هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_410
و روزها همین طور می گذشت.
انگار تمام زندگی و کار و شرکتم به هم ریخته بود.
و در همان روزها بود که پدر از پسری حرف می زد که به تازگی راننده ی شخصی رامش شده بود و بعد از جریان فرارش به همراه آن پسره ی احمق، سپهر، با کمک راننده ی شخصی او که پسری به نام بهنام بود، به خانه برگشت.
آن شب خودم هم یادم هست.
شبی که مادر زنگ زد و از فرار رامش گفت و من هم به خانه ی پدر رفتم و صبح بود که بهنام، رامش را برگرداند.
آن روز زیاد متوجه ی چیز خاصی نشدم اما پدر بعدها کلی از این پسر برایم تعریف کرد که چه طور شرکت به فنا رفته ی رامش را دوباره سر و سامان داد و در همان چند روزی که رامش به خاطر خوردن قرص، قصد خودکشی داشت، بهنام از طرف پدر شرکتش را اداره کرد.
تعریف و تشویق پدر تا جایی پیش رفت که پدر قصد داشت برای یک مدت طولانی، مدیریت شرکت رامش را دستش دهد.
تعریف های پدر باعث شد یاد یک نفر بیافتم.
کسی که دیر متوجه ی نبوغ خاصش در زمینه ی تبلیغات شرکت شدم.
باران!
نمی دانم چرا این بهنامی که پدر اینقدر از او تعريف می کرد و از نزدیکان خاله کوکب بود، مرا به شدت یاد باران می انداخت.
دستم بدجوری داشت خالی می شد و واقعا در آن شرایط نیاز داشتم که کسی چون باران باز دوباره با آن استعداد ذاتی اش ، شرکتم را رونق دهد.
ولخرجی های شراره کم بود، اصرارش برای نشستن پای میز قمار هم به آن اضافه شد.
مدام می گفت، اگر یک بار بُرد کنم می توانم تمام بدهی های شرکتم را یک جا بدهم.
هر قدر می گفتم، من قطعا می بازم اما باز می گفت، راه تقلبی هست که می شود همه چیز را عوض کند.
نمی دانم چرا درگیریهای ذهنیام آنقدر زیاد بود که دلم می خواست برای همیشه از شر زندگی و این دنیا خلاص شوم و به جایی بروم که هیچ کسی مرا نشناسد.
بارها با پدر در مورد پیشنهاد وسوسه انگیز شراره صحبت کردم اما او هم هر بار مرا نهی کرد.
می گفت این هم تله ی دیگری از سمت شراره است تا همه ی بود و نبود زندگیام را از من بگیرد.
واقعا مانده بودم که من چه هیزم تری به او فروخته بودم که او این گونه می خواست نابودم کند.
خیلی دلم می خواست از شر آن خدای ناز که سعی داشت به هر طریقی شده، در عین حال با حفظ غرورش، رابطه ی هم خونه ای ما را به سمت زناشویی بکشاند، راحت شوم.
اما این سخت ترین آرزوی محالم بود شاید!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_411
هر قدر شرکت رامش، بعد از مدت ها داشت به رونق و سوددهی می رسید، شرکت من به خاطر زیاده خواهی های شراره که بیشتر محصولات شرکت را رایگان می خواست برای خودش و دوستانش و هر ماه کلی خرج روی دستم می گذاشت، داشت روی خط صاف بی رونقی، حرکت می کرد.
و یک روز دیگر صبرم تمام شد.
همین که با آن چمدان چرخدارش آمد، آن روی سگی ام را نشانش دادم.
_دیگه خسته شدم... می فهمی؟
چمدانش را کنار در رها کرد و کمی نگاهم.
_چی شده عزیزم؟
_اینقدر به من عزیزم خشک و خالی نگو..... حالم از تو و این همه ریخت و پاشت بهم می خوره.
سرش را کمی کج کرد و لبان رژ زده اش را برایم جمع.
_وای چرا؟!
_دیگه از پس این همه خرج و مخارجت بر نمیام..... هفته ای سه روزش رو که مسافرتی.... نه شامی نه ناهاری، همه رو از بیرون سفارش می دی.... کلی خرج مانی می کنی و بی خودی واسم خرج میتراشی..... این بود اون عشق و علاقه ای که ازش دم می زدی؟
جلو آمد و چانه ام را با سر انگشتان دست راستش گرفت.
_قربونت برم حرص نخور عشقم..... من که گفتم می تونم بهترین زن برات باشم، تو نخواستی.... تو گذاشتی اتاقمون رو جدا کنم.... تو ازم نخواستی همسرت باشم.
چشم در چشم های آرایش کرده اش زل زدم و دستش را از روی چانه ام پَس.
