25.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ؛ رویای بهشت!
#کربلاییمهدیرعنایی
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#اربآبحسیݧجآنــمღ
تمام راه را
براے دیدن تو دویدم
عطرت وزید
باقے مسیر را پرواز ڪردم🕊❤️
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#جانجهانداࢪ¹¹⁰
گَرنیسترویِنورِتودَرڪَعبهجِلوهگَر..
اَزبَهرِچیستاینهَمہتَعظیمِخآنہای؟
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرآقڪــربلآღ
شاید این #غم اشتباهےآمده دنبالِ من
بارهاسنجیدهام، همقدّ اینغمنیستم😭💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_347
مادر واقعا دلتنگم بود چون با باز کردن در حیاط، جلوی در ورودی منتظرم بود.
لبخندی از محبتش زدم.
جلوی در خانه که رسیدم لبخندش واضح تر شد.
_می دونی چند وقته یه سر به ما نزدی؟
_حالا که اومدم دیگه....
وارد خانه شدم و پرسیدم:
_بابا کجاست؟
_بالا تو اتاقشه... از صبح گیر کارهای خودشه.
_رامش چطوره؟... این پسره ی مَشنگ رو ول کرد یا نه؟
_ای بابا.... هر وقت تو آدم بشی اونم می شه.
با خنده گفتم:
_از این آدم تر می خوای؟.... می خوام سر و سامون بگیرم... دیگه چی می خوای؟
_الکی نگو رادمهر.... دیگه از دست تو و رامش اعصاب واسم نمونده.
_الکی نمی گم... اومدم اول با بابا حرف بزنم بعدم دیگه بسپارم دست شما.
مادر گل از گُلش شکفت.
_واقعا داری می گی رادمهر!
_ای بابا... آره دیگه.
_قربونت برم الهی....
و بعد صورتم را بوسید.
_حالا می ذاری اول برم با بابا حرف بزنم یا نه.
_برو بیا بهم بگو دختره کیه.
از پله ها بالا می رفتم که بلند گفتم :
_بابا می شناستش.
و مادر باز کنجکاوتر شد.
_زود بیا برام تعریف کن.
پشت در اتاق پدر که رسیدم چند ضربه به در زدم و منتظر جواب شدم.
_بیا تو....
در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
پدر پشت میز کارش نشسته بود و با عینکی که به چشم زده بود، مشغول به کار بود.
_به به... چه عجب!.... بالاخره یادت اومد یه بابایی هم داری؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_348
نشستم روی تک صندلی راحتی اتاقش.
_شرکت کاراش زیاده وقت نشد.
_خب چطور الان وقت شد؟!
_یه کاری داشتم...
_بگو میشنوم.
_این دختره که شما فرستادید شرکتم....
با همان جمله ی اول، عینکش را از روی چشم برداشت و همراه تابی که به صندلی اش می داد، چرخید سمت من.
_خب.... کاری کرده؟
_نه.... میخوام بدونم کیه و چکاره است.... خانواده اش کی هستن اصلا.
پوزخندی زد.
_تو به خانواده اش کاری نداشته باش.
_نمیشه خب....
نگاه تیز پدر به من افتاد.
_چرا نمیشه؟!
_خب.... ازش خوشم اومده... میخوام....
و هنوز نگفته گفت :
_بیخود میخوای.... اون دختر به دردت نمیخوره.
و این عجیب ترین حرفی بود که شنیدم.
_چرااا؟!
_چون من میگم... چون خانواده اش رو می شناسم.... چون از جنس ما نیست.
_خب نباشه.... دختر محجوب و خوبیه.
صدای پدر هم بالا رفت.
_این همه دختر دورت ریختن، عهدی باید بری سراغ همین یکی؟!
_من نمیفهمم مگه این یکی چِشه؟!
_چش نیست.... خانواده ی درست و حسابی نداره، که داره.... پدر درست و حسابی نداره که داره.... ته شهر نمیشینن که میشینن.
_آخه یعنی چی؟!... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشت، شما چرا معرفیش کردی بیاد تو شرکت من!!
_کار فرق داره با ازدواج.
_چه فرقی داره؟
عصبی خودکارش را پرت کرد روی میزش و بلند فریاد زد:
_رادمهر دست از سر این دختره بر میداری یا نه؟.... چرا نمیفهمی میگم این دختره به درد تو نمیخوره.
و این حرف آخر بود.
برخاستم و گفتم:
_باشه.... یه بار خودم خواستم زندگیم رو سر و سامون بدم.... یه بار خودم برای خودم یه چیزی خواستم... همیشه شما تعیین کردی.... اینو بخر... اینو بخور... اینو ببر.... نذاشتید....همین یه بار هم نذاشتید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............