eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظاریعنۍ‌خودسازۍ‌براۍ‌ظهور‌آقــا^^🌸! 『صاحبُنـا🌿』 • . ➺🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دنیای خواب چقدر لذت بخش است! انگار از همه ی عالم و همه ی آدم هایش، یکدفعه کنده می شوی.... می روی تا عالم دیگری که گاهی آدم های رنگ سیاهش هم سفید می شوند. تا لنگ ظهر خوابیدم. خستگی ام برطرف شد اما سرم بدجوری از این خواب بی موقع سنگین شد! همین که از خواب بیدار شدم، بوی خوش غذای مادر مستم کرد. با همان ظاهر آشفته سمت آشپزخانه رفتم. _به به... ساعت خواب! _داری چکار می کنی شما؟.... مگه دکتر نگفته استراحت کنی؟! نگاهش با مهربانی سمتم آمد. _کاری نمی کنم مادر.... باران حسابی تنبلم کرده.... کلی غذای نیمه آماده و آماده گرفته که دیگه لازم نباشه غذا بپزم. _خودش کجاست پس؟ _الاناست که بیاد.... دیشب خونه ی دوستش بوده... دیدم این بچه همش داره درس می خونه و کار می کنه و تفریحی نداره... اجازه دادم بعضی وقتا خونه دوستش بمونه. _دوستشو شما می شناسی؟ سوالم لبخندی به لب مادر گذاشت. _دوستشو نه... ولی دخترمو می شناسم... دوستای بد نداره.... حتما شرایط دوستش جوری هست که باران حساس من، اونجا تونسته بمونه.... ولی یه چیزایی هم بهم گفت.... گفته دوستش اهل شهرستانه و واسه اینکه دانشگاه تهران قبول شده، خونه کرایه کرده ... گفت وضع مالیش خوبه و خونه ی بزرگی کرایه کرده و یکی دوتا از بچه های دانشگاه رو هم که خوابگاه نداشتن، جا داده. فکرم یه کوچولو درگیر شد که صدای در حیاط آمد. _خود حلال زاده اش هم اومد. مادر گفت و چنگال میان دستش که برای سرخ کردن بادمجان ها توی دستش مانده بود را روی پیش دستی گذاشت و به استقبال باران رفت. بادمجون های سرخ کرده ی دست مادر، بدجوری داشتند چشمک می زدند! یک تکه نان لواش برداشتم و رفتم سراغ یکی از بادمجان ها که صدای باران آمد . _مامان... _سلام عزیزم.... یه شب نبودی ها ولی اندازه یه عمر دلم برات تنگ شده! _حالم.... حالم بده. دستم با همان چنگال میانش، بالای سر بادمجان ها خشک شد. مکث کردم روی همان جمله ی « حالم بده » ای که از باران شنیدم که یکدفعه مادر جیغ کشید. _بهنام! چنگال را انداختم و دویدم. مادر کنار در ورودی خانه زانو زده بود و باران در آغوشش از حال رفته بود. _چی شده این؟! مادر با نگرانی گفت : _نمی دونم.... گفت حالم بده و از حال رفت! _چیزی نیست شما نگران نشو واسه قلبت خوب نیست.... احتمالا قند خونش افتاده.... و باز دویدم و برگشتم سمت آشپزخانه تا یک لیوان آب قند بیاورم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با آنکه مادر را آرام کردم اما خودم بیشتر از حتی مادر، نگران باران شدم! این اواخر حال و هوای بدی داشت. مدام می گفت از خستگی است. حق که داشت..... از صبح بعد از نماز تا 12 شب بیدار بود. نماز می خواند و کمی درس.... نزدیک های طلوع آفتاب می رفت شرکت و بعد از شرکت هم می رفت با دوستانش درس می خواند. دلم می‌خواست آنقدر پول در بیاورم که نخواهد دیگر کار کند. اما هنوز نه دستم آنقدر پر شده بود که او کار نکند و نه قرض و بدهی هایمان اجازه می داد. لیوان آب قند را بردم و به دست مادر دادم. بالای سر باران ایستاده بودم. مادر آب قند را آرام آرام به خورد باران داد و من خم شدم، شانه های نحیفش را مالش دادم. _باران جان.... باران! کمی طول کشید که به زحمت پلک زد. و به سختی گفت : _خو.... بم.... مادر با همان کلمه ی دو بخشی بلند گریست. _الهی مادرت بمیره... چرا این جوری شدی تو؟! با همان جمله ی اول مادر، من اعتراض کردم. _عه!... یعنی چی این حرفا؟!... این یه کم فشارش افتاده... طوری نشده که.... نگاه باران روی صورت مادر زوم شد و صدای خفیفی از او شنیده شد. _خدا.... نکنه.... خوبم. _بلند شو باران جان.... بیا ببرمت یه کم رو تخت من، تو اتاق دراز بکش. و مادر سر بلند کرد و مرا نگاه. فوری با دستور چشمی مادر، زیر بازوی باران را گرفتم و او را بلند کردم. مادر فوری با ليوان آب قند میان دستش سمت آشپزخانه رفت و من در حالیکه او را سمت اتاق می بردم پرسیدم: _چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ _حالم خوب بود... نمی دونم یه دفعه چی شد! لبه ی تخت نشاندمش و به صورت بی رنگ و رویش نگاه کردم. بی حال روی تخت دراز کشید و گفت : _بهنام... پتوی مادرو بنداز روم.... سردمه. و همان موقع لرز خفیفی بر تنش نشست. فوری پتو را رویش کشیدم و باز با نگرانی خیره اش شدم. _می خوای بریم دکتر؟ _نه.... خسته ام.... بخوابم خوب می شم. و همان چند کلمه را گفت و خوابید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب شد! ما ناهار خوردیم اما باران از خواب بیدار نشد که نشد. دلم بدجوری شور می زد و اما به خاطر قلب مادر خوب توانستم چیزی بروز ندهم. مادر هم اصراری برای بیدار شدن باران نداشت. می‌گفت هر قدر بیشتر بخوابد حتما حالش بهتر می شود. اما من..... گاهی دور از چشم مادر برمی خاستم و بالای سرش می ایستادم. حتی نفس هایش را چک می کردم و خیالم باز راحت می شد و تنها دلشوره ی کمی از نگرانی هایم باقی می ماند. باران تنها خواهر دوقلوی من نبود... تمام زندگی من، بعد از مادر، باران بود. آنقدر که در خیالاتم همیشه این خیال را می پروراندم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم.... باید کسی شبیه باران باشد.... نه از نظر قیافه و ظاهر... از نظر اخلاق، مهربان و صمیمی و فداکار.... از نظر ایمان، محجبه و با حیا و متانت... از نظر مقاومت و صبر و امید... بی همتا شاید! مادر همیشه می گفت « باران، چیاکویِ من است ».... اوایل نمی دانستم یعنی چی، اما بعدها فهمیدم چیاکو به زبان کُردی یعنی کوه کوچک! مادر علت این نامگذاری را هم گفته بود.... می گفت، زمانی که من و باران را باردار بوده، هنوز نمی دانسته که ما دو قلو هستیم.... درست بعد از فوت پدر و فراری شدن مادر از دست طلبکارها و بالا کشیدن مال و اموال پدر توسط عمو.... به یک گوشه ی شهر فراری شده بود. می گفت با فروش یک النگو پول کرایه ی یک اتاق از یک خانه را جور کرد و در آن اتاق، که مال یک پیرزن تنها بود، ساکن شد. آنجا بود که پیرزن صاحب‌خانه به او گفته بود که، « تو پسر می زایی... برایش اسم انتخاب کن » و مادر اسم چیاکو را انتخاب کرده بود. تا روز زایمان فرا رسید و مادر تنها با کمک همان پیرزن، در خانه زایمان کرد. خیلی بامزه همیشه تعريف می کرد که وقتی باران به دنیا آمد، وقتی دیدم دختر است تمام امیدم برای گذاشتن نام چیاکو به باد رفت! اما پیرزن صاحب خانه گفته بود؛ اشکالی نداره، چیاکو رو روی دخترت بذار.... مثل خیلی از اِسمایی که هم دخترونه است و هم پسرونه. و جالب تر اینکه مادر قبول کرده بود تا اینکه درست ده ، پانزده دقیقه بعد از تولد باران، دوباره درد زایمانش می گیرد و من متولد می شوم! همیشه خودش با خنده این قسمت خاطراتش را تعریف می کرد که : امیدم به کل ناامید شد.... نمی شد که روی یکی چیاکو بذارم و رو دومی هیچی؟! .... دو تا رو هم که نمی شد چیاکو گذاشت... این بود که کلا منصرف شدم.... صاحب خونه همون موقع به من گفت؛ داره بارون میاد اسم دخترت رو بذار باران. و مادر خیلی آن لحظه از شنیدن این اسم ذوق زده شده بود. تا اسم باران را چند باری سر زبان آورد، نام من هم پشت بندش به ذهنش خطور کرد. همیشه من و باران به شوخی به مادر می گفتیم: پس کلا ما رو تصادفی اسم گذاشتی ها! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بالاخره باران بیدار شد و دل من از آن همه دلشوره خلاص. _خوبی؟ نگاهش با لبخند کمرنگی روی صورتم آمد. _تو خوبی؟.... مامان گفت کار پیدا کردی! _آره.... اینا رو ول کن الان.... می خوای بریم دکتر یا نه؟ و مادر در حالیکه با یه کاسه ی کوچک کاچی می آمد، میان حرف من و باران گفت : _اول اینو بخور جون بگیری.... همش کار... درس... کار... درس. باران با همان لبخند بی رنگی که هنوز نشان از بی حالی اش داشت، کاسه ی کاچی را گرفت و گفت : _وای مامان!.... تو رو خدا بشین.... تو باید استراحت کنی نه من. _من الان حالم از شما دوتا بهتره.... بخور ببینم. باران یک قاشق از کاچی را به دهان گذاشت و گفت : _چقدر خوشمزه است. _نوش جونت..... جون تو تنت نمونده با این همه کار.... خودم از فردا باز سفارش سبزی می گیرم تا.... و با همان جمله ی « سفارش می گیرم » صدای اعتراض من و باران بلند شد. _مامان! و من با اخم فوری گفتم : _اصلا..... مگه بهنام مُرده باشه.... کار پیدا کردم که شما بشینی خونه و خانومی کنی.... من از پس همه تون بر میام. و باران باز با لبخند بی رنگش نگاهم کرد. _قربونت برم داداش من..... حالا از کارت بگو. _راننده شدم.... راننده ی یه شرکت خصوصی و با کلاس... کار خوبیه... درآمد خوبی هم داره. _خدا رو شکر.... _تو هم بچسب به درست دختر.... من خرج درستو می دم. باران بی صدا خندید. _همچین می گی بچسب به درست دختر انگار یه ده سالی از من بزرگتری! _مرد بودن مهمه نه سن و سال.... من مرد خونه ام، خرجی خونه پای منه. نگاه باران رنگ غم گرفت. کف دستش را زد روی جناق سینه اش و آرام زمزمه کرد: _قربون داداشم برم که مرد شده.... ولی شرمنده ام.... من باید برم سرکار.... وام و بدهی دارم نمی شه. _من وامتو می دم.... _نمی شه بهنام جان.... تو کرایه خونه و خرج خونه و خرج دانشگاهت رو بده همون بسه. راست می‌گفت، درد که یکی دوتا نبود! _قول بده پس وامتو تسویه کردی نری. باران نامحسوس با چشم و اَبرو به مادر اشاره کرد و گفت : _چشم حالا..... و مادر باز گفت : _حالا چرا نمی ذارید من کار کنم؟!.... من که حالم خوبه. اخمی کردم و نگاهش. _دیگه نشنوم... شما دیگه بازنشست شدی.... خودم نوکرتم عزیزم. و مادر با لبخند ملیحی نگاهم کرد. _آقایی پسرم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 حاج قاسم یه فرقی با بقیه داشت! حتی با هم‌رزماش، که به اینجا رسوندش... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙پادکست/ کاری می‌کنم از همه ناامید بشی، حاج آقا مجتبی تهرانی 📲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 •🎑• ‌اَللھُم‌َّلااَجِدُمِن‌دونِڪ‌َمُلتَحَدـاً خدایـا‌جزتوپناه‌گاهی‌نـدارم♥️(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
. گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاھ بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره تا ڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ،‌‌ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ ! . ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه، ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداࢪھ🌿..! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام عزیزان همراه بنده به امیکرون مبتلا شده ام و متاسفانه به همین دلیل این هفته پارتگذاری های رمان کمی نامرتب شد. پوزش میطلبم. دعا بفرمایید که بتوانم باز قلم بدست بگیرم و ادامه ی داستان را بنویسم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ چند روزی گذشت. بعد از تحويل دادن رامش به خانواده اش، پیامکی با شماره ای ناشناس که حدس می زدم، شماره ی عمو باشد، برایم آمد که : « لازم نیست چند روزی بیای دنبال رامش.... رامش هم حال خوبی نداره... هر وقت خواستم خبرت می کنم » و دیگر خبری نشد که نشد. بدجوری تو ذوقم خورده بود. اینکه کلی پیش مادر و باران، پُز کارم را دادم و آخرش چند روز فقط سرکار رفتم! تا چند روزی چسبیدم فقط به مسافر کشی اما فکر عمو و انتقامی که نشد بگیرم داشت کلافه ام می کرد. دیگر از رفتن به خانه ی عمو ناامید شده بودم که بالاخره پیامی آمد. « سلام جناب فرهمند.... فردا برای بردن رامش به شرکت حتما تشریف بیارید.» کلی از خواندن همین پیام ساده ذوق کردم و دوباره امیدوار شدم. انگار نخی نامرئی داشت باز مرا سمت خانه ی عمو می کشید تا برسم به آن روزی که حق خودم و باران و مادر را از عمو بگیرم. فردای همان روزی که پیامک ناشناس برایم آمد، صبح راس ساعت 8 دم در خانه عمو بودم. ماشینم را کنار خانه پارک کردم و زنگ در خانه را زدم. در، بی هیچ حرفی که از آیفون شنیده شود، باز