eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شاید گوش هایم هم تعجب کردند از شنیدن حرف عمو! من!!!.... مدیر شرکت رامش شوم؟؟!! فقط چند روز بود که راننده ی رامش شده بودم! ولی همان فرار رامش و تعقیب شبانه ی او، شاید هم بازگرداندن رامش به خانه، اعتماد عمو را جلب کرد. اصلا همین که خودم را خواهرزاده ی خاله کوکب معرفی کرده بودم. یا شاید هم خاله کوکب، زیادی از من تعریف کرده بود. همه ی اینها به اضافه ی کم عقلی رامش، نتيجه اش شد این که من به چشم کسی چون عمو بیایم. جناب ستایش فرداد.... عموی بنده.... به کسی که تشنه ی انتقام از او و خاندانش بود، پیشنهاد داد که مدیر شرکت دخترش شود! و عجب فرصت نابی! مگر می شد چشم پوشی کنم از این فرصت ناب؟! لبخند کنج لبم را کور کردم و رو به عمو گفتم: _شما لطف دارید به بنده ولی..... می ترسم که.... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. _نترس.... جوون لایقی هستی.... جربزه ات رو خیلی زود به من ثابت کردی.... کمکت می کنم... هر کاری خواستی انجام بدی، از من اجازه می گیری.... این مدیریت موقتیه..... تا رامش رو به راه بشه فقط.... قبوله؟ هنوز سکوت کرده بودم که عمو دست راسش را سمتم دراز کرد. _قبول کن.... اگه از کارت راضی باشم، وقتی رامش، حالش بهتر شد، تو رو معاون شرکتش می کنم.... چون به نظر من، مدیریت یه کار مردونه است. _چی بگم.... نمی خوام خدای نکرده به شرکتتون ضرر بزنم. _چه ضرری!.... تو بدون اجازه ی من هیچ کاری نمی کنی.... حواسم بهت هست.... نگران نباش. شوق درونم را به سختی مهار کردم و گفتم : _اجازه بدید لااقل تا فردا فکر کنم. _باشه... فکر کن.... اما فردا رو امتحانی بیا.... یه دست کت و شلوار شیک بپوش و یه فردا رو مدیریت کن ببین می تونی از پسش بر بیای یا نه. سکوتم را که دید باز پرسید : _کت و شلوار داری؟ _بله.... از خود شرکت مخصوص خانم فرداد، یکی بهم دادن. _آهان... خوبه... همون رو بپوش.... فردا راس ساعت 7 صبح بیا دنبالم.... باهات تا شرکت میام. و باز دستش را جلو گرفت. این بار با او دست دادم. حتی از تماس گرمای دستش هم رج به رج رنج های مادرم، جلوی چشمم زنده شد. فوری دستم را پس کشیدم و گفتم: _با اجازه ی شما. و با قدم های بلندی که می خواستم مرا زودتر از او دور کند، سمت درهای انتهای سالن پیش رفتم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تمام طول راه تا خانه را تو فکر بودم. یه حس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود که نه توصیف می شد و نه شناسایی! اصلا خودم هم نمی دانستم چه حالی دارم. از طرفی از این اعتماد جلب شده، خوشحال بودم و از طرف دیگر، داشتم وجدانم را به پیشگاه دادگاه عدل خداوند، پیشاپیش، به محاکمه می کشاندم. چه حس و حال بدی بود! به خانه رسیدم. دیر وقت بود. خسته کلید انداختم و در حیاط را باز کردم و هنوز در را نبسته، زیر نور کم چراغ حیاط، مادر را پای پله ی آخر بالکن دیدم. _سلام.... شما بیداری؟ _بیدار نباشم؟.... تو نیستی، باران نیست.... خب دلم پوسید تو این خونه..... نفسم گره خورد به همه ی غم های تلمبار شده ی روی قلبم. شاید جایی بین دنده های سینه ام، نفسم گرفت. من دنبال انتقام و گرفتن حقم بودم و باران دنبال دادن قرض های عمل مادر! در را پشت سرم بستم و همراه یک نفس بلند گفتم: _حالا باران کجاست؟ _خونه ی دوستش.... می گه فردا نمی دونم چیز دارن باید درس بخونه. _چیز؟! _چه می دونم از همینایی که معنیش می شه امتحان دیگه. نیمچه لبخندی به لبم آمد. _کوییز منظورتونه؟! _ها... همینی که می گی. _ رفته خونه ی کدوم دوستش حالا؟ _نمی دونم... یکی که جدیدا باهاش دوست شده و باهم درس می خونن. اخمی از شنیدن این حرف مادر، بین ابروانم جا خوش کرد. _شما چرا گذاشتی بره؟.... اصلا طرفو می شناسی؟ _یعنی چی آخه؟!.... دخترم بزرگ شده.... نمی شه زندونیش کنم که. چرخیدم سمت مادر و کلافه یک دست به کمر زدم. _زندونی نکن ولی لااقل بهش اجازه نده خونه ی مردم بمونه... امتحان داره که داره... اصلا فدای سر خودش و شما و من... بذار بیافته.... واسه چی به اسم امتحان میره خونه ی مردم.... _بهنام!.... بچه ام عاقله، خودش می تونه هوای خودشو داشته باشه. حرصم گرفت. انگار مادر من، اصلا در آن شهر و روزگار، زندگی نکرده بود. _عزیز دلم آخه دختر عاقل شما زیادی خوشگلم هست.... باید نگران این ویژگیش هم باشی خب. _سخت می گیری بهنام... خود باران حواسش هست... حالا ساعت ۱۱ شب اینقدر به من و باران گیر نده... بیا یه لقمه شام بهت بدم. همراه مادر وارد خانه شدم. دو لقمه نان و پنیر و سبزی خوردم و خستگی را بهانه ی خواب. اما مگر خوابم می آمد.... صدای عمو توی گوشم بود و به هیچ طریقی فکرم از خیال پیشنهاد عمو پاک نمی شد. « نمی خوام شرکتش بیشتر از این ضرر کنه.... حقوق و مزایای خوبی بهت می دم ». ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تو خیالم پیشنهاد عمو را آنقدر بالا و پایین کردم که خوابم برد. خسته ی یک روز دویدن توی بیمارستان بودم، تا حدی که گذر زمان برایم، در پشت پرده ی چشمانم گم شد و خوابم عمیق. از شدت فکر و خیال و مشغله کاری، حتی خوابم هم آشفته بود. پر از درگیری و فرار و ترس و دعوا.... عین واقعیت روزهای زندگی ام. صبح روز بعد، از اذان صبحی که مادر بیدارم کرد، دیگر خواب به چشمانم نیامد. همین که روی رختخواب پهن شده ای که رویش دراز کشیده بودم، نشستم، گفتم : _باران اومد؟ _نه.... تا ظهر از خونه ی دوستش میاد. _بهش بگید دیگه شب خونه ی دوستش نمونه.... خوشم نمیاد. _تو واسه باران جوش نزن.... بلند شو نمازت رو بخون. نمازم را خواندم که مادر سفره صبحانه را چید. _چه خبره امروز؟... الان صبحانه بخوریم؟! _خودت گفتی فردا باید زود بری.... خب منم دیدم هر روز ساعت 7 از خونه می رفتی گفتم امروز 6 میری حتما. دیدم راست می‌گوید. عمو گفته بود ساعت 7 صبح دنبالش بروم، خانه ی ما تا خانه ی عمو هم یک‌ساعتی فاصله داشت.... خب پس مادر راست می گفت. خندیدم و چنگی به موهایم زدم. _ببخشید دیگه گیج شدم از بس سرم شلوغه. مادر با خنده ای لیوان چایم را مقابلم گذاشت و گفت : _خب حق داری.... سرتو شلوغ کردی دیگه فکر صبحانه و ناهار و شامت نیستی.... اصلا همین دیروز که دیر اومدی خونه چی خوردی ناهار؟ ذهنم تا تک تک جزئیات خاطرات دیروز، پر کشید..... به خاطر درگیری بیمارستان و کارهای بستری رامش، فقط یک کیک و ساندیس خورده بودم. اما مگر جرات داشتم به مادر حرفی بزنم. تنها گفتم : _حق با شماست... سرم شلوغه. _حالا صبحونتو بخور.... چند لقمه ای خوردم و چایم را سر کشیدم. سراغ کت و شلواری که رامش از شرکت خودش برایم تهیه کرده بود، رفتم. تیپ جنجالی ام را زدم و موهایم را هول هولکی با ژل و سشوار کمی تاب دادم به سمت بالا. از عطری که باران برای تولدم خریده بود، کمی دور تا دور گردنم زدم و از اتاق بیرون آمدم. مادر با دیدنم برخاست و با ذوق گفت : _قربونت برم الهی.... ماشاالله چه شاخ شمشادی شدی!.... الهی یه روز یه مهندس پولدار بشی مادر. خنده ام گرفت. _من قربونت برم الهی مادر جون.... ولی من صدسالم بشه، مهندس نمی شم... چون مدیریت می خونم نه مهندسی. و مادر با خنده گفت : _قربونت برم... پس الهی مدیر یه شرکت پولدار بشی. و از دعای مادر چه حال عجیبی به من دست داد. انگار کسی همزمان با دعای پر شوق و شور و از ته دل مادر، در عمق وجودم فریاد کشید : ان شاء الله.