هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_397
به شراره پیام دادم که باید شما را ببینم.
آدرس یک کافی شاپ را برایم فرستاد و ساعت!
یعنی داشتم دیوانگی را تجربه می کردم.
من نگران و آنها خونسرد!
زودتر از موعد حتی به کافی شاپ رسیدم و سفارش یک دمنوش تقویت اعصاب دادم.
به حتم برای شرایط آن روزم مفید بود.
دمنوش را سفارش دادم و خوردم و ده دقیقه ای هم گذشت و خبری از این شراره خانم نشد!
گیجگاه پُر دردم را با فشار انگشت دست راستم کمی آرام کردم و چشم بستم چند ثانیه ای.
بعد از آن دمنوش اعصاب، و چند شبی فکر و خیال و خواب ناکافی، همانجا نشسته داشت خوابم می برد که....
_سلام..... ببخشید دیر شد... تو ترافیک موندم.
آرام پلک های سنگین شده ام را گشودم و نگاهش کردم.
_خوبی رادمهر جان؟
دلم می خواست همانجا خفه اش می کردم آن زنیکه ی سلیطه را.
_خوبم؟!.... چند شبه نخوابیدم..... اعصابم بهم ریخته.... آخه این چه شراکتی بود که با من داشتی؟!
اَبرویی بالا انداخت و کیف ورنی اش را گذاشت روی صندلی خالی کافی شاپ و نشست مقابل من.
_چی شده عزیزم؟!..... نکنه از فروش و سهمت راضی نیستی؟ .... خب می شه سهمت رو زیاد کرد.
از اينکه وانمود می کرد چیزی نمی داند، باز به هم ریختم.
با سر پنجه های دستم نقاط پر درد پیشانی ام را محکم فشردم و او ادامه داد :
_من طاقت دیدن این حالتو ندارم..... بگو دقیقا مشکل کجاست عزیزم؟
با حرص نگاهش کردم.
انگار اصلا نمی خواست منظور حرفم را بگیرد.
ناچار دست درون جیب کتم بردم و آن جعبه ی سایه ی چند رنگ و بسته بندی کوچک کوکائین جاساز شده را که همگی در یک مشمای زیپ دار بسته بندی کرده بودم، روی میز مقابلش گذاشتم.
توقع داشتم لااقل به خاطر حضورمان در کافی شاپ کمی بترسد و مشمای جعبه ی سایه و بسته ی کوکائین، را فوری از روی میز بردارد اما.....
نگاهش را با آن خونسردی ذاتی اش، به
من دوخت.
_اینو می گی؟!.... این که این همه غصه خوردن نداره عزیزم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دو توصیه از طرف شیطان / شهید آیت الله دستغیب
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین 💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️
تو فقط نگاه کن ...
من دور از چشم همه
به قربان تمام دردهایت میروم
با لبهایم...
با چشمهایم ...
با حرف حرف احوال پرسی هایم ...
همین که چشمانت را داشته باشم کافیست ...
#مسلم_علادی
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به دوشنبه خوشآمدید🌷
🌺زندگی یک هنر است.
🌸نباید زندگی را ساده بنگاری.
🌺به دنیا آمدن همان زندگی نیست.
🌸به دنیا آمدن فقط یک فرصت است.
🌺تو باید خودسازی کنی.
🌸تو باید هزاران چیز را از وجودت بیرون بریزی.
🌺باید طمع، خشم، شهوت و... را دور بریزی.
🌸آنها چون علفهای هرز هستند.
🌺وجود ما را انبوهی از علفهای هرز فراگرفته.
🌸باید تمام خاک را عوض کنیم
🌺تا گلهای سرخ سر برآورند. #اوشو
❪بِهنَظَرَمیِکیاَزقَشَنگتَرینعِبارَتهایقُرآن
جاییهکِهخُدامیگِه:وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّکَ بِأَعْيُنِنَا
وَدَربَراربَرحُکمپَروَردِگارَتشَکیباییکُنکِهتو
تَحتِنَظَرومُراقِبَتماهَستی🤍❫
*(آرامشِ مَن صَدهِزارمَرتبه شُکرِت کِه هَستی و راهِ دُرُست رو نِشونِمون میدی ᳝
#التماس دعا
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️
میگویم:
«دوستت دارم»
میشکفی،
گلهای باغچه تقلید میکنند
خدا میخندد و میگوید:
امان از عشق...
#حامد_نیازی
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_398
آن کلمه ی عزیزم آخر جملاتش داشت روانی ام می کرد انگار.
_غصه خوردن نداره؟!.... از برند من برای جا به جایی موادت استفاده می کنی؟!.... این بود شراکتت؟!.... شعبه ی فروش محصولات منو برای فروش مواد خودت می خواستی.