_اگه واقعا می خوای زن زندگی باشی، اول برو توی آشپزخونه یه غذایی درست کن.... یه دستی به این خونه بکش، من تا کی باید خرج هتل و بلیط هواپیمای شما رو بدم؟..... پس اصلا نگو عاشق مردای جدی مثل من شدی.... به نظرم تو بیشتر عاشق جیب پر پولم شدی.
اخم الکی به صورت آورد.
_رادمهر!..... چطور دلت میاد اینا رو بهم بگی عزیزم؟.... باشه بهت قول می دم تا آخر ماه دیگه مسافرت نرم اما ازم نخواه کار کنم... ناخن های خوشگلم می شکنه خب.
ناخن هایش را جلوی چشمم گرفت و من از شدت عصبانیت، پایم را محکم به چمدانش زدم و گفتم :
_لعنت به این زندگی.... خسته ام کردی.... می فهمی.
سوئیچ ماشینم را برداشتم و ناچار از شدت عصبانیت از خانه بیرون زدم.
چند دقیقه ای در خیابان ها چرخیدم و نفهمیدم چه طور به خانه ی پدری رسیدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
من
کجای این تنهایی
کجای این دلتنگی که برسم
می آیی..؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ازبچگییادمدادندجاهایشلوغ
بایدچادرمادررامحکمترگرفتتاگمنشد..
حضرتمآدر!
اینروزهاکهبازاردنیا،شلوغترازهمیشه
شده،
بایدچادرترامحکمترازهمیشهبگیرم.
اینروزهاکهطوفانبلا،تندنیارا
میلرزاند..
مندلمرابهمحبتشماگرممیکنم،
میدانمهرکسکهتورادوستدارد،زیرچادر
محبتتدرامانخداست..!:)
#الحمداللهکهمادرمی
#فاطمیه💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🥀🖤••
➕هرگاه به هر امامی سلام دهيد
خود آن امام جواب سلامتان را ميدهد.
ولی اگر کسی به حضرت مادر سلام دهد:
«همهی امامان جواب ميدهند...💔😔»
•السلامعلیڪیافاطمھالزهرا✋🏻🖤
#فاطمیه🏴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو زمین خوردی علی افتاد از پا ناگهان
جان حیدر راه اگر دارد بمانی، پس بمان💔😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
نظری کن،
که به جان آمدم ازدلتنگی
گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دےماهعجیب
بوےحاجقاسمرومیده💔..!↷
🌸⃟🕊🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیام فاطمه … من تنهام فاطمه✨💔
#فاطمیه🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم گفت هرجا دختر بدحجاب دیدی، تو برو سراغ بدحجاب؛ اون دختره بدحجابه که پناه نداره، تو پناه بیپناهها باش
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ سوال دهه هشتادیا ❓
🤔 گریه و عزاداری حضرت زهرا چه خاصیتی داره؟
🤔 چه فایده ای برای دنیای امروز ما داره؟
و کلی سوال دیگه دهه هشتادیا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
1_2449065202.mp3
3.36M
الهی بمیرم این روزا تب داره مادر
الهی بمیرم این شبا تا صبح بیداره مادر
درد داره اما لبخند میزنه
خیلی به فکر فردای منه مادره دیگه
دنیای من مادرمه
فاطمه مادرمه 🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_412
شاید برای خلاصی از شر شراره، بد هم نبود که سری به پدر و مادر بزنم.
مادر با دیدنم ذوق کرد.
در باز شد و من از حیاط گذشتم.
به خاطر آنکه شراره هیچ وقت در آن یک سال و نیمی که از ازدواج ما می گذشت، حاضر نشده بود همراه من، به خانه ی پدری ام بیاید، من هم کم و بیش از آنها سر میزدم.
وارد خانه که شدم مادر با خوشحالی مرا بوسید.
_سلام....
_سلام به روی ماهت.... می دونی از کی این ورا نیومدی؟
_خوبه شما دیگه می دونی که حال و روزی دارم.
و مادر هم با ناراحتی گفت :
_آره والا.... می دونم..... آخه من موندم تو چطور عاشق اون عفریته شدی!.... این زن زندگیه آخه!..... درسته وضع مالی خوبی داری، ولی دلیل نمی شه که این جوری ولخرجی کنه.... هر روز هر روز مسافرت!... چه خبره آخه!
_ول کن تو رو خدا مادر..... دو دقیقه اومدم حالم بهتر بشه، بعد شما هم از شراره می نالی؟!
_بشین مادر بشین.... راست می گی.... اصلا ولش کن.... خب از خودت بگو.
نشستم رو به روی مادر و گفتم:
_خوبم... شما چه خبر.... رامش چکار می کنه؟.... دیگه دنبال سپهر نیست که؟
_نه اونکه خدا رو شکر تموم شد.... سپهر یه هفته بعد از فرارش با رامش، نامزد کرد و رامش هم از تقلا واسش افتاد..... الان یه اتفاق جدید افتاده.