شد. وارد حیاط شدم که در ورودی خانه ی عمو را نیمه باز دیدم و کمی بعد، زن عمو در چهارچوب در ظاهر گشت. و من هنوز در بین راهی که از میان محوطه ی چمن کاری شده ی حیاط می گذشت بودم که رامش هم از در خانه بیرون آمد. قیافه اش افسرده بود اما اثری از ضرب و شتم توی صورتش دیده نمی شد. جلوی دو پله ی کوتاه خانه که رسیدم، رامش آهسته و بی سلام از کنارم گذشت و مرا متعجب کرد که زن عمو آهسته گفت : _سلام پسرم.... حالش خوب نیست.... یه امروز هواشو داشته باش.... هر از گاهی به اتاقش تو شرکت سر بزن.... نمی دونم چرا امروز خیلی دلم شور می زنه... رفتارای خودشم مشکوکه. _سلام.... خیالتون راحت، مراقبم. _برید به سلامت. برگشتم سمت رامش که کنار باغچه ی حیاط منتظرم ایستاده بود. جلو رفتم و مقابلش ایستادم. دقیق نگاهش کردم. یا مرا کلا ندید یا اصلا توجهی به من نداشت! _سلام... شما خوبید؟ سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. چنان غمی در نگاهش بود که دلم برایش سوخت. پوزخندی زد که برای من، بی دلیل بود. و همچنان که مقابل من ایستاده بود، دستش را سمتم دراز کرد و سوئیچ ماشین را سمتم گرفت. و من در یک لحظه اشکی که روی گونه اش غلتید را به وضوح دیدم. حالم خیلی بد شد.... نمی دانم این همه غم اثر تربیت نادرست عمو بود یا شدت تنبیهی که حتما لحاظ شده بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌: 📿 ٺا خدا و براټ ننوٻسہ آرزوش نمیڪنے 🌱 :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
!! دیدین چقد خبر شهادت سردار غیرمنتظره و یهویی بود؟ ظهورم همینطوره یهو میگن مولاتون اومد..!!♥️🕊 •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سوار ماشین رامش شدم. او هم صندلی عقب نشست. گاهی از درون آینه ی وسط ماشین نگاهش می کردم که چطور غمگین است و گاهی اشکی از چشمانش می چکد و با دستمال کاغذی آن را پاک می کند. نمی‌دانم چرا اشکانش داشت قلبم را شرحه شرحه می کرد! مگر تنبیه عمو چقدر سخت و طاقت فرسا بود که حال او هنوز بعد از گذشت چند روز، بهتر نشده بود؟! ناچار طاقت آن همه سکوتش را نیاوردم و برای باز کردن سر صحبت گفتم : _آهنگ بذارم؟ جوابی که نداد هیچ.... حتی نگاهم نکرد. کمی گذشت تا دوباره از درون آینه ی وسط نگاهش کردم و گفتم : _می گم پدرتون اون شب کتکتون که نزد؟ سرش را کج کرده بود سمت پنجره و نگاهش به بیرون بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد. بالاخره به شرکت رسیدیم. ماشین رامش را گوشه ی خیابان پارک کردم و همراهش از ماشین پیاده شدم. حتی نگفت کجا؟! و من هم همراهش وارد شرکت شدم. جواب سلام هیچ کس را نداد و یک‌راست وارد اتاقش شد. نگاه منشی شرکتش با این حرکت رامش و آن سکوت و آن چهره ی افسرده، در شوک فرو رفت. جلو رفتم و بی مقدمه گفتم : _من محافظ شخصی خانم فرداد هستم.... باید مراقبشون باشم.... اینجا می شینم و هر چند دقیقه یه سر به اتاقشون می زنم. _باشه جناب.... مشکلی نیست... بفرمایید. روی یکی از صندلی های کنار میز مشتری نشستم و مجله ی روی میز جلوی پایم را برداشتم و ورق زدم. اما نمی دانم چرا چشمانم هم به جای عکس های جذاب مجله، تصویر زن عمو را می‌دید، آن لحظه که گفت؛ لطفا امروز خیلی مراقبش باشید.... نمی دونم چرا دلم امروز خیلی شور می زنه.... خودشم البته خیلی مشکوکه. و همان موقع مجله را انداختم روی میز و با قدم هایی آهسته تا نزدیک در اتاق رفتم. آهسته سرم را کمی به در نزدیک کردم و با این حرکت، نگاه کنجکاو منشی را برای خودم خریدم. _طوری شده جناب؟.... خانم فرداد حالشون خوبه؟ بی توجه به سوال منشی، در اتاق را گشودم و نگاهی به درون اتاق انداختم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پشت میزش نشسته بود و داشت کارش را می کرد که با سرکی که بی اجازه، من به درون اتاقش کشیده بودم، با اخم گفت : _چیه؟!.... هنوز نمی دونی باید برای ورود به اتاق یه خانم در بزنی. ناچار گفتم: _ببخشید فقط..... نگذاشت حرفم را بزنم و خودش گفت : _فقط چی؟!.... مامانم بهت گفته امروز زیادی مراقبم باشی؟!.... خب حق داره... مادره.... نمی شه گولش زد. و بعد خودنویسش را یک لحظه از روی کاغذ زیر دستش بلند کرد و کاغذ زیر دستش را تا زد. _بیا بگیرش.... چند قدمی جلو رفتم که اخمی توی صورتش ظاهر شد و خم شد روی میز. درد داشت انگار! _شما خوبید؟ سر بلند کرد و در حالیکه هنوز صورتش از دردی که در وجودش بود، مچاله شده بود، جوابم را داد: _شما؟!.... یادمه وقتی منو داشتی برمی گردوندی ، تو صدام می کردی که! سکوت کردم و او ایستاد. صندلی اش را به عقب هل داد و میزش را دور زد. با همان کاغذ تا شده ای که هنوز میان انگشتان دستش بود. _بیا دیگه.... بگیرش. _این چیه؟! _سواد مگه نداری؟.... بخون. دست دراز کردم و کاغذ را گرفتم. مقابل نگاهش که بدجوری، طرح غم به خود گرفته بود، نامه را باز کردم و خواندم. _سلام.... در حالی این نامه رو نوشتم که صبح زود، قبل از رفتن به شرکت، همون موقعی که مامان تا دم در آشپزخانه دنبالم آمد و به من شک کرده بود، تصمیم خودم را گرفتم برای خوردن 10 عدد قرص لورازپام..... سرم بالا آمد. با تعجب نگاهش کردم. _قرص خوردی؟! لبخند تلخی زد و قدمی در اتاق برداشت. _دیگه این زندگی رو نمی خوام.... هیچ چیش رو نمی خوام..... می خوام بمیرم تا.... و نشنیدم تا چی... چنان فریادی کشیدم : __یکی بیاد اینجا. که منشی شرکت، سراسیمه و بدون در زدن وارد اتاق شد. _بله؟ _زنگ بزن اورژانس.... همین حالا. و منشی متعجب به من و رامش نگاه کرد. _چرا؟! وقت توضیح نبود.... تنها بلندتر ، با اخم پر جذبه تر ، و نگاهی نافذتر گفتم : _بهت می گم زنگ بزن زود باش. چشمی گفت و دوید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم رفت سمت رامش. لبخند تلخی کنج لبانش جا داد. _الان باز می خوای نقش ناجی منو بازی کنی؟.... دیره.... و درست همان لحظه، از درد، صورتش جمع شد. آخ بلندی کشید و تا کمر مقابلم دولا. اما صدایش هنوز شنيده می شد. _می بینی؟.... قرصا.... اثر کرده. و ناگهان مقابل نگاه ترسیده ی من، زانوانش شکست و تا شد. دو زانو افتاد کف اتاق و با یک عق زدن بلند و پر صدا، خون بالا آورد. رنگ از رخم پرید. یعنی در واقع روح از بدنم رفت! همان دو قدم فاصله ی بینمان را دویدم. _دیوونه ی روانی.... تو مگه مغز خر خوردی که واسه خاطر اون پسره ی عوضی، خودتو به کشتن میدی؟ سر بلند کرد. میان اون جوی خونی که از دهانش جاری بود، باز هم لبخند زد. زهر لبخندش، مثل تیزی چاقویی، قلبم را خراشید. _من واسه خاطر اون قرص نخوردم..... من می خوام..... پیرهن مشکیمو تن بابام کنم. چشمانم از تعجب، گرد شد. انگار زمان در همان نقطه ایست کرد! رامش هم مثل من، دل خوشی از عمو نداشت! من هنوز ثانیه ها را در ساعت صفر می دیدم و متوقف از هر گذری که رامش با همان لبخند چشم بست و مقابلم، پخش زمین شد. اینجا بود که دوباره زمان به تونل گذر خودش بازگشت. بی اراده فریاد زدم باز . _یکی بیاد..... و در اتاق باز شد. منشی شرکت این بار با دیدن رامش، جیغ کشید. _وای خدای من!.... چی شده؟ _زنگ زدی اورژانس؟ _بله زنگ زدم. _پس چرا نیومدن؟ _نمی دونم. وقت نبود. سوئیچ ماشین رامش را داشتم و تصمیمم را در کسری از صدم ثانیه گرفتم. _کمک کن ببریمش. _کجا؟ از این همه اَبلهی فریاد زدم. _بیمارستان دیگه. به سختی رامش را تا ماشین بردیم. او را روی صندلی جلو نشاندیم و من با بدترین نوع رانندگی، راندم. شاید اگر به هوش بود، حتم داشتم دیگر ماشینش را دستم نمی دهد. اما با همان طرز وحشتناک رانندگی، در کمتر از ده دقیقه او را به نزدیک ترین بیمارستان اطراف شرکت رساندم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
