبرک به نگاه خدا🙏 امروزتون به نیکی و پراز عطر دعا🙏 روزتون را به شکرانه هرآنچه خدا داده آغاز کنید🙏 🥀الهی روزیتون فراوان و پر از‌ خیر و برکت باشه🥀 🥀تنتون سالم و دلتون پر از عشق و آرامش باشه🙏 🥀و به حق بانوی دوعالم حضرت فاطمه زهرا (س)🖤 حاجت روا بشید ان شاء الله 🙏 🥀روزتون پر خیر وبرکت ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که خدا صدای شما رونمیشنوه؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حضرت‌زهرا بہ امیرالمومنین مدام مےفرمود : روحے لروحکك الفـداء ابن عبارت پر از معناست.. یعنے : من نہ با اموالم نہ با جسمم ، بلکہ با روحم سِپَربلاےِ تو هستم..🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصد جانم کرده ای جانم فدای قصد تو (: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . دیگَر این دل تسلاّیـی ندارد آخر کسے نمےداند درون قلبِ علـی بر سرِ وداعـِ بآعشق دعواست🥀💔 . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سخت بود گفتنش اما باید می شنیدی ، چون حقت بود تا بدونی و تصمیم بگیری ، نمی دونم از کی این حس عجیب با وجودم گره خورد اما وقتی به خودم اومدم دیدم که انگار تو با دخترای دیگه فامیل یه فرق هایی داری ، می دونی که من همیشه سعی کردم به همه اطرافیانم احترام بذارم دوستشون داشته باشم و هر کاری از دستم بر میاد براشون بکنم .... اما خوب تو همیشه با من لج بودی مخصوصا وقتی مادرجون یا بزرگتر ها ازم تعریف می کردن همه یه طرف بودن تو اون طرف انگار چشم دیدنمُ نداشتی ، همین لج و لجبازی باعث شد تا فکرم مشغول بشه ... به اینکه چرا !؟ مگه من چیکار کردم که خوشایند تو نبوده ! خوب بهرحال تو دخترداییم بودی ، برام مهم بود بدونم چرا ساناز و سپیده همیشه هوام رو داشتن اما تو نه ! هر چی فکر کردم خوردم به در بسته ... آخرشم بیخیال شدم و به این نتیجه رسیدم که خوب تو اخلاقت فرق داره ... همین ! اما اشتباه کردم ! یه مدت که گذشت دیدم انگار عادت کردم به اینکه تو رو توی جبهه مخالف ببینم ، از اینکه در برابر تعریف های مادرجون فقط تو زبون درازی می کردی خوشم می اومد نمی دونم چجوری شد که این حس کوچیک کم کم شد یه احساس ! احساسی که خیلی وقت ها با عذاب وجدان همراه بود به خودم می گفتم حسام گناهت داره زیادی بزرگ میشه ! اما گوشم بدهکار نبود همه چیز مسکوت بود تا اینکه قرار شد مادرجون بره کربلا ، اون شب صدام زد پایین تا یکم کمکش کنم و ساک هاش رو از انباری بیارم بیرون بهم گفت : _حسام جان ، اگر زحمت تو نبود معلوم نبود من می تونستم برم زیارت یا نه ... دلم می خواد برات یه کاری کنم تا جبرا ن بشه بگو سوغاتی چی دوست داری تا بیارم عزیزم _این چه حرفیه مادرجون ! قسمتتون بوده من چیکاره ام ! در ضمن من فقط سلامتی خودتون رو می خوام و اینکه برام دعا کنید همین _مگه میشه دعات نکنم مادر ؟ به خدا میگم که ایشالا بختتُ باز کنه و یه دختر همه چی تموم بذاره سر راهت تا خوشبخت بشی خندیم و گفتم : _همه چی تموم یعنی چی ؟ _یعنی خانواده دار ، با ایمان ، خوشگل و نجیب ، مهربون به شوخی گفتم : _اگر همه اینها بود اما یه چیزش ناتموم بود چی ؟