_چی شده ؟
_بابات سفر کاری که برای شرکت رامش پیش اومده بود رو داد به این پسره بهنام، خواهر زاده ی کوکب... چه پسر آقاییه خدایی.... هیچی اینا رفتن و اومدن و رامش از همون موقع مشکوک شد.
اخمی کردم از تعجب.
_یعنی چی مشکوک شد؟!
_یعنی اینکه تا قبل از اون سفر مدام با این پسره بهنام بد بود.... هر وقت بابات از این پسره تعریف می کرد این هم یه چیزی یه فحشی چیزی بهش می داد..... اما وقتی از اون سفر برگشت یه طوری شد..... چند روز پیش دیدم دستش یه کادوئه.... می گم این واسه کیه؟ می گه مال بهنام....
قضیه جالب شده بود برایم. با کنجکاوی پرسیدم:
_خب....
_هیچی دیگه همین جوری دقت کردم تو رفتارش دیدم دیگه سرناسازگاری با این پسره نداره.... اتفاقی یه بار یه خاطره ازش گفت، یه چیزایی دستم اومد.
_نکنه از این پسره خوشش اومده؟
مادر خندید.
_آره اتفاقا....
_پسره چی؟
_نه بابا.... خیلی پسر با حجب و حیاییه.... رامش می گه حتی توی مسافرت کاریشونم خیلی پسر با غیرت و باحجب و حیایی بوده.....
چقدر آن حجب و حیایی که مادر می گفت برایم آشنا بود.
یک نفر بود در خاطرات یک سال و نیم قبل من که، من هم با همین دو واژه او را می شناختم.
باران!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_413
تنها سوال و ابهامی که در مورد باران وجود دارد همان بود که چرا بی خبر رفت!
مادر همچنان از بهنام تعريف می کرد و من در خاطراتم داشتم همچنان در گذشته ها سیر می کردم.
_اصلا شنیدی چی گفتم رادمهر؟
_آره... خب آخرش که چی؟.... این دختره عادت داره هر چند ماهی یک بار عاشق یکی می شه و ما رو می ندازه تو دردسر.... الان می خوای باهاش چکار کنی؟
_هیچی..... ما که کاری نمی تونیم بکنیم.... درسته پسر خوبیه، ولی از خانواده اش چه می دونیم.... ثانیا سطح خانوادگی خانواده ی کوکب و خواهرش خیلی از ما پایین تره..... از همه مهمتر هم اینکه، پسره باید رامش رو بخواد.....
_عجب!..... پس رامش ما عاشق راننده ی شخصیش شده!
_خیلی وقته که دیگه مدیر شرکت رامش شده... ولی از بس پسر با معرفتیه، بازم رامش رو خودش می رسونه خونه.
_خوبه.... مُخ این پسره رو بزنید تا دختر خل و چلتون رو بگیره بلکه آدم بشه.
_وا رادمهر!..... بچه ام مگه چشه؟!.... فقط یه مدت افتاده بود دنبال اون پسره ی عوضی.... ولی خدا را شکر الان سر به راه شده.... عشق این پسره هم بدجوری داره سربه راه ترش می کنه.
نفس پُری کشیدم و گفتم:
_خوبه.... همین جور ادامه بدید لااقل شرکت رامش از ورشکستگی نجات پیدا می کنه.
مادر با غصه نگاهم کرد.
_الهی بمیرم..... تو هم با اون زنی که انتخاب کردی کم فکر منو درگیر خودت نکردی مادر.... آخه این چه کاری بود که یک دفعه انجام دادی؟.... به هیچ کی نگفته رفتی اون عفریته رو عقد کردی؟!..... اونم کسی که هم ازت بزرگتره هم بچه داره!
_مادر تو رو خدا تو یکی شروع نکن.... اومدم اینجا بهم دمنوش اعصاب بدی.... نیومدم تو هم اعصابم رو بیشتر داغون کنی.
مادر فوری برخاست.
_باشه قربونت برم..... الان می رم برات یه دمنوش میارم.
مادر رفت و همان موقع صدای پیامک گوشی ام آمد. نگاهی به گوشی ام انداختم و پیامک شراره را خواندم.
_عزیزم من دارم می رم بیرون..... مانی خوابیده.... لطفا زودتر بیا خونه که بچه تنها نباشه.
و با این پیامش باز اعصابم را بهم ریخت!
او حتی مادر هم نبود!
تا من به خانه می رسیدم قطعا مانی بیدار می شد و می ترسید.....
و چه طور مادری حاضر بود کودکش ترس را تجربه کند اما کنار کودکش نباشد؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............