تو دنیای مجازی هیچ پسری برای ازدواج یا عشق، با دختر آشنا نمیشه شاید بتونه علاقه مند بشه اما عاشق نمیتونه بشه و بلکه فقط یک حس زودگذره پس مراقب باش ارزش نداره حیا و نجابتت رو ببری زیر سوال یادت باشه طرز حرف زدنت نوع استیکردادنت نوع مطلب فرستادنت دل هیچ پسری رو نلرزونه حواست باشه اون عکسهایی که با مدل ها و ژست های مختلف میذاری رو پروفایلت دل هیچ دخترخانومی رو بعضی دخترها ممکنه همان دوستت دارمه، اولت را باور کنن و دل بدهند. . . یادت باشد که شکسته شدن را خدا میشنود قلب دختر مثل ،نمیچسبه بچسبه کنده نمیشه کنده هم بشه دیگه نمیچسبه حواست باشد چه عکسی برای پروفایلت انتخاب میکنی از اون دخترا هایی باش که میگن قلبــم مثل قبرم جای یه نفره نه از اون دخترایی که میگن بابای بعضی ها پیش بسوی بعدی ها اصلا میدونی که دختر باید اولین مرد زندگیش باشه . . آخریشم آن دختری که تو فضای مجازی دل میده اگه یه عکس پروفایل بهتر از تو ببینه میره سمتش پس مراقب باش. خواهرم غرور مردی رو نشکن زینب وار زندگی کن☺️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشسته بودم روی صندلی کنار اتاق اورژانس، و با سوئیچ ماشین در دستم بازی می کردم. خسته و کلافه، سر بلند کردم و پشت سرم را تکیه به دیوار زدم. 30 دقیقه ای بود که رامش را به بیمارستان رسانده بودم و به زنعمو زنگ زده. اما نه هنوز خبری از دکتر رامش بود و نه خبری از زنعمو. سوئیچ ماشين را در جیب شلوارم فرو بردم و طول راهرو را طی کردم. بیمارستان خصوصی بود و بخش اورژانس خلوت..... چند قدمی که از ورودی اورژانس دور شدم، صدای قدم هایی را شنیدم. _شما همراه همون خانمی هستید که قرص خورده بود؟ فوری چرخیدم سمت صدا. _بله.... بله... حالش چطوره؟ مردی میان سال با روپوش سفید مقابلم بود. دو دستش در جیب های بزرگ روپوشش بود که جواب داد: _خب خدا خیلی بهش رحم کرده که معده اش خونریزی کرده و زهر دارو ها رو بالا آورده.... ما معده اش رو شستشو دادیم،.... امشب اما باید اینجا بستری بشه.... باید به خاطر کنترل اثر داروها روی بدنش، تحت نظر باشه.... زنگ بزنید لطفا به خانواده اش اطلاع بدید تا فرم پذیرش رو پر کنند.... با اجازتون. دکتر از کنارم رد شد و من تنها با یک نفس آزاد شده از سینه ی تنگم، آهسته زمزمه کردم. _ممنون..... و نگاهم باز به در ورودی بیمارستان خیره شد. باید زنعمو تا آن لحظه، حتما عمو را هم خبر کرده باشد. دوباره نشستم روی صندلی پشت در اتاق اورژانس که گوشی ام زنگ خورد. شماره ی زن عمو بود که فوری جواب دادم. _الو..... آقا بهنام.... شما کجایی؟ _سلام.... من پشت در اورژانس هستم.... از در توی کوچه اومدم. صدای نگران زن عمو در گوشم پیچید. _حال رامش چطوره؟ _دکترش گفت خوبه..... ولی باید تحت نظر باشه.... شاید یکی دو روز. _یه دقیقه بیایید من نمی دونم شما کجایی.... دارم میام... سمت کوچه. _اومدم. گفتم و همراه قطع کردن تماس، سمت در خروجی دویدم. با نزدیک شدن به در شیشه ای سالن، چشم الکترونیکی در، مرا گرفت و درها از هم باز شد. روی پله ی اول ایستادم و اطراف را پاییدم. زن عمو را دیدم از دور می دوید سمت در ورودی بیمارستان و عمو.... با همان اخم های جدی اش، همراهش. و من هر بار عمو را می دیدم باز یادم می آمد که باید انتقام زجرهای مادرم را بگیرم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پنجه ی دستم بی اراده مشت شد. هنوز یادم نرفته بود که برای انتقام، وارد زندگی عمو شدم و راننده ی رامش! روی همان پله ی جلوی ورودی اورژانس ایستاده بودم که زن عمو، دوان دوان خودش را به من رساند. _کجاست پسرم؟ _تو اورژانس بستریه.... باید کارهای اداری و حسابداریش انجام بشه تا بره تو بخش بستری بشه. زن عمو با بغض پرسید : _می شه ببینمش؟ _فکر کنم بشه.... برید تو اورژانس بهتون میگن. زن عمو از مقابلم گذشت و من نگاهم قسمت عمو شد. انگار نه انگار که دخترش دست به خودکشی زده! با قدم هایی آرام خودش را به من رساند. مقابلم که رسید، نگاه تیز چشمانش در چشمانم جا گرفت. مثل خودش نگاهش کردم که دستی روی شانه ام زد و آهسته گفت : _ممنونم پسرم..... به خاطر رامش خیلی تو زحمت افتادی. با این کلامش، نگاه تیزم را از چشمانش گرفتم و سر به زیر شدم. _کاری نکردم..... او هم وارد اورژانس شد و من همراه نفس عمیقی، سعی کردم برای چند دقيقه ای هم شده، کینه ها را از یاد ببرم. برگشتم و پشت در اورژانس ایستادم. طولی نکشید که