من حتی از شدت ترس، کلمه ی « مواد مخدر » را هر بار به آرامی می گفتم تا کسی نشنود و او خونسردانه می خندید! یا شایدم مدام فکر می کرد با آن همه ناز و اَدایی که در تک تک حرکات و رفتارش داشت، حتما خامش خواهم شد؟!
_الان از من چی می خوای رادمهر جان؟
ناچار مشمای جعبه ی سایه های چند رنگ را از روی میز برداشتم و نفسم را محکم از لای لبان نیمه بازم فوت کردم و همراه با سعی که برای خونسردی ام داشتم گفتم :
_می خوام مشارکت ما تموم بشه و تموم محصولات آرایشی و بهداشتی منو از اون فروشگاه لعنتی ات جمع کنی.... وگرنه مجبور می شم که....
خودش را سمتم جلو کشید و وسط حرفم پرید.
_مجبور می شی چی؟!.... می خوای بری بگی تو نمی دونستی که دارن از محصولات شرکتت برای جاساز مواد مخدر استفاده می کردن؟!.... به نظرت کی باور می کنه؟!
این همه خونسردی!
حتی راحت با همان تُن صدای آرامش، اسم « مواد مخدر » را به زبان می آورد.
چشمانم را از شدت فشار عصبی بستم که ادامه داد :
_ببین رادمهر جان.... من می دونم چی می خوای....و نمی ذارم غصه بخوری عزیزم.... واقعا خیلی خوش شانسی که بین این همه شریک کاری که دارم، غیر از شراکت، دلم هم با توعه.
حتی نگاهش هم نکردم.
تکیه زدم به صندلی ام و در حالیکه پنجه ی دست راستم روی میز بود، با سر انگشتان دستم، آهسته، به میز ضربه زدم.
_باشه.... فروشگاه رو جمع می کنم.... محصولات شرکتت رو بهت پس می دم.... اما من از هیچ کدوم از شریک کاری هام نمی گذرم..... من نمی تونم باهات شراکتم رو بهم بزنم اما می تونم در عوضش بهت یه پیشنهاد بدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
سلامِ تو
خوش آواترین ملودیِ صبح است
شنیدن صدایت زندگی را بخیر میکند
صبح بخیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانی که از تو میگویم
انگار تمام هستی
درختها همراه شکوفههایش
اسمان شب همراه ستارههایش
باغمی عجیب می گویند:
مثل تو زیاد دیدهایم
یا در غمش میمیری
یا با غمش
رسیدنی در کار نیست!
🍃🌸🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
بی تو هر شب منم
و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_399
عصبی بودم اما با نهایت خونسردی ممکن گفتم:
_من نمی خوام هیچ شراکتی با تو داشته باشم.
_نه دیگه نمی شه.... اون وقتی که با جناب رُخام اومدی به همه ی دم و دستگاه ما سرک کشیدی.... من تموم آمار شما رو در آوردم..... من می دونم کی هستی و چکاره ای و کجا زندگی می کنی و خیلی چیزهای دیگه..... من نذاشتم حتی یکی از اعضای باند بفهمه که تو واسه جاسوسی اومده بودی..... فکر کردی درهای باند ما به روی همه بازه؟!.... آره هر کسی نمی تونه وارد باند ما بشه که تو شدی، و اگه وارد هم بشه با پای خودش نمی تونه خارج بشه....... می گم هر کسی نمی تونه چون همون اول مرگ یا زندگیشو امضا می کنه.... من نگفتم بهت یا نترسوندمت چون خودم برات زندگی رو امضا کردم..... اگه موندی اگه اینجا نشستی و وقیحانه زل زدی توی چشمای منو، داری به من می گی که نمی خوای شریک من باشی، به خاطر این دل لامصب منه..... وگرنه اگه باید خوب عمل می کردم.... همون بار اول که آمار همه ی زندگیتو در آوردم باید با یه صحنه سازی ساده، تو رو از سر راه باندمون بر می داشتم تا یه روز نیای بگی من دیگه نیستم....نیستم تو کار ما یعنی مرگ.... می فهمی اینو؟.... اما....
لحظه ای سکوت کرد و نفس عمیقی کشید.
باز با آرامش تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت :
_تقصیر منه که دوستت دارم..... از همون اول از جدیتت خوشم اومد.... کلا از مردای با جذبه خوشم میاد.... تو فقط یه راه داری رادمهر عزیزم.....
نگاهم کنجکاوانه سمتش آمد.
نگاهش را با لبخندی که برایم شبیه لبخند یک مار خوش خط و خال قبل از نیش زدن طعمه اش، بود به من دوخت.
_من دیگه کاری به محصولات شرکتت ندارم.... مشارکت ما در این زمینه تمام.... و قبول که از برندت برای کارای خودم استفاده نکنم.... اما....
انگشت اشاره ی دست راستش به نشانه ی همان اما و اگر جدید بالا آورد.