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نمی دانم دقیق چطور بگویم که چه حالی داشتم. تلاطمی از شور و شوق و نگرانی و هیجان و اضطراب و ترس! این همه احساس متناقض چگونه در وجودم به یکباره شور گرفت؟! تا خود خانه ی عمو از ترسی که بی جهت داشتم زیر لب ذکر می گفتم. گاهی آیه الکرسی می خواندم و گاهی صلوات می فرستادم و گاهی هم حتی مصمم می شدم که قید همه چیز را بزنم و اعتراف کنم که من از پس مدیریت شرکت رامش، بر نمی آیم. وقتی ماشینم را کنار در خانه ی عمو پارک کردم، همان جا کنار ماشین، تکیه به کاپوت، باز دچار همان تلاطم احساسات متناقض شدم و همان موقع درهای پارکینگ خانه باز شد. عمو با آن هیوندای سفید شاسی بلندش از خانه بیرون آمد و درست لبه ی پل خروجی جلوی درب پارکینگ توقف کرد. مرا دید و پنجره ی سمت خودش را پایین داد. _آفرین بهت.... ازت خوشم اومده.... پسر منظمی هستی.... از کی اینجایی؟ جلو رفتم و مقابل پنجره ی نیمه پایین ماشینش ایستادم. _سلام.... یه نیم ساعتی میشه. ابرویی بالا انداخت. _خوشم اومده ازت.... این نظم و انضباط کاریت از همون جلسه ی اول مشخص شد.... وقتی رامش با سپهر فرار کرد، تو هیچ تقصیری نداشتی اما خودت رو ملزم کردی و رفتی حتی آدرس خونه ی سپهر رو پیدا کردی.... افتادی دنبالشو و قبل از حتی پیگیری پلیس یا حتی خود من یا مادرش، اونو برگردوندی.... _ولی من با اجازتون اومدم که بگم.... نمی تونم پیشنهاد سخاوتمندانه ی شما رو قبول کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه جدی عمو روی صورتم آمد. _دیروز که بهت گفتم نگران نباش.... _اصلا بحث نگرانی نیست.... من فکر می کنم نمی تونم و از عهده ی من خارجه.... عمو پوزخندی تحویلم داد و سرش را از من برگرداند. _حالا بیا بشین کارت دارم. اطاعت کردم و سوار ماشینش شدم. به راه افتاد. چند دقیقه ای سکوت کرده بودیم. اما بالاخره خودش فاتح این شکست شد. _ببین.... یه چیزی می گم آویزه ی گوشت کن.... توی این دنیا.... هیچ کی به اندازه ی مادرت، خریدار نازت نیست.... زیادی بخوای ناز کنی، همه فکر می کنن داری طاقچه بالا می ذاری.... تازه مفهوم کلام عمو را گرفتم و نیم تنه ام سمتش چرخید. _نه راستش..... صدایش را کمی بلند کرد. _اینقدر نه تو کار نیار.... من دارم بهت می گم تو می تونی، باید فقط بگی چشم و لاغیر.... مفهوم بود؟ ناچار جواب دادم: _بله.... _چه عجب!..... فکر کردی من همین جوری عاشق تیپ و هیکلت شدم که گفتم مدیر موقت شرکت دخترم بشی؟!.... من بیشتر از چهل ساله که مدیریت می کنم.... حالا از چشم و ابروی طرف هم می خونم که می تونه مدیر بشه یا نه.... بعد تو هی رو حرف من حرف میاری و واسه ی من ناز می کنی؟!.... فکر کردی کی هستی واقعا. پنجه ام را مشت کردم تا سکوت کنم و لبانم را دوختم تا مبادا جوابش را بدهم و بگویم: _من لنگه ی خودتم.... خون خودت تو رگ های منه.... لعنتی، من برادر زاده ات هستم و می خوام مجبور نشم که حق خودم و مادرم رو از شرکت دخترت بردارم.... ولی حیف..... حیف که اینو