eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بهنام به حرفم گوش نکرد. او سفارش غذا داد و در حالیکه میز شام را می چید گفت : _بلند شو بیا یه چیزی بخور جون بگیری. نشستم پشت میز ناهارخوری چهار نفره ای که در کنج خانه ی ویلای اش نمای قشنگی داشت. چشمانم روی غذا و مخلفات ماند. با چنگال تکه ای از کباب را روی بشقابم گذاشتم که پرسید: _تا کی وقت داری برای تخلیه ی خونه؟ نگاهم تا صورتش بالا آمد. زیادی تو فکر افتاده بود. _مهم نیست. با جدیت تکرار کرد. _بهت میگم تا کی وقت داری واسه تخلیه ی خونه؟ _تا آخر همین ماه.... _یعنی دو هفته ی دیگه؟! سری تکان دادم و تکه ای از کبابم را به سر چنگالم زدم. _آره.... اخمی کرد. _اون وقت الان داری اینو به من میگی؟! _بهنام.... یه خاکی تو سرم می ریزم حالا... شامت رو بخور. کلافه و عصبی پف بلندی کشید: _واقعا شاهکاری تو.... رفتی خونه هم ببینی؟ _با کدوم پول؟.... تمام پول رهن خونه رو واسه مراسم مامان دادم... فقط باید تخلیه کنم . دهانش از تعجب باز ماند که عصبی صدایش را بلند کرد. _اینم الان میگی؟! _خب حالا مثلا الان می دونی، چکار می تونی برام انجام بدی؟ قاشق و چنگالش را با خشم پرت کرد درون بشقاب چینی. و همان صدای نازک برخورد لبه ی قاشق با بشقاب، تارهای نازک اعصابم را پاره کرد. _چرا همچین می کنی؟!... نترس، من همیشه از پس زندگیم بر اومدم.... هیچ وقت نذاشتم سربار تو باشم... حالا هم خودم می تونم از پسش بر بیام. بدجوری با نگاه تیزش داشت مرا خیره نگاه می‌کرد. آنقدر که من هم عصبی، قاشق و چنگالم را درون بشقاب رها کردم و گفتم : _باشه.... کوفتم کردی همین یه لقمه رو هم. و تا برخاستم فوری گفت : _باشه باشه.... بشین شامتو بخور.... بعدا حرف می‌زنیم. و من نه بخاطر شام.... شاید بخاطر راضی کردن بهنام و گرفتن آدرس رادمهر نشستم. لقمه ای خودش برایم گرفت و دستم داد. _بگیر.... حق با توئه.... تو همیشه مستقل بودی.... من ازت ممنونم واسه اون روزایی که هم به مادر می رسیدی و هم درس می خوندی.... اگه تو کنار مادر نبودی، من نمی تونستم مدرکم رو بگیرم.... ازت ممنونم باران. چشمانم فقط به صورتش خیره بود که لبخندی زد و باز ماهرانه بحث را عوض کرد. _کبابش چطوره؟ حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• چه قشنگ گفت :) شب‌دراز است‌‌و‌قلندر‌ بیدار ||🌿 ||🤞🏻 🕌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب برای من همیشه یاد آور تنهایی هایم بوده است. یاد آور مرور خاطرات تلخی که بعضی از آنها، هیچ کس جز خودم از آن خبر نداشت. حالم خوب بود. اما دلم بدجوری می خواست باز علت آن همه نفرت و انتقام را در گذشته ام کنکاش کنم. من می خواستم حتی خودم را قانع کنم که باید انتقام بگیرم تا آرام شوم. و این اقناع می‌توانست عذاب وجدانم را خاموش کند. من دختری مذهبی بودم. یادم می آید وقتی خیلی خیلی کوچک بودم.... وقتی مفهوم مادر و پدر را فهمیدم و صدا زدم.... و حتی وقتی فهمیدم پدرم فوت کرده است و من پدری ندارم!.... تمام احساساتم را وقف مادرم کردم. مادرم برای من همه چیز شد.... شد تمام زندگی ام.... شد تمام آرزوهایم.... یادم هست وقتی در دبستان، اولین بار انشا نوشتم، چه اتفاقی افتاد. « می خواهید در آینده