_من می خوام شریک زندگیت باشم.... می خوام جواب دل بی قرار منو بدی.... انتخاب هم با خودته..... می تونی بهم نه بگی و مرگ خودت رو امضا کنی.... گرچه قطعا دل منم خیلی می شکنه ولی قانون باند ما اینه..... اگه جزئی از خانواده ی من نباشی مرگت امضا می شه رادمهر جان.... اما اگه جزئی از ما بشی حتی اگه تو معاملات ما کاری هم نداشته باشی.... در اَمانی... اینو تضمین می کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
.
اگر روزم پریشان شد
فدای تاری از زلفش،
که هر شَب
با خیالش خواب های دیگری دارم...!
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
هربار که نگاهت میکنم؛
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند؛
در اين سرزمين، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نارنج خانه ی مادر بزرگ بعداز رفتنش عطرش را تا آسمانها می پراکند🍊شاید دلتنگیهایش را با رایحه برایش هدیه می برد 😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_400
نگاه تیزش برای گرفتن جواب روی صورتم بود و من چه حالی داشتم.
سردردم برگشت.... دمنوش اعصاب هم اثرش را از دست داد.
برخاستم و گفتم:
_حالم خوب نیست..... می رم خونه ام.
_باشه عزیزم... برو... ولی خوب فکراتو بکن... شب، زنگ می زنم و حالتو می پرسم... مراقب خودت باش عزیزم.
قشنگ مشخص بود که چگونه تهدیدش را لا به لای کلمات، عزیزم و جانمی، که گفت پنهان کرد.
کاملا واضح بود که دو راه بیشتر ندارم. یکی بستن دهان من با ازدواج صوری با شراره و دیگری بستن دهانم با یک تصادف صوری!
خسته از این مار و پله ای که انگار به خانه ی آخرش نمی رسیدم و مدام با نیش ماری خوش خط و خال تا خانه ی اول سقوط می کردم، به فکر فرو رفتم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید صحبت با پدر بود.
تماس گرفتم و همه ی ماجرا را گفتم. فکر می کردم تعجب کند اما نکرد.
_پس بالاخره انداختنت تو بازی.
_یعنی چی؟!.... شما می دونستی؟
_دونستنش سخت نبود.... همون روزی که بهت گفتم دنبال این دختره نرو.... پیگیر عموت نشو.... همون موقع می دونستم اگه سرتو بکنی تو لونه ی مار یه اتفاقی می افته.....
_الان اینا رو می گید؟!
صدای پدر فریاد شد:
_من الان می گم؟!.... من همون موقعی که گفتی این دختره رو می خوام بهت نگفتم این دختره به دردت نمی خوره؟!... نگفتم، پدر درست و حسابی نداره؟!
_چه ربطی داره؟!.... شما باید همون موقع که راز عمو رو برام فاش می کردید بهم می گفتید که عمو تو کار مواد مخدره.....
باز صدای پدر بلند شد.
_تا کی یه حرفو باید صدبار بهت زد تا آدم بشی؟.... فکر کردی سالهاست از منو مادرت جدا شدی و رفتی واسه خودت یه خونه خریدی و شرکت داری، همین یعنی مرد شدی؟..... مشکل تو نگفتن من نیست رادمهر.... مشکل تو اینه که تو به من اعتماد نکردی.... من همه ی این ها رو بهت گفتم ولی تو باز کار خودت رو کردی.... حالا هم من نمی دونم می خوای چه خاکی تو سرت بریزی ولی اینو می دونم که عموت دستوری رو بدون مجازاتش صادر نمی کنه..... اون خانم اگه واقعا کله گنده ی باندشونه.... پس کُلات پس معرکه است پسر!..... می خوان تو رو بکشونن تو باندشون تا دهنت بسته باشه.... اگر هم قبول نکنی این ازدواج صوری رو.... همین الان دهنتو واسه هميشه می بندن.....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رستگار شدم، من رسیدم، من بردم...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_401
مجبور شدم تماس با پدر را هم قطع کنم.
افتادم روی مبل و موبایلم را پرت کردم روی مبل کناری.
دردسر پشت دردسر.
مونده بودم که چکار کنم. باید به عموی نامردم هم زنگ می زدم و زدم.
با تنفر سلام کردم و او هم به سردی جوابم را داد.
_خب باز واسه چی بهم زنگ زدی؟.... مگه بهت نگفتم با خود شراره صحبت کن.
_صحبت کردم و چیزایی شنیدم که شاخام سبز شد.
_خوبه به شاخات نیاز داریم.
ناگهان صدایم بالا رفت و زدم به سیم آخر.