نمی دونی... باشه... خودت خواستی پام رو یه قدم جلوتر بذارم.... خودت منو راه دادی.... خودت راهو واسم باز کردی.... خودت خواستی که من.... حقمو ازت بگیرم. تا خود شرکت رامش، عمو حرف زد و از سابقه ی کاری خودش گفت و من تمام مدت، انگشتان دستم را جمع کردم و کف دستم فشردم تا لال بمانم. سکوت کردم تا رسیدیم. ماشین عمو وارد پارکینگ اختصاصی شرکت شد و همین که از ماشین پیاده شد، نگهبان پارکینگ با او سلام و علیک گرمی کرد. _سلام جناب فرداد.... خیلی خوش آمدید قربان. _سلام.... یه ده دقیقه دیگه درای پارکینگ رو ببند و بیا بالا توی اتاق من. _چشم قربان. همراه عمو راه افتادم و وارد شرکت شدم. همه او را می‌شناختند و با او سلام علیک می کردند که وارد اتاق مدیریت شد و بی معطلی گوشی تلفن روی میز رامش را برداشت. _تا ده دقیقه ی دیگه همه اتاق من باشند. همین جمله را گفت و گوشی را گذاشت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
شهراگرجای‌ماندن‌بودکه هامی‌ماندند،نه‌آنکه‌روی‌ خاک‌های‌فکه‌معراج‌برای‌خودشان‌بسازند! درس‌و‌دانشگاه‌اگرقراربود‌ رفاه‌و‌سعادت‌بدهدکه‌ های‌کت‌و‌شلواری‌،دانشگاه‌برکلی کالیفرنیارارهانمی‌کردندتالباس‌چریکی‌ بپوشندودرکوچه‌پس‌کوچہ‌های‌کردستان ردمنافقین‌بزنند! کُرسی‌اگرارزش‌داشت هاآن‌رارهانمی‌کرند تابہ‌پروازدرآیند؛ دنیااگرلیاقت‌ماندن‌داشت‌که مانمی‌رفت... دل‌به‌چه‌می‌بندیم؟ دنبال‌چه‌می‌دویم؟ نه‌که‌اینها‌بدباشد،نه‌!همه‌اش‌خوب! همه‌اش‌نوش‌جان‌آنها‌که‌طالبش‌هستند، امابایدپی‌عقیده‌دوید، بایدجنگید! بایدزنده‌ماند‌برای‌هدفی‌که‌فنا‌دراوراه‌ندارد ⏰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو با قدم هایی محکم و مقتدر سمت میز رامش رفت. نگاهش را در اتاق چرخاند و گفت : _هیچی براش کم نذاشتم.... با اونکه هیچی از مدیریت بلد نبود و علاقه هم نداشت اما یکی از شرکت هامو بهش دادم تا سرش رو گرم کنم... کلی ضرر بهم زد با مدیریت افتضاحش ولی هیچ اعتراضی نکردم.... اما انگار همه ی این محبتای منو نه تنها ندید بلکه متهمم کرد به بی توجهی! عمو سری تکان داد و نگاهم کرد باز. _دیگه وقتشه که شرکت رو بدم به یه آدم معتبر و قابل اعتماد..... وقتشه منم فکر ضرر و زیان شرکتم باشم..... تا کی باید این شرکت به خاطر رامش و تفکرات بچگانه اش، ضرر کنه؟ سکوت کرده بودم و فقط نگاهش می کردم. چند قدمی در اتاق زد و بعد باز ایستاد. درست مقابل من. _ازت خوشم اومده.... چاپلوسی بلد نیستی.... همین که از دیروز تا الان، صد دفعه بهم گفتی از قبول کردن کار مدیریت این شرکت می‌ترسی، یعنی دروغگو نیستی.... به هر کی این پیشنهاد رو داده بودم، دست و پام رو غرق بوسه می کرد و کلی از خودش تعریف می کرد که چنان می کنه و بهمان می کنه اما تو.... همش داری می گی می ترسی نتونی از پس مدیریت بر بیای.... همین ترست چیز خوبیه.... وقتی از چیزی می ترسی بیشتر مراقبی که مبادا خطا کنی.... یه گواهی از دانشگاهت برام بیار و کپی شناسنامه و کارت ملی.... باز کارت ملی و شناسنامه! باز همان سند حقیقتی که داشتم پنهانش می کردم. _راستش گواهی رو براتون میارم اما شناسنامه و کارت ملی ام رو واسه وام گرو گذاشتم چون ضامن نداشتم... یه کم طول می کشه از گرو درش بیارم. _باشه همون گواهی رو بیار.... تا بعد. و همان وقت بود که چند ضربه به در خورد. در روی پاشنه چرخید و آرام باز شد. از منشی شرکت گرفته تا نگهبان پارکینگ و کارمندان شرکت.... همه پشت در بودند. _جناب