چکاره شوید »... این موضوع انشا من بود و من نوشتم : « می خواهم مادرم را خوشحال کنم.... می‌خواهم کار کنم تا مادرم دیگر کار نکند.... مادر من تا دیر وقت کار می‌کند و کم می خوابد... من به او گفتم؛ کار نکند تا خسته نشود ولی گفت؛ اگر کار نکند، ما دیگر غذا نداریم.... گاهی مادرم آنقدر کار می‌کند که مریض می‌شود و نمی‌تواند کار کند و من برای اینکه مادرم کمتر کار کند، شب ها زود می خوابم تا غذا نخورم. » حتی یادم هست وقتی انشا را خواندم، نگاه خانم سجادی فر، معلم کلاس چهارم دبستان ما، به من تغییر کرد. از آن روز به بعد انگار مهربان‌تر شد.... گاهی زنگ تفریح مرا صدا می زد و یک لقمه ی نان و پنیر یا شامی به من می داد. گاهی هم برایم میوه یا خوراکی می خرید. اوایل نمی گرفتم. اما او آنقدر اصرار می‌کرد و بهانه می تراشید که قبول می کردم. شاید هم از همان خواندن همان انشا به بعد بود که مدرسه گاهی مرا بعد از تعطیل شدن کلاس ها و زنگ آخر نگه می‌داشت و ناظم و معلم پرورشی کلی برنج و حبوبات و بُن خرید از رفاه و بُن کفش و لباس به من می‌دادند. مادر هم انگار نمی پرسید این ها برای چی داده شده.... چون مقدار ارزاق و کمک ها به حدی نبود که بتوانیم راحت زندگی کنیم. سال ها گذشت.... من کنار سفره ی مادری که نانش را با پاک کردن سبزی و سرخ کردن آن و انداختن ترشی و.... به دست می آورد، بزرگ شدم. و با گذشت زمان این سوال برایم پر رنگ شد، که پدرم چطور آدمی بود و چطور فوت کرد؟ حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ یادم می آید وقتی برای اولین بار این سوال را پرسیدم، مادر آهی کشید که قلبم از شدت غم، گرفت. داشت طبق معمول سبزی پاک می‌کرد که جوابم را داد: _ما وضع مالی خوبی داشتیم.... پدرت چند تا شرکت داشت.... حتی کارگر داشتیم و من دست به سیاه و سفید نمی زدم..... و این جا بود که باز آه غليظی کشید. _اما.... عموت نذاشت.... آنقدر بزرگ شده بودم که بپرسم چرا؟ و مادر جواب داد: _بابات وضع مالیش خیلی بهتر از عموت بود.... کلی شرکت داشت و توی تجارت کارش گرفته بود اما عموت سرش کلاهی گذاشت که همه ی ثروتش رو از چنگش درآورد.... پدرت هم از غصه دق کرد.... بعد از فوت پدرت، مجبور شدم خونه و وسایلش رو بابت بدهی طلبای اون بدم و این طوری شد که شما توی تنهایی و بی پدری به دنیا اومدید. هنوز باور نداشتم که برادری بتواند همچین بلایی سر زندگی برادرش بیاورد. _چطور آخه؟.... مگه میشه برادر آدم همچین بلایی سر آدم بیاره. مادر آه غلیظی کشید. _حسادت مادر..... حسادت آدم رو دیوونه میکنه..... _یعنی الان تمام شرکت های بابای من.... دست عموئه؟! مادر سکوت کرد. دیگر نگفت و می‌دانستم پرسشم بیهوده خواهد بود. زیرا تمام سختی زندگی که ، بدون پدری که حمایتش چتر خانواده اش باشد را به خوبی حس کرده بودم. من و بهنام زود بزرگ شدیم. ما حتی بچگی هم نکردیم.... یادم هست از همان دوران دبستان، وقتی بهنام از مدرسه به خانه می آمد، مشق هایش را تند و تند می‌نوشت و می رفت بقالی سر کوچه شاگرد آقا ناصر میشد تا در عوض کمک به او تا آخر شب، کمی قند یا شکر، تخم مرغ یا ماست و پنیر بگیرد. و من.... از همان دوران بچگی، با همان دستان کوچکی که به اندازه کف دستان مادرم بود، سبزی پاک می کردم. ما یاد گرفتیم در سخت ترین شرایط، مرد باشیم! گاهی حتی مادرم با سوزن لحاف دوزی، کفش هایمان را وصله می‌کرد.... لباس هایمان را باز و باز و باز ترمیم می‌کرد و گاهی آنقدر و سال به سال لباس نمی خردیم که یا بُنی از مدرسه برای خرید لباس داده می‌شد یا از طرف مسجد محله کمکی برایمان جمع..... من و بهنام خیلی زودتر از سن مان فهمیده شدیم.... و این را مدیون سختی روزگار بودیم. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
عنایت امام زمان(عج) - حجت الاسلام محرابیان.mp3
5.27M
•• 🎧 (:♥️ 🥺 عنایـت‌امام زمــان[عج] • حجت‌الاسلام‌محرابیـان🎙 🕌🚩 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صبح شده بود. و من شبی را در ویلای اشرافی برادرم گذراندم که دلم از مرور خاطرات گذشته ام خون بود. هنوز به نظرم انتقام لازم بود. گرچه آن زندگی اشرافی، حق زحمات بهنام بود اما وقتی یادم می آمد که من و مادر چه سختی هایی را از بهنام مخفی کردیم تا او بتواند با خیال آسوده درس بخواند و به اینجا برسد، می دیدم که من هنوز حقم را از این زندگی نامرد نگرفته ام. دست و صورتم را که شستم، از اتاق بیرون آمدم. بهنام زودتر از من بیدار شده بود انگار و این از سر و صدایی که از سالن می آمد، پیدا بود. _سلام.... حالت چطوره امروز؟ نگاهم به تلاش او برای چیدن سفره بود و عجب زحمتی هم کشیده بود. نان تازه و خامه و عسل و تخم مرغ! نشستم پشت میز که لیوان چایی ام را کنار دستم گذاشت. _یعنی من تا الان واسه رامش میز صبحانه نچیدما.... ببین دیگه چقدر تو رو دوست دارم. اولین لبخند آن روز، به لبم آمد. _اینکه شما برادر فوق العاده ای هستی، شکی درش نیست. تا خواستم لقمه ای برای خودم بگیرم، یک لقمه بدستم داد و گفت : _خامه از ماست بندی خریدم ها. _ممنون.... راضی به این همه زحمت شما نیستم. _ببین تا یه خونه برات پیدا کنم همین جا بمون. نگاهم در چشمانش ماند. _دیگه چی؟!.... همین مونده رامش یه روز با دوستاش بیاد اینجا و منو ببینه. _نترس تا آخر ماه کلی کار داره، نمیاد.... تازه هم بخواد بیاد اول به من میگه و من بهت خبر میدم. _بهنام.... من از پس زندگی خودم برمیام.... تو به زندگی خودت برس. ناگهان صدایش بالا رفت. _چطور از پس زندگیت بر میای؟!.... پول اجاره خونه ات رو چطور در میاری الان؟! فقط نگاهش کردم. بدون هیچ تفکر یا قصد خاصی و او فورا کف دستش را بالا آورد. _ببخشید.... از دیشب تا الان رفتم تو فکر تو.... _تو کاری به من نداشته باش.... منو به رادمهر معرفی کن. _باز داری روی مخ من میری ها.... دست از سر زندگی رادمهر بردار. _بر نمی دارم بهنام.... اینو یادت باشه. جرعه ای از چایم را نوشیدم و گفتم: _بابت زحمتی هم که کشیدی ممنون.... اما قضیه ی رادمهر فرق داره. کلافه دستی به صورتش کشید و ناگهان باز عصبانی شد. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿...........
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
[باید مثلِ چمرانِ‌ عزیز با رنج برخورد کرد؛🌱] وقتی که گفت: ای درد اگر تو نماینده ی خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم، تورا در آغوش میکشم و هیچ گاه شکایت نمی کنم ...:) •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•