عمو و زن عمو در حالیکه داشتند با دکتر رامش صحبت می کردند، وارد سالن انتظار شدند. _من به این آقا هم گفتم، فعلا خدا بهش رحم کرده و از مرگ نجات پیدا کرده اما قطعا اون همه قرص یه اثری هم داره.... واسه همین باید چند روزی تحت نظر باشه. دکتر گفت و با یه « ببخشید » از عمو و زن عمو جدا شد. با رفتن دکتر نگاه عمو و زن عمو سمت من آمد. زن عمو گریست و عمو کلافه دستی به صورتش کشید. _خیلی خیلی ازت ممنونم بهنام جان.... به خدا اگه تو نبودی شاید الان رامش من..... زنده نبود. زن عمو این را گفت و بلندتر گریست. _کاری نکردم خانم فرداد.... نفرمائید.... ان شاء الله حالش خوب می شه، نگرانش نباشید. با این حرف زن عمو، آرام گرفت و اشکانش را پاک کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب شده بود و من هنوز در بیمارستان بودم. رامش بستری شد و دکتر می گفت هنوز حالش به درجه ای از ثبات نرسیده که بتوان گفت، خطر برطرف شده. همین حرف دکتر، عمو و زن عمو را در بیمارستان نگه داشته بود. بالاخره حول و حوش ساعت 9 شب بود که مادر به گوشی ام زنگ زد و اتفاق عجیب دیگری رخ داد! _الو بهنام.... ساعت 9 شب شده... آخه تو کجایی؟! _سلام.... من کارم یه جا گیره.... میام... شما شامتون رو بخورید. تا این را گفتم، نگاه زن عمو سمتم چرخید. _بدید من از مادرتون تشکر کنم. فوری از جا برخاستم و در حالیکه سمت انتهای راهرو می‌رفتم گفتم : _فعلا نمی تونم بیشتر صحبت کنم، باشه؟ .... شما شامت رو بخور من میام. تماس را قطع کردم و برگشتم سمت زن عمو که نگاهش روی صورتم مانده بود. _مادرت بود؟ _بله.... _برو پسرم.... کاری نیست.... من و پدرش هستیم. _نه می مونم شاید لازم شد. و همان موقع عمو از روی صندلی انتظار توی سالن بیمارستان برخاست. انگار تمام مدتی که سکوت کرده بود، داشت حرفهای من و زن عمو را تحلیل می کرد. همین که مقابلم قد کشید، دستش را روی شانه ام انداخت و مرا کشید سمت در خروجی. _برو پسرم.... ما حالا حالاها اینجاییم..... _فردا چی؟.... نیام؟ ایستاد. سرش را کمی بالا آورد و در حینی که متفکرانه دنبال راه حلی بود گفت : _باید فعلا واسه شرکت رامش دنبال یه معاون خوب باشم تا.... و همانجا.... درست در همان نقطه ی حرف تا، گیر کرد. نگاهش را سمتم بلند کرد و سرش را کمی کج. _تو گفتی تحصیلاتت چی بود؟ _مدیریت بازرگانی هستم.... دو ترم دیگه از درسم مونده. _مدیریت بازرگانی! _بله.... سری تکان و زمزمه کرد. _عجب..... چه اتفاقی!.... و نفسش را یکسره فوت کرد. _ببین پسرم.... فعلا حال رامش خوب نیست.... تازه از بیمارستان هم مرخص بشه باید ببرمش پیش یه دکتر روانپزشکی، چیزی که بتونه فکر اون پسره ی چلغوز رو از سرش بندازه.... شرکتش خیلی وقته که رو روال نیست.... منم خودم اونقدر مشغولم که به کارای شرکت اون نمی رسم.... توی این چند روزه هم دیدم که چقدر خوب تونستی به رامش کمک کنی.... و بهت اعتماد پیدا کردم.... هم خاله کوکب سفارشت کرده و هم خواهرزاده اش هستی.... تحصیلاتت هم به درد کار شرکت می خوره.... می خوام یه چند وقت تو رو مدیر شرکت رامش کنم.... حقوق و مزایای خوبی بهت می دم.... نمی خوام شرکتش بیشتر از این ضرر کنه.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شاید گوش هایم هم تعجب کردند از شنیدن حرف عمو! من!!!.... مدیر شرکت رامش شوم؟؟!! فقط چند روز بود که راننده ی رامش شده بودم! ولی همان فرار رامش و تعقیب شبانه ی او، شاید هم بازگرداندن رامش به خانه، اعتماد عمو را جلب کرد. اصلا همین که خودم را خواهرزاده ی خاله کوکب معرفی کرده بودم. یا شاید هم خاله کوکب، زیادی از من تعریف کرده بود. همه ی اینها به اضافه ی کم عقلی رامش، نتيجه اش شد این که من به چشم کسی چون عمو بیایم. جناب ستایش فرداد.... عموی بنده.... به کسی که تشنه ی انتقام از او و خاندانش بود، پیشنهاد داد که مدیر شرکت دخترش شود! و عجب فرصت نابی! مگر می شد چشم پوشی کنم از این فرصت ناب؟! لبخند کنج لبم را کور کردم و رو به عمو گفتم: _شما لطف دارید به بنده ولی..... می ترسم که.... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. _نترس.... جوون لایقی هستی.... جربزه ات رو خیلی زود به من ثابت کردی.... کمکت می کنم... هر کاری خواستی انجام بدی، از من اجازه می گیری.... این مدیریت موقتیه..... تا رامش رو به راه بشه فقط.... قبوله؟ هنوز سکوت کرده بودم که عمو دست راسش را سمتم دراز کرد. _قبول کن.... اگه از کارت راضی باشم، وقتی رامش، حالش بهتر شد، تو رو معاون شرکتش می کنم.... چون به نظر من، مدیریت یه کار مردونه است. _چی بگم.... نمی خوام خدای نکرده به شرکتتون ضرر بزنم. _چه ضرری!.... تو بدون اجازه ی من هیچ کاری نمی کنی.... حواسم بهت هست.... نگران نباش. شوق درونم را به سختی مهار کردم و گفتم : _اجازه بدید لااقل تا فردا فکر کنم. _باشه... فکر کن.... اما فردا رو امتحانی بیا.... یه دست کت و شلوار شیک بپوش و یه فردا رو مدیریت کن ببین می تونی از پسش بر بیای یا نه. سکوتم را که دید باز پرسید : _کت و شلوار داری؟ _بله.... از خود شرکت مخصوص خانم فرداد، یکی بهم دادن. _آهان... خوبه... همون رو بپوش.... فردا راس ساعت 7 صبح بیا دنبالم.... باهات تا شرکت میام. و باز دستش را جلو گرفت. این بار با او دست دادم. حتی از تماس گرمای دستش هم رج به رج رنج های مادرم، جلوی چشمم زنده شد. فوری دستم را پس کشیدم و گفتم: _با اجازه ی شما. و با قدم های بلندی که می خواستم مرا زودتر از او دور کند، سمت درهای انتهای سالن پیش رفتم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تمام طول راه تا خانه را تو فکر بودم. یه حس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود که نه توصیف می شد و نه شناسایی! اصلا خودم هم نمی دانستم چه حالی دارم. از طرفی از این اعتماد جلب شده، خوشحال بودم و از طرف دیگر، داشتم وجدانم را به پیشگاه دادگاه عدل خداوند، پیشاپیش، به محاکمه می کشاندم. چه حس و حال بدی بود! به خانه رسیدم. دیر وقت بود. خسته کلید انداختم و در حیاط را باز کردم و هنوز در را نبسته، زیر نور کم چراغ حیاط، مادر را پای پله ی آخر بالکن دیدم. _سلام.... شما بیداری؟ _بیدار نباشم؟.... تو نیستی، باران نیست.... خب دلم پوسید تو این خونه..... نفسم گره خورد به همه ی غم های تلمبار شده ی روی قلبم. شاید جایی بین دنده های سینه ام، نفسم گرفت. من دنبال انتقام و گرفتن حقم بودم و باران دنبال دادن قرض های عمل مادر! در را پشت سرم بستم و همراه یک نفس بلند گفتم: _حالا باران کجاست؟ _خونه ی دوستش.... می گه فردا نمی دونم چیز دارن باید درس بخونه. _چیز؟! _چه می دونم از همینایی که معنیش می شه امتحان دیگه. نیمچه لبخندی به لبم آمد. _کوییز منظورتونه؟! _ها... همینی که می گی. _ رفته خونه ی کدوم دوستش حالا؟ _نمی دونم... یکی که جدیدا باهاش دوست شده و باهم درس می خونن. اخمی از شنیدن این حرف مادر، بین ابروانم جا خوش کرد. _شما چرا گذاشتی بره؟.... اصلا طرفو می شناسی؟ _یعنی چی آخه؟!.... دخترم بزرگ شده.... نمی شه زندونیش کنم که. چرخیدم سمت مادر و کلافه یک دست به کمر زدم. _زندونی نکن ولی لااقل بهش اجازه نده خونه ی مردم بمونه... امتحان داره که داره... اصلا فدای سر خودش و شما و من... بذار بیافته.... واسه چی به اسم امتحان میره خونه ی مردم.... _بهنام!.... بچه ام عاقله، خودش می تونه هوای خودشو داشته باشه. حرصم گرفت. انگار مادر من، اصلا در آن شهر و روزگار، زندگی نکرده بود. _عزیز دلم آخه دختر عاقل شما زیادی خوشگلم هست.... باید نگران این ویژگیش هم باشی خب. _سخت می گیری بهنام... خود باران حواسش هست... حالا ساعت ۱۱ شب اینقدر به من و باران گیر نده... بیا یه لقمه شام بهت بدم. همراه مادر وارد خانه شدم. دو لقمه نان و پنیر و سبزی خوردم و خستگی را بهانه ی خواب. اما مگر خوابم می آمد.... صدای عمو توی گوشم بود و به هیچ طریقی فکرم از خیال پیشنهاد عمو پاک نمی شد. « نمی خوام شرکتش بیشتر از این ضرر کنه.... حقوق و مزایای خوبی بهت می دم ». ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️