فرداد... فرمودید همه رو بیارم اتاق شما. _بیایید تو..... و جمعیتی حدود 30 نفر وارد اتاق شد. آنقدر که اتاق بزرگ مدیریت را پر کرد. _خوب گوش کنید ببینید چی می گم.... دخترم کسالت داره و تا چند وقت نمی تونه بیاد شرکت... این شرکت رو موقت می‌سپارم به جناب فرهمند.... باهاش همکاری کنید تا بتونه کارش رو درست انجام بده..... خانم گرگانی شما اطلاعات مربوط به خرید و فروش ها رو بهشون بدید و آقای رسائی، شما هم اطلاعات مربوط به بازار و تبلیغات و غیره..... کمکشون کنید.... ببینم چکار می کنید... اگه بتونید شرکت رو دوباره روبه راه کنید، به همتون پاداش می دم..... حرف جناب فرهمند حرف منه.... ایشون واسه ی کارهاش از من اجازه می گیره پس نبینم و نفهمم که کسی روی حرف ایشون حرف بزنه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسودھ خاطر باش کہ خدا هیچ غمۍ را در دل تو نگہ نخواهد داشت^^💙! 🔖 ↳⋮❥⸽‹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
42.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداکند از قافله عشق جا نمانیم اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)❤️ 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو رفت و من ماندم و کلی دغدغه، فکر و خیال و یک شرکت معتبر با کلی کار مدیریتی. لعنت به من.... آخه من کی مدیر بودم که این دفعه دومم باشه؟.... نفس پری کشیدم و سر از روی میز مدیریتم برداشتم. کی فکرش را می کرد که من!.... منی که یک روز به عنوان راننده ی رامش وارد این اتاق شدم حالا بشوم مدیر موقت شرکت! با افکار ضد و نقضیم در جدال بودم که صدای ظریف چند ضربه به در اتاق، مرا از شر همه ی افکارم، برای لحظاتی، خلاص کرد. _بله.... در باز شد.... آقای رسائی بود. _ببخشید اومدم طبق دستور جناب فرداد، تبلیغات شرکت و لیست سفارشات رو بهتون بدم. _بفرمایید.... جلو آمد و برگه های میان دستش را روی میزم گذاشت. _این لیست سفارشات ما.... این موجودی ما.... و این هم تبلیغات ما. نفسم را چند ثانیه ای در سینه حبس کردم. _چرا اینقدر تبلیغات شما کمه!؟ _خانم فرداد زیاد برای تبلیغات هزینه نمی کردن. _لیست محصولات شرکت رو می خوام. _بله الان می رم براتون میارم.... با اجازه. بعد از رفتن رسائی، نگاهم را از برگه ها گرفتم و قبل از آمدن آقای رسائی، گوشی تلفن روی میزم را برداشتم.... قبل از هر چیز باید اول یه فکری به حال شناسنامه و کارت ملی و گواهی دانشگاهم می کردم.... و هیچ کسی در این زمینه سراغ نداشتم جز عارف. شماره اش را آخرین بار برای گرفتن جزوه درسی گرفته بودم و او هم چندان از برخوردم راضی نبود. سر سنگین بودم و خیلی خشک با او رفتار کردم اما وقتی دیدم چند نفر از بچه های دانشگاه برای خرید پایان نامه پیشش می آیند، فهمیدم که دستش تو چه کاری است! گرچه هیچ ازش خوشم نمی آمد اما انگار گذر پوست به دباغ خونه افتاده بود. تلفن همراهش را گرفتم که چند تا بوق خورد و بالاخره صدایش آمد که... _الو... _سلام.... من بهنامم. _علیک.... بهنام یادم نمیاد. _بابا همونی که اومدم ازت جزوه بگیرم.... درس آمار.... کلاس استاد بردیا.... _آها..... چطوری پسر؟.... کجایی پس؟ دو جلسه تو کلاسا ندیدمت. _آره گرفتار شدم غیبت داشتم.... حالا کارت دارم. با خنده گفت : _خب چه کار کنم حالا؟! _باید یه جایی ببینمت.... و باز خندید. _خب ببین.... _شوخی ندارم.... می گم ضروریه لعنتی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............