. . هم دل را بردے هم عقل را چہ ڪردی‌ با‌ دنیای‌ من‌ سردار :) 💔 . . | حآج قاسم🕊 | 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم هر کجا باشید خدا با شماست « سوره حدید ، آیه ۵ » 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📎 قسمتی از دست‌نوشته شهید محمدرضا علیخانی🌷 بسیاری هستند که با دروغ و تهمت و بدبینی نسبت به رزمندگان و جانبازان و شهدا سخنان غلطی را بر زبان می‌آورند، پیغام ما به شما این است که اگر از روی نادانی این سخنان را بیان میکنید خداوند شما را هدایت کند، اما اگر از روی کینه و دشمنی با رزمندگان اسلام این تفکر را دارید، بدانید که در روز یومُ الحَشر، دشت‌های سوزان شلمچه و نیزارهای گمراه کننده هور و کوه‌های یخ زده کردستان گواه میدهند بر مظلومیت و شجاعت رزمندگان و مجاهدان فی‌ سَبیلِ اللَّه که فقط هدفشان الله بود و شما میمانید و شرمندگی و روسیاهی. یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ...‌ و امان از آن روزی ڪہ زمین شهادت می‌دهد و آن زمـــین خاکِ شلمچہ باشد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍓°°° Ꮺــــو قشنگترین‌سرگردونی‌اینه‌که‌میون‌گلزار شھدا‌بگردی‌دنبال‌رفیق‌شهیدت‌:')💚 ____•|🌻|•_____ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم خنده ام گرفت و او اینبار آهسته گفت : ـ کسی که این همه سال منتظر دیدنت بوده ، می تونه حالا با کنایه حرف بزنه ؟ سرم سمتش چرخید . نگاهش بیشتر از حرف هایش انگار صادق بود . آنقدر صادق که تمام حرف هایش را اثبات می کرد . من چقدر عاجز بودم از اینکه بتوانم نگاهم را یاحتی لبخند روی لبم را، از او بگیرم . همراه یک سبد سیب با طعم خاطره چیده شده بود ، برگشتیم به ایوان خانه ی خانم جان . هنوز از دو پله ی خانه بالا نیامده ، خانم جان گفت : ـ قربون دست هردوتون ، همون پای حوض ، سیب ها رو بشورید . اطاعت کردیم . مهیار سیب ها را درون حوض ریخت و من سبد در دست منتظر شدم که خانم جان گفت : ـ آفتابه هم داریم اگه به کارتون میاد . و همین کنایه ، صدای خنده ی عمه و آقا آصف ، حتی مادر و پدر را هم بلند کرد و مرا شرمنده و خجالت زده . چقدر شر و شیطان بودم که هنوز از یاد هیچ کسی نرفته بود . سیب ها شسته شد و اوامر خانم جان اجرا . عمه پیش دستی و چاقو گذاشته بود و مهیار سیب ها را تعارف کرد . همین که سهم هر کسی یک دانه شد ، خانم جان گفت : ـ تا جوابم را نگیرم هیچ کس سیب سرخ دسترنج حیاط منو نمی خوره . و بی مقدمه در مقابل من و مهیار پرسید : ـ ارجمند ... این دو تا جوون همو میخوان ... من الان می خوام واسه مهیارم ، دخترم را ازت خواستگاری کنم ... بله رو میگی یا نه ؟ عرق شرم از خجالت ، روی پیشانیم نشیت. مثل کوره ای از آتش شدم که هر چه می سوخت ، شعله هایش بیشتر زبانه می کشید . پدر با لحنی جدی جواب داد : ـ قربونت بشم خانم جون ... الان وقت این حرف ها نیست که ... مارو دعوت کردین شیرینی فارغ التحصیلی مهیار .... و خانم جان با جدیت گفت : ـ اختیار مهیار دست منه ... دختر تو میدی به مهیار من یا نه ؟ پدر لا اله الا الله گفت و مادر در عوض جواب داد : ـ عزیز الان که ... خانم جان زد روی کانال عصبانیت : ـ بابا مگه من چی می خوام از شما بله یا خیر ... مقدمات و تشریفاتش واسه بعده ، همین . سکوت حاکم شد . و عمه جعبه ای به خانم جان داد . جعبه ای کوچک براقی که کاملا مشخص بود داخلش چیست . خانم جان در جعبه را مقابل نگاه همه باز کرد و گرفت سمت من : ـ مستانه جان ... مهیار رو می خوای یا نه ؟ شکه شدم . لال شدم . فقط چشمانم در چشمان خانم جان بود که خانم جان ادامه داد : ـ مهیار تو رو میخواد ... خودش از من خواسته که تورو واسش خواستگاری کنم ... جوابت چیه دخترم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•