eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _واستا مش کاظم. ایستاد با غضب نگاهم کرد و من در حالیکه هیچ انتظار همچین برخوردی از مش کاظم را نداشتم گفتم : _مقصر من نیستم.... مقصر خود شمایی.... اگه گذاشته بودی دخترت جلوی روی خودت حرفاش رو بزنه، گذاشته بودی فریادهاشو بزنه تا خالی بشه، با من نمی اومد تا دم غار تا فقط بتونه فریاد بزنه که؛ خدا، چرا باید زورکی ازدواج کنه؟!... این نتیجه ی سکوت گلنار بود که شما خواستی سکوت کنه. نفس های مش کاظم هنوز از عصبانیت تند بود اما به همه ی حرفهایم گوش داد و من ادامه دادم: _ما نمی‌خواستیم دیر بیاییم و نگرانتون کنیم... اما اون باران شدید دیشب نذاشت از صخره ها پایین بیایم. مش کاظم تنها نگاه تندی به من و بعد به گلنار انداخت و دست گلنار را رها کرد و از بهداری رفت. گلنار با سری افکنده، رو به آقا جعفر و پیمان و حامد گفت : _از همه معذرت می خوام که باعث نگرانیتون شدم... و بعد نگاه چشمان پر اشکش سمت من آمد و رفت. با رفتن او، آقا جعفر هم خداحافظی کرد و گفت: _الهی شکر که بخیر گذشت. بعد از رفتن آنها، پیمان نفس بلندی کشید و با لحنی کنایه دار گفت: _منم الانم داغونم... خوب نیست بمونم وگرنه ممکنه باز یه دعوایی راه بیافته... برمیگردم شهر . بعد از رفتن پیمان،من و حامد تنها شدیم. هنوز روی پله ها ایستاده بود که نگاهم سمتش برگشت. اخم میان ابروان مشکی اش بیشتر دلم را برد تا مرا بترساند! چند ثانیه ای نگاهم کرد و بی هیچ حرفی سمت اتاقش رفت. دنبالش نرفتم. به اتاق ته حیاط رفتم و اول از همه لباس های نَمدارم را عوض کردم و برای ناهار تنها یک دمپختک گوجه گذاشتم و زیر کرسی گرم خزیدم و نفهمیدم چطور از خستگی و کمبود خوابی راحت، خوابم رفت. همان چند ساعت خواب به من خیلی چسبید. اما تمام تنم کوفته بود از سرمای شبی که در غار سپری شده بود و هنوز نمیخواستم دل از خواب بکنم که صدای باز شدن در اتاق، مرا مصمم تر کرد برای وانمود کردن . قطعا حامد بود. قدم هایش که سمت کرسی می آمد، داشت تپش های قلب مرا زیاد می‌کرد. تمام سعی ام در این بود که پلک هایم تکان نخورد که با آمدنش کنار کرسی، بی اختیار پلکم لرزید. درست کنار من و بالای سرم، نشست. سایه ی سنگین نگاهش روی صورتم افتاد و چقدر جان کندم که خودم را به خواب بزنم. دستی روی پیشانی ام گذاشت. گرمای دستش لرز خفیفی بر تن سردم نشاند. داشتم برای نلرزیدن پلک هایم و تنظیم نفس هایم که معمولی جلوه کند، می‌جنگیدم. اما او دستش را پس کشید و اندکی بعد، نفسش توی صورتم خورد. بوسه ای، آرام به گونه ام زد از همان بوسه اش، تب کردم و بی اختیار پلک زدم ولی او از جا برخاسته بود و باز صدای در آمد و آه از نهاد من برخاست . چرا رفت؟ چرا کنارم نماند؟ قهر کرده بود؟ کلافه نشستم و به اتاق خالی از او خیره شدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو رفت و من ماندم و کلی دغدغه، فکر و خیال و یک شرکت معتبر با کلی کار مدیریتی. لعنت به من.... آخه من کی مدیر بودم که این دفعه دومم باشه؟.... نفس پری کشیدم و سر از روی میز مدیریتم برداشتم. کی فکرش را می کرد که من!.... منی که یک روز به عنوان راننده ی رامش وارد این اتاق شدم حالا بشوم مدیر موقت شرکت! با افکار ضد و نقضیم در جدال بودم که صدای ظریف چند ضربه به در اتاق، مرا از شر همه ی افکارم، برای لحظاتی، خلاص کرد. _بله.... در باز شد.... آقای رسائی بود. _ببخشید اومدم طبق دستور جناب فرداد، تبلیغات شرکت و لیست سفارشات رو بهتون بدم. _بفرمایید.... جلو آمد و برگه های میان دستش را روی میزم گذاشت. _این لیست سفارشات ما.... این موجودی ما.... و این هم تبلیغات ما. نفسم را چند ثانیه ای در سینه حبس کردم. _چرا اینقدر تبلیغات شما کمه!؟ _خانم فرداد زیاد برای تبلیغات هزینه نمی کردن. _لیست محصولات شرکت رو می خوام. _بله الان می رم براتون میارم.... با اجازه. بعد از رفتن رسائی، نگاهم را از برگه ها گرفتم و قبل از آمدن آقای رسائی، گوشی تلفن روی میزم را برداشتم.... قبل از هر چیز باید اول یه فکری به حال شناسنامه و کارت ملی و گواهی دانشگاهم می کردم.... و هیچ کسی در این زمینه سراغ نداشتم جز عارف. شماره اش را آخرین بار برای گرفتن جزوه درسی گرفته بودم و او هم چندان از برخوردم راضی نبود. سر سنگین بودم و خیلی خشک با او رفتار کردم اما وقتی دیدم چند نفر از بچه های دانشگاه برای خرید پایان نامه پیشش می آیند، فهمیدم که دستش تو چه کاری است! گرچه هیچ ازش خوشم نمی آمد اما انگار گذر پوست به دباغ خونه افتاده بود. تلفن همراهش را گرفتم که چند تا بوق خورد و بالاخره صدایش آمد که... _الو... _سلام.... من بهنامم. _علیک.... بهنام یادم نمیاد. _بابا همونی که اومدم ازت جزوه بگیرم.... درس آمار.... کلاس استاد بردیا.... _آها..... چطوری پسر؟.... کجایی پس؟ دو جلسه تو کلاسا ندیدمت. _آره گرفتار شدم غیبت داشتم.... حالا کارت دارم. با خنده گفت : _خب چه کار کنم حالا؟! _باید یه جایی ببینمت.... و باز خندید. _خب ببین.... _شوخی ندارم.... می گم ضروریه لعنتی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............