_شما چتونه واقعا؟.... از من یا پدرم کینه دارید، واسه چی می خواید منو بکشونید تو باندتون؟
خندید :
_خیلی خودتو دسته بالا گرفتی.... فکر کردی کی هستی واقعا؟.... از خدات باشه که شراره بهت پیشنهاد ازدواج بده.... اون زن 100 تا مرد رو رو دستش می چرخونه..... ماهی یکی دو میلیارد در آمد داره..... تو و کل شرکتت ماهی دو میلیارد اصلا سود دهی دارید؟
_بله... اگه منم می زدم تو کار کوکائین ماهی اینقدر در می آوردم..... شما اومدید از برند محصولات شرکت من برای کار خودتون استفاده کردید..... واقعا تاوان چند بار اومدن تو جلسات محرمانه ی شما، اینه؟.... که منو هم بندازید توی این بازی کثیفتون؟
_خیلی بچه ای هنوز..... هنوز هم نفهمیدی تو چه سوراخی سرک کشیدی!.... تقصیر خودمه.... اگه همون بار اول می دادم چندتا قلچماق یه گوشمالی حسابیت می دادن الان واسه من اگر و اما نمی آوردی.... برو از خدات باشه اگه با شراره ازدواج کنی.... خیلیا خواهانشن اما اون.... دلش پیش توی یه علف بچه گیره..... این نقطه ضعفشه که دلش نیومد تو رو سر به نیست کنه وگرنه تا الان استخونات رو هم سَگا لیسیده بودن.
کلافه چنگی به موهایم زدم.
_من نمی خوامش..... یه چیزی بهش بگید که دست از سرم برداره.....
صدای فریاد عمو برخاست.
_دیوونه.... انتخاب دوم نداری.... یا شراره یا مرگ.... فکر کردی ما می ذاریم یکی مثل تو بیاد تو کارامون سرک بکشه و پی به کار باند و فروش کوکائین هامون ببره و بعد ماهم خوش و خرم ولش کنیم؟؟!!..... رادمهر بفهم..... جونتو باید بدی اگه نه تو کارش بیاری.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_402
بدجوری به بن بست خورده بودم.
یعنی دقیقا افتاده بودم وسط تارهای یک عنکبوت!
یک هفته ی کامل شرکت نرفتم و کارها را به مدیر عامل سپردم.
جواب تلفن هامو ندادم و موبایلم را هم خاموش کردم. اما کار به این راحتی نبود.
پدر اولین نفری بود که حضوری به دیدنم آمد.
در را برایش باز کردم و با تامل از میان باغچه و گل های حیاط گذشت.
وارد خانه که شد نگاهش چرخید.
از بشقاب های جمع شده روی میز ناهارخوری گرفته تا ریخت و پاش های درون سالن و.....
وارد سالن شد و رو به روی من، روی کاناپه نشست.
نگاهم می کرد و من در سکوت، باز مثل روزهای قبل کلافه بودم.
_فکر می کنی خودتو حبس کنی درست می شه؟
_شاید بشه.
پوزخندی زد.
_تو بد تله ای افتادی.... شکارچیت حرفه ایه پسر....
همچنان سکوت کرده بودم که پدر باز ادامه داد :
_باز با عموت حرف زدم.... می گه خیلی خودشو بالا می گیره.... تو رو می گه..... اون زنه هم یه شرط و شروطی گذاشته انگار..... گفته حق طلاق می خواد و نمی دونم سه دنگ از خونه یا سهام شرکت چه می دونم..... ولی عموت یه طوری بهم گفت که مثلا بین خودمون باشه.....
همین جمله آخر پدر سرم را بالا آورد سمتش.
_چی گفت؟
_گفت این شراره خیلی وقته تو رو تحت نظر داره و خیلی وقته گلوش پیشت گیر کرده..... اما اگه تو نمی خوای و اینقدر عجز و ناله می کنی.... چون فعلا راه فراری نداری.... و این هم کلید کرده رو تو.... تو هم که کم ازشون چیز نمی دونی.... لااقل برای حفظ جونتم که شده، یه عقد صوری بخونید این خانم حساسیتش کم بشه.... فوقش اخلاق سگی تو رو ببینه خودش می ذاره می ره دیگه.
_این بود؟!... حرف عمو این بود؟!
_پس فکر کردی چی بود؟.... فکر کردی میآد مدال افتخار می ندازه گردنت که راز کوکائین ها رو کشف کردی؟
من همچنان کلافه بودم و با آن حالتی که آرنج هایم روی ران پاهایم بود و پنجه های هر دو دستم در موهایم، سرم را گرفتم و صدای پدر باز بالا رفت.
_من همون اول بهت نگفتم عموت تو کار خلافه... نگفتم از قمار و مواد مخدر گرفته تا هزار کوفت و زهر مار دیگه؟....نگفتم وقتی به دختر خودش رحم نمی کنه، به تو رحم نخواهد کرد؟.... اما تو اون موقع به حرفم گوش ندادی و حالا